دیدبان آزار

به یاد نامیرای بردارشدگان

آن صبح سرد؛ علنی اما پشت درهای بسته

مهسا غلامعلی‌زاده: گفتم برایتان از آن صبحِ کذایی؟ بابا می‌گوید تو باید راویِ روایت فتح می‌شدی. حالا که فقط روایت‌هایمان پر هستند از شکست. من متاسفم که جز روایت چیزِ بیشتری بلد نیستم. فکر نکنید خیلی هم آسان است. یک بار برای مامان می‌گفتم از دردِ «تماشاچی بودن» و «روایت‌کردن»، که وحشتناک است حتی در اوجِ درد، ذهنت مشغول چیدنِ کلمات باشد که ضبط کنی احساس و افکارت را در آن لحظه و تمامِ جزئیاتِ موجود را. مامان می‌گفت «مثل عکاسان جنگ، تو فکر کردی آن‌ها وقتِ ثبتِ تصاویر، حالشان خوب است؟»

نه! احتمالا آن‌ها هم لحظاتی دلشان می‌خواهد آن دوربین را بکوبند روی زمین و بروند و کودکی وحشت‌زده یا سربازِی گلوله‌خورده‌ را در آغوش بکشند. اما دوربین صدایشان می‌کند که «ثبت کنید». بعد احتمالا دلشان خوش می‌شود که گزارشی تصویری از جنگی خونین را مخابره کرده‌اند بلکه دنیا دردش بگیرد با دیدنِ آن صحنه‌ها و رای به آتش‌بس دهد. بماند که نتیجه چندان با دلخوشیِ این عکاسان هماهنگ نیست. من هم اگر راویِ خُردی خودم را حساب کنم در این دنیا، از این لحظات زیاد دارم. گاهی به عزیزِ دلی می‌گویم شاید بعضی دردها را اصلا نباید به کلمه درآورد بلکه داغ‌شان تازه بماند. و گاهی هم می‌نشینم به گوش‌دادن این تیک‌تیکِ کیبورد و تا می‌توانم می‌نویسم آنقدر که می‌افتم به شکستنِ قلنج‌های انگشتانم. حالا اما این‌همه مقدمه چیدم که برسم به اصلِ ماجرا. به روایتِ آن صبحِ آلوده و سردِ پاییزی.

باید کمی بروم عقب‌تر. دوستی تماس گرفت و گفت که «وکالتِ چند کودک را قبول می‌کنی؟ تهران نیستند. احتمالا برایت سخت نباشد». چرا این‌ تبصره‌ها را اضافه کرد؟ چون تازه آزاد شده بودم و حتی پرونده‌های قبلی را هم می‌سپردم به دیگران. نه برای خودم، نامم برای موکل می‌توانست دردسر اضافه درست کند. اما در این پرونده، پای کودکان در میان بود و احتمالا دادگاه انقلاب کرج چندان از نام و پرونده‌ من آگاه نبود. قبول کردم. رفتم که موکلِ زیرِ ۱۸ سال را در زندان کچویی کرج ببینم؛ وکالت‌نامه‌ کاغذی در دست. سرباز کاغذ را گرفت و رفت و آمد. گفت: «نمی‌شود، قاضی اجرا گفته نیاز به تایید شعبه هست برای ملاقات.»

بحث با سرباز به جایی نرسید و نمی‌رسید. راهیِ دادگاه انقلاب شدم؛ شعبه یک. درِ ورودی، استادم را دیدم. به‌خنده گفت: «تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟»، گفتم موکل دارم. گفت: «تو خودت متهمی! بشین سرِ جات یکم». بعد برایش گفتم این پرونده چند متهم زیرِ ۱۸ سال دارد و همگی با سه اتهامِ مستوجبِ سلب حیات (محاربه، افساد و قتل) مواجه‌اند. گفتم چهارشنبه جلسه‌ رسیدگی است و نگذاشتند وکالتِ بچه‌ها را بگیرم. گفت در جریانش بگذارم که اگر نیاز شد کمکی کند. داخلِ دادگاه، نام موکل را دادم به مدیر. گفتم نامه‌ای بدهند بلکه بتوانم بروم وکالت بگیرم و بعد برای مطالعه پرونده برگردم. مدیر دفتر، سرش را به‌زور بلند می‌کرد. نگاهم نمی‌کرد. گفت: «نمی‌شود، پرونده امنیتی است و این شعبه فقط و فقط وکلای چهل‌وهشتی را قبول می‌کند». مگر می‌شود؟ داغ کرده بودم. وکلای مورد قبول قوه‌ قضاییه طبق ماده ۴۸ قانون آیین دادرسی کیفری؟ این ماده که مخصوصِ مرحله‌ تحقیقات مقدماتی است. گفتم: «پرونده در مرحله‌ رسیدگی دادگاه است نه دادسرا. کارتون قانونی نیست.»

