دیدبان آزار

حافظه‌هایی لبریز آزارهای خیابانی

حصار نامرئی

شیما نعمت‌اللهی: شاید هشت سال داشتم و چند ماهی بود دوچرخه‌سواری را بدون آن چرخ‌های کوچک کمکی یاد گرفته بودم. آن روز مهمان خانۀ عموی مادرم بودیم و من و چند بچۀ هم‌سن‌وسال در کوچه مشغول دوچرخه‌سواری. هوس کردم دوچرخه‌ای بزرگ‌تر از دوچرخۀ خودم را امتحان کنم و آخ که رکاب‌زدن با آن چه کیفی داشت. سطح دید من کمی بالاتر رفته بود و این شاید ناخودآگاه احساس قدرتی به من می‌داد. رکاب‌زدن سخت نبود، اما برای توقف و پیاده‌شدن از آن نیاز به کمک داشتم. کمی از خانۀ عمو فاصله گرفته بودم و سبک و رها در کوچه‌ای همان نزدیکی‌ها رکاب می‌زدم که دو پسر نوجوان سوار بر یک دوچرخه از راه رسیدند و شروع به اذیتم کردند: تلاش برای سبقت‌گرفتن، نزدیک‌شدن بیش‌ از اندازه به من و دوچرخه‌ام طوری که اضطراب تصادف یا زمین‌خوردن به من القا می‌شد، چسباندن لاستیک جلوی دوچرخه‌شان‌ به لاستیک عقب دوچرخۀ من... دور زدم و به امید رسیدن به خانۀ عمو با تمام توان پا زدم... به کوچه که رسیدم، انگار با دهشتی مجسم روبه‌رو شده باشم، هیچ‌کدام از هم‌بازی‌هایم نبودند، یک کوچۀ خالی از هر آدمی‌زاده‌ای، کسی نبود تا به‌ کمکش دوچرخه را متوقف کنم و از آن پیاده شوم، و حالا پسران نوجوان باز در نزدیکی من بودند و تمام کوچه انگار قلمروی آنها بود... پیرهن و چهرۀ یکی‌شان هنوز در خاطرم مانده، و درست در لحظه‌ای که برگشتم تا فاصله‌شان را از خودم بسنجم، خندۀ پیروزمندانه‌اش... حالا تنها یک راه داشتم: رکاب‌زدن و رکاب‌زدن و رکاب‌زدن، با هرچه در توان پاهای یک دختربچۀ هشت‌سالۀ ریزجثه است...

کوچه را به کوچۀ بعدی متصل کردم، مدام برمی‌گشتم و به پشت سرم نگاه می‌کردم و صدای خندۀ آن‌دو و کلماتی احیاناً از سر تمسخر که به تُرکی بیان می‌شد و انطباق آن صداها و تصویر دو پسر نوجوان بر هم که یلخی بر دوچرخه‌ای نشسته بودند و رکاب می‌زدند؛ یکی راننده بود و دیگری جلوی او روی میله یک‌طرفه نشسته بود و دست‌هایش روی فرمان دوچرخه لم داده بودند. از دم در خانۀ مادربزرگ گذشتم و از ذهنم گذشت با جیغ ‌و فریاد خبرش کنم که به یاد آوردم او هم مهمان خانۀ جاری‌ و همسایۀ یک‌ کوچه‌ بالاتر است. گریه‌ام گرفته بود. رکاب می‌زدم و شاید می‌لرزیدم و اشک‌هایم پایین می‌آمد: «چقدر از خانه و مادرم دور شده‌ام؟ حالا حتی اگر فریاد بزنم هم، صدایم به گوش هیچ آشنایی نمی‌رسد... چرا بچه‌ها به خانه برگشته بودند؟ آیا کسی متوجه غیاب من نیست؟»... از جلوی مسجد محل که گذشتم، مثل همیشه، انگار قلمروی سرزمین مادری‌ام، به انتها می‌رسید؛ آخرین خانه از خانه‌های چهار برادر را که در دو کوچۀ به‌هم‌پیوسته بودند، پشت سر گذاشته بودم. حس می‌کردم دیگر هرگز پیدا نخواهم شد، حس می‌کردم در سرزمین «آنها»، بی‌شمار خانه و مردمی که نمی‌شناختمشان، زنده‌به‌گور می‌شوم، و آخ، مادرم، مادرم که چه پریشان خواهد شد...

