نویسنده: هونین
میخواهم در مورد آن مرد بنویسم، همان دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه علامه، از همانها کە بە افتخار در بیوی اینستاگرام عنوان پر طمراق خود را مینویسند، از همانها کە در مورد جنبش زنان پایان نامە مینویسند و ادعا میکنند فمنیستند. ماجرا مربوط به سال پیش است، چند ماهی است کە با او درگیرم، البتە این اوست کە چند سال است زیر پوست من دویدە است تا در دایره توجە من قرار بگیرد و جذبش شوم و موفق هم شده است، جذب خودش یا آن خود غیرواقعی که نشان میدهد شدهام و همین است که از او خواستهام که ببینمش و بعد از آن ماجرا شروع میشود. در دام خودشیفتگی مفرطش میافتم، البته خودشیفتگی فیزیکیاش با عکسهای فراوانی که از خود در پیجش میگذارد، چیز کاملا مشهودی است. اما این آغاز یک بازی روانی چندماهه است، بازی کسی که دمی میآید و دمی پس میزند، گاهی میخواهد و گاهی نمیخواهد و تو را در برهوت ابهام نگه میدارد. تردید و تردید و هنگامی هم که زبان به شکایت میگشایی، درگیر بازی گسلایتینگش میشوی، جوری مظلومنمایی میکند و توجیه میآورد که ماجرا را کاملا بالعکس میکند، که نهتنها شکایتت را پس بگیری بلکه احساس گناه هم بکنی که چرا مردک بیچاره را قضاوت کردی، و این چرخه بنبست و بیپایانی است که حتی برای کسی چون من اتفاق میافتد، منی که ایگویی بهمراتب سختتر، پرخاشگرتر و تلختر نسبت به مردان در قیاس با اغلب زنانی که شناختهام دارم.
روزها میگذرد روان من در معرض آزار مداوم است، آزار بلاتکلیفی، قلبم از بس پارهپاره شده است که چیزی از آن نمانده است. افسردگیام دوباره عود کرده است. به جز در فکر فرورفتن و درازکشیدن روی مبل، کار دیگری انجام نمیدهم. چند ماه گذشته است. بالاخره تحملم طاق شده و به اینجای گلویم رسیده است، میخواهم رنجم را پایان دهم ولی هنوز توان روبهروشدن با پایان را ندارم. ذرهذره توانم را جمع میکنم و از او میخواهم حرف بزند و بگوید که از جان من چه میخواهد. قرار است به دیدنم بیاید، اما مرا قال میگذارد و در آخر توجیه میآورد که من بنده هواوهوس نیستم. این هم بازی را هم خوب بلد است، سکس را ابزار تسخیر و سلطه میداند. با سکس تسخیرت میکند و با نخواستنش تحقیر. آنچه که در حقیقت لیبیدوی امثال او را بیدار میکند، امتناع زن و فقدان میل او است، آنگاه که خود را تحمیل میکنند بر تنی که نمیخواهدشان، و اما اگر زنی آنها را بخواهد آن وقت است که زهدپیشه میشوند و تنانگی زن را خوار میشمارند، تا تمام هستیاش را تحقیر کنند. حرفش را ادامه میدهد که «نمیخواستم بیایم که همچون دفعات قبلی عملی صرفا مکانیکی را انجام بدهم. و پذیرش اینکه خود را مجبور کنم که نیایم خیلی خیلی برایم دشوار بود، از این حیث که امکان رابطه جنسی داشته باشی و نروی.» و بله انتظار دارد که بابت این فداکاریاش از او تشکر هم بکنم و صدالبته بابت این قدرناشناسیام از من دلخور میشود.