گفت روال این شعبه است. و مدام تکرار می‌کرد: «برو بیرون خانم». یکی‌ من می‌گفتم یکی او. زیرِ بار نرفت. تهدید کرد حراست را خبر می‌کند. که آمدم بیرون. ضربان قلبم بالا بود. گیج‌گاهم ضرب گرفته بود. نفسم بالا نمی‌آمد. ترسیده بودم. گفتم نمی‌شود. راه افتادم به سمت کانون وکلای دادگستری استان البرز. به خانمی که زیرِ پرونده‌ها دفن شده بود، گفتم می‌خواهم ببینم شعبه‌ یک دادگاه انقلاب اصلا از کانون تقاضای معرفی وکیل برای این کودکان کرده یا نه؟ مردی مرا توی دوربین‌ها دیده بود. گفتند منتظر بمانم. مرد آمد و گفت مرا توی دادگاه انقلاب هم دیده و توضیح داد که این شعبه حتی در مرحله‌ تجدیدنظر هم وکیل مستقل قبول نمی‌کند.

حیران پرسیدم چرا تا امروز اعتراضی نکرده‌اند، یا شکایتی یا خبری... گفت فایده‌ای نداشته. حالم بد بود. گفتم حالا شما را به‌عنوان وکیل تبصره‌ای قبول کرده‌اند؟ -نه! گفت اولش نامه زده‌اند برای معرفی وکیل، او رفته، موکل را دیده، پرونده را هم خوانده اما امروز، یعنی آن روز قاضی یکهو گفته نه، قبول نیست. نه وکلای کانون و ۴۸ی‌ها که فقط از وکلای قوه‌ قضاییه موسوم به وکلای ۱۸۷ی، وکیل تسخیری می‌گیرد برای پرونده. عجیب، عجیب، و عجیب‌تر از همه‌ عجیب‌ها، همین تعجب‌های ماست. که در بلبشویی به نام نظام حقوقی جمهوری اسلامی، هنوز با شنیدن چیزهایی شاخ در می‌آوریم انگار که «قانون» حاکم است بر دادگاه‌ها و نه سلیقه‌ قضات و ماموران امنیتی. سرتان را درد نیاورم. به هزار ضرب‌و‌زور توانستم شماره‌ آن وکیل تسخیری را بگیرم. با او تماس گرفتم. گفتم خانواده‌ بچه‌ها نگران‌اند. گفتم اصلا دادگاه انقلاب صلاحیت رسیدگی به جرمِ این بچه‌ها را ندارد. تعجب کرد، نگار که تا آن روز نشنیده بود.‌ این بدیهی‌ترین و شکلی‌ترین ایرادِ آن جلسه بود. گفت آدم گشوده‌ای است و اگر نکته‌ای از ایرادات شکلی دارم با ذکر مواد قانونی برایش بفرستم، که فرستادم.

حالا می‌رسیم به همان صبح، دادگاه انقلاب کرج، اولین جلسه رسیدگی به متهمان پرونده‌ عجمیان. گفته بودند جلسه علنی است. از قبل به وکیل بچه‌ها گفته بودم به‌عنوان مستمع خواهم آمد. اما علنی کجا بود؟ بعد از تحویل وسایل خودم را رساندم دربِ سالن اجتماعات. قرار بود جلسه به دلیل تعداد بالای متهمین با حضور رسانه‌ها، در سالن اجتماعات برگزار شود. یک گیت امنیتی، یک میز پر از آب‌معدنی و کیک‌ و یک بنر دو متری از تصویرِ عجمیانِ مرحوم. سرم را انداختم که بروم تو. جلویم را گرفتند: «کجا؟»، گفتم وکیل هستم و آمده‌ام در جلسه‌ای علنی شرکت کنم. گفتند نمی‌شود. باید اسمم در لیست میهمانان باشد، میهمانان؟ باز هم لیست؟ چرا اسم ما توی هیچ لیستی نیست؟ توضیح دادم وکیل داوطلب پرونده‌های کودکان هستم. این پرونده چند متهم زیر ۱۸ سال دارد. آمده‌ام یاد بگیرم گفتند از خیرِ این یکی بگذر. نمی‌شد. رفتم پیش رئیس مجتمع. او هم گشاده‌رو گفت این یکی خاص است. بعدی‌ها را بیا قدمت سرِ چشم. باز رفتم پایین، کتابم را درآوردم و نشستم روی سکوی سنگی و سردِ کنار سالن. دو مردِ کت‌وشلواری با بیسیم در دست، درشت و سینه‌فراخ، آمدند جلو که «چرا اینجا نشستی؟»، گفتم: «نشستن روی سکوی راهرو مگر ممنوع است؟» و بحثمان شد.