صدای زنی از پشت سرم، خونی تازه در رگ‌هایم دواند... مادرم که هرگز ندیده و نشنیده بودمش که چنین بلند در فضایی عمومی فریاد بزند: «کدوم بچه‌رقاصی گذاشته دنبال دختر من؟»... پیرهن گل‌گلیِ تنش شاید آن لحظه زیباترین پیرهن عالم به نظرم آمد و فرم بدنش را در نسبت با آن چادر سیاه بر سرش بیش از همه به یاد دارم: با دستی چادر را زیر چانه‌اش محکم گرفته بود و دست دیگرش از زیر لتۀ چادر تا آرنج بیرون آمده بود، با مشتی که انگشت سبابه‌ای از آن بلند شده و مکرراً حقی پایمال‌شده را در اتمسفر جلوی مسجد، انگار در هوا، ترسیم می‌کرد، تصویری غریب از مادرم که هرگز تکرار نشد. بچه‌ها کوچه را خالی کرده بودند تا بزرگ‌ترها را از غیاب و آزار من باخبر کنند. غروب بود...

***

دبیرستان بودم، اول یا دوم، یادم نیست. در شهر کوچک ما مدارس عموماً دوشیفته بودند؛ صبح تا ظهر، تعطیلی و دو ساعتی هم بعدازظهرها. همین‌طور چادر از اول راهنمایی برای دخترها اجبار بود. مدرسۀ ما در منطقه‌ای مسکونی بود، کوچه‌ای باریک و دراز که در انتهای خود دوشاخه می‌شد، کوچه‌ای در دل کوچه‌ای پهن‌تر، کوچه‌هایی به‌هم‌پیوسته که ظهرها پرنده در آنها پر نمی‌زد. زیر تیغ آفتاب از اوایل کوچۀ پهن موتوری تک‌سواری با من همراه شد، مشخصاً با من، یعنی سرعتش را در حد یک عابر پیاده کم کرده بود و در محاذات مسیری که من می‌رفتم و با فاصله‌ای شاید نیم‌متری از من. یادم نیست چه خزعبلاتی می‌گفت و آن‌قدر سعی کردم نادیده‌اش بگیرم که هیچ از چهره، پوشش و سنش به یاد ندارم. قلبم هر لحظه ممکن بود از سینه‌ام بیرون بزند و من اما حالا دختری نوجوان بودم که تمام تلاشم این بود شجاع به نظر برسم. مدام سرعتم را بیشتر می‌کردم تا مدرسه در دیدرسم ظاهر شود و حضور معلمی، مدیر و معاونی، هم‌مدرسه‌ای، چشمی که می‌بیند این آزار پیوسته را، مردک را از ادامۀ آزار بازدارد. و مگر کوچه تمام می‌شد؟ شبیه راه‌رفتن روی تردمیل بود، هرچه می‌رفتم، نمی‌رسیدم... آخرین پیچ را که گذراندم، با چادری که مدام سعی می‌کردم جمع و جمع‌ترش کنم، در باز و بزرگ مدرسه را که دیدم، پاهام بی‌اراده فرمان دویدن گرفتند انگار، نمی‌دانم، شاید با سرعتی شروع به دویدن کردم که بعدتر و با اراده در توان بدنی‌ام نبود و کنترل آن چادر لیز لعنتی، حتی با آن کش مزخرف نیم‌محیطِ سر چه سخت بود. از جایی چادر رها شده بود و تنها آن خط نیم‌دایرۀ بالای سرم محل اتصال چادر و بدنم می‌شد.