بار دیگر میآید که حرف بزنیم (چون اینبار قرار بود واقعا حرف بزنیم)، اما وقتی ایستادهام از پشت به من نزدیک میشود، هیجانش را حس میکنم (بله اویی که اصلا بنده هواوهوس و نفس نبود!) ولی من حسی ندارم، غمگینم و میخواهم اگر بشود داستان را تمام کنم، چون میدانم ارادهای از سوی او برای پایان وجود ندارد، پس نادیدهاش میگیرم و مینشینم، اینبار کنارم مینشیند و نزدیکم میشود و تنم را دربر میگیرد، با صدایی ضعیف و غمگین میگویم: «میدانی، که ما نباید این کار را بکنیم!» و با صدای گرفته از هیجان، جواب میدهد: «چرا نباید بکنیم!؟»، مگر این نخواستن پرسیدن دارد؟ مگر ذهن و جسم لهولورده و تحقیرشده من بلندتر از این هم میتواند نه بگوید؟ ( نهاش بلند نیست نه ازآنرو که مشتاق است بلکه ازآنرو که توانش را ندارد)، مگر فرقی هم دارد، مگر مرد فمینیست ما که بنده تن نبود میتواند بشنود؟ و از تکهگوشتی مهیا (در آن لحظه من برای او چیزی بیشتر از این نیستم) بگذرد؟! تسلیمش میشوم، چون توان جنگیدن ندارم، یا شاید پس ذهنم فکر میکنم شاید این دفعه فرق کند، اما فرقی نمیکند. سکس همچنان خودخواهانه و یکطرفه است و لذت نیز، چنان که همیشه بود. در پایان که میخواهد راجع به خودمان حرف بزند باز حرفهایش دوپهلو و آزاردهنده است و در نهایت حرف شفافی نمیزند. دوست دارد من را در چنگالش نگه دارد. در زندگی من و خانواده و تبارم سرک میکشد و آنان را دستاویز طعنه و تهمت قرار میدهد. بهعنوان یک مرد فارسیزبان میکوشد علاوه بر درد زنبودن، نفرت از تبارم را نیز نثارم کند تا رنجهای بودنم را دوچندان کند. برای منی که زبان اول گفتارم فارسی نیست، او راحت زبان میچرخاند، نفرت میپراکند و من جدایافته از زبان مادریام، در آن لحظه ممکن است مرعوبش شوم یا در تخلیه احساس خشم و تحقیرم آنطور که باید و میخواهم نباشم. ناتوانتر میشوم. اینجاست که یک نابرابری به کمک نابرابری دیگری میآید. گاهگاه به من لقب بورژوا و خودخواه میدهد تا خود را مردی فرودست و ستمدیده جا بزند و استقلال مالی، فکری و وجودی من را زیر سوال ببرد و در عین حال با ایدههایش خودارضایی فلسفیـسیاسی کند.
ولی این منم که دیگر از بازی خسته شدهام، یا شاید فمینیست بودنم به دادم رسیده و بالا آمده است. هرچند دیر و دردناک، ولی در نهایت برایش به وضوح احساسم را روشن میکنم و او را در منگنه میگذارم که تکلیفش را با من مشخص کند. با کلی مِن و مِن و فلسفهبافی (بخوانید سفسطهبافی) میگوید: «من به دلیل تجارب ناخوشایندی که با زنان داشتم هرچند تلاشم را کردم ولی نمیتوانم به زنها اعتماد کنم». این هم از بازیهای مردسالاری است که زن دیگری را دستاویز قرار میدهد. فرق ندارد آن زن معشوق سابق باشد، مادر باشد و...، زنی را دشمن زنی دیگر میسازد تا خود را بیگناه جلوه دهد. ادامه میدهد: «بگذار نه من آسیب ببینم و نه تو». آنکه مرا تکهپاره کرده است ادعای محافظت هم دارد. منتظر پاسخ گشوده من است. از اینکه جوابی نمیشنود طلبکار و دلخور میشود و میگوید: «فکر نمیکنی این کارت مصداق آسیبرساندن است؟» و دست به قربانینمایی میزند و جای آسیبدیده و آسیبرسان عوض میشود.
نزدیک به یک سال است که تمام شده، ولی هنوز وقتی در آینه خود را نگاه میکنم و موهای سفیدم را میبینم، رنجهایم زنده میشوند. موهای سفیدم قبل از آن ماجرا فقط چند تار بود، ولی در عرض چند ماه تبدیل به یک خوشه شد. برخلاف تصور رایج، سفیدی مو نتیجه اضطراب و اندوه است نه فقط افزایش سن. رنگدانهای که رفت دیگر برنمیگردد، گاهی ترجیحم این است موهایم را از فرق باز نکنم تا نبینمشان، چون تحمل یادآوری رنجی که بر تن و جانم رفته است را ندارم و گاهی نه، از فرق بازشان میکنم که به یاد بیاورم رنج زیستهام را، زیرا که موهای سفیدم آینه رنج من است، رنجی که نباید فراموش کنم و نباید ببخشم. در این متن نامی از او نبردم، چون تمرکز و هدفم معطوف زنانی است که در معرض چنین روابط مسمومی قرار دارند، روابطی که رهاشدن از آنها جانفرساست. پس از چند سال تجربه روایتگری و افشاگری، الگوهای مردسالارانه مشابهی را در آسیبهایی که متحمل شدیم میتوان شناسایی کرد؛ قراردادن زنان در مقابل یکدیگر، نشانگان خودشیفتگی، بلاتکلیف نگهداشتن، دستکاری روانی، روراست نبودن درباره احساسات، فریب و بازی عاطفی برای دسترسی به سکس، نگاه شیانگارانه به تن زن و رویکرد ابزاری به رابطه جنسی، تحقیر عاملیت و سبک زندگی، گسلایتینک، و ... . که تمام اینها به ما میفهمانند که آزار در سیستم مردسالاری امروزی، چهره بهمراتب پیچیدهتری دارد، که میتواند ما را در شناسایی آن دچار اختلال کند. از همین رو امیدوارم با به اشتراک گذاشتن تجربیاتمان و به پشتوانه دانش فمینیستی بتوانیم یکدیگر را در این شناخت یاری دهیم و دست خواهرانگی به سوی هم دراز کنیم، حتی اگر این دستها نامرئی باشند.