ترسیده بودم. من هنوز می‌ترسیدم. هنوز از بازداشت می‌ترسیدم. هنوز از بازداشت می‌ترسم. دستانم می‌لرزید. دو نفر دیگر را صدا زدند. باز همان توضیحات را دادم. پروانه‌ام را خواستند. حالا دیگر نامم را می‌دانستند. گفتند نمی‌توانم آنجا بنشینم‌ و باید بروم بیرون. قبول کردم. آمدم. دمِ در گوشی را که روشن کردم دیدم چند تماس ازدست‌رفته دارم. خانواده‌‌ بچه‌ها بودند. پیدایشان کردم. راهشان نداده بودند. فقط پدرها اجازه‌ ورود داشتند. مادرها مانده بودند تسبیح‌به‌دست پشتِ درهای دادگاه. حرف زدیم. احساس می‌کردم کسی ما را می‌پاید. گذاشتمش به حساب ترس و توهم. فامیل یکی از بچه‌ها آمد و در گوشم گفت یکی شش‌دانگ حواسش به ماست. ترسیده بودم. سرد بود. عذرخواهی کردم و رفتم توی ماشین. درها را قفل کردم. مردِ به‌پا را دیدم کنار درخت.

به خانواده زنگ زدم و گفتم کاری در تهران دارم و باید بروم. برگشتم. با وحشت، تا جایی که زورم می‌رسید از آن جلسه‌ غیرقانونی با سه متهمِ زیر ۱۸ سالش گفتم. بعدها که فیلم جلسه بیرون آمد و آن تصاویر از متهمان از جمله مهدی کرمی و محمد حسینی، قلبم آتش گرفت. پشتِ آن درهایی که به رویم بسته بود، مشغول محاکمه‌ نمایشی و وحشیانه‌ این بچه‌ها بودند. زیر ۱۸‌ساله‌ها از خطر اعدام رها شدند و محکوم به حبس و تبعید، اما آن دو نفر... آن دو نفری که در آن صبحِ سرد، در آن سالن اجتماعاتِ لعنتی -که گویی یک همایشِ انتخاباتی در جریان بود- از یادم نمی‌روند. ندیدم‌شان. با خودم می‌گویم باید راضی باشم از اینکه حداقل آن جلسه‌ موهوم و کذایی را تماشا نکردم؟ نه! من می‌دانم پشتِ آن دیوارها چه جنسی از محاکمه در جریان است. می‌دانم علت وجودِ آن کیک و بطری‌ها، آن دوربین‌ها، بی‌سیم‌ها و تمام آن بازی‌های امنیتی و سیاسی چیست؛ قرار است سری بر دار شود، قرار است قاضی ریشخند بزند که «با چاقو؟» و مرد حیران جواب بدهد «اجازه بدین»، «اونا برای تمرین داخل کلاس بودن حاج‌آقا» و حاج‌آقا نمی‌شنود. هیچ‌وقت نشنیده. او فقط می‌شنود «بُکُش! بُکُش! بُکُش!» و بی‌محابا حکم می‌دهد. بی‌لکنت می‌گوید وکیل قبول نمی‌کنم‌و بی‌رحمانه امضا می‌کند که «اعدامشان کنید». نه خبری از ویرگول است و نه بخشش اساسا در ذاتِ این جماعت جایی دارد، که اصلا آن که باید ببخشد آن‌ها نیستند و ماییم، که نه می‌بخشیم و نه فراموش می‌کنیم. تمام این صبح‌های کذایی و تمامِ جان‌های آزاده‌ای که با شکنجه ازشان اقرار گرفتید و اذان که زد، پاهایشان را که تاب می‌خوردند و تاب می‌خورند تا همیشه در ذهنِ ما، آویزان کردید. ای لعنت به اول و آخرتان.

مطالب مرتبط