من می‌دویدم و چادر نیمه‌رها نیمه‌دربند با من و پشت سرم در هوا و کنار بدنم می‌دوید. صدای مرد را اینجا به یاد دارم، فقط یک جملۀ با ریشخند‌ ادا‌شده‌اش را: «نترس بابا، کاریت ندارم...» و من می‌ترسیدم و می‌دویدم... بسیار نزدیک به مدرسه بودم، طوری که اگر چند قدمِ بلندِ دیگر می‌دویدم، به حیاط مدرسه می‌رسیدم و لابد از هوش می‌رفتم. موتوری در چشم‌به‌هم‌زدنی فاصلۀ کم‌وزیادشونده‌اش را با من طی کرد و آنقدر نزدیک شد که چادر سیاه لیزم در لحظه‌ای میان پروازش، ثانیه‌‌ای نشسته‌برزمین، زیر چرخ موتوری رفت. دل مردک آرام گرفت انگار، از سر پیروزی‌ گازی داد و بعد با سرعت دور شد، گم شد در یکی از شاخه‌های آن کوچه... به مدرسه که رسیدم، به پایین چادرم نگاه می‌کردم، به جای خاکیِ لاستیکِ باریکِ موتوری بالای درز پایین چادر و گریه امانم نمی‌داد. خوب به یاد دارم هرچه بچه‌ها می‌پرسیدند «چی شده؟»، فقط تکرار می‌کردم: «نمی‌خوام دختر باشم.»

***

سال ۸۹ بود، خرداد گرم تهران. از دانشگاه برمی‌گشتم و طبق معمولِ رفت‌وآمد در تابستانِ کلان‌شهر کلافه بودم و منتظر رسیدن به خانه. ظهر بود و کوچه خلوت. جلوی در آپارتمان که باز هم بود، موتوری‌ای ایستاده بود و پسری جوان بر آن‌ نشسته، با موهایی پرکلاغی و ژل‌زده و روبه‌بالا، ابروهایی پُر و پهن و مرتب‌کرده، چشم‌هایی سبز، سبزِ مایل به آبی، ریش پروفسوری و کفش‌های مشکی نوک‌تیز. وارد ساختمان که شدم و خواستم در را ببندم، گفت منتظر کسی از درون ساختمان است که الان می‌رسد و خواست که در باز بماند. ردیف اول پله‌ها را بالا رفته بودم که صدای پایی از پشت سرم در پله‌ها پیچید. در پاگرد دیدم همان پسر جوان است که با سرعت بالا می‌آید. اضطراب زودتر از خودش به من رسیده بود. دو پله‌ای پایین‌تر از من بود که پرسید: «متأهلی؟»

سرعتم را بیشتر کردم. کرکرۀ دو واحد طبقۀ اول کشیده بود؛ فکر اینکه در خانۀ خودم مورد تجاوز قرار بگیرم، بیش از خود تجاوز مضطربم می‌کرد. مانتویم را از پشت کشید، با تمام توان خودم را به جلو هل دادم و دو‌پله‌یکی بالا رفتم. برگشتم رو به او، زیپ شلوارش را پایین کشیده بود و آلت برهنه‌اش را لمس می‌کرد. دوجلدیِ گالینگور بیهقی را، خرید آن روزم، که در کیسه‌ای پلاستیکی بود، به سمتش پرتاب کردم و فریاد زدم: «گم‌ شو! جیغ می‌زنم همسایه‌ها می‌ریزن اینجاها.»

نفهمیدم چطور گم شد که هنوز جمله‌ام تمام‌نشده، صدای موتوری که با سرعت دور می‌شد، از پنجرۀ پاگرد آخر توی گوشم پیچید. به خانه که رسیدم، با آن نابالغیِ تحلیل و فهمِ چراییِ تعرض‌ها، روبه‌روی آینه، دنبال اِلِمانی محرک در صورت و تنم می‌گشتم: پوستی که شاید ضدآفتاب هم نخورده بود آن روز، لب‌‌هایی داغ‌بسته، موهایی پریشان و نیم‌بند زیر روسری، و مانتویی که زیر بغلش دایرۀ بزرگی از عرق خیس بود... «چه چیزِ این بدن؟» سوال آن وقت‌ها بود...

***

تعدد آزارها در کلان‌شهر به من یاد داد یا درواقع مجبورم کرد که در مقابلشان واکنش نشان دهم: مشتی پُرکرده بر کمر پسری که وقتی از کنارم رد شد، به باسنم دست کشید. فرو‌کردن سنجاق به کف دست پسری که در اتوبوس تهران-شیراز پشت سرم نشسته بود و هی دستش را جلو می‌آورد تا بدنم را لمس کند. فریاد بر سر پسری در تاکسی که پاهایش را آنقدر باز کرده بود و تکان می‌داد تا به بدنم کشیده شود (و البته اخراجم از تاکسی از سوی راننده که «ما حوصلۀ دردسر نداریم خانوم»)... با این همه اما بدن من در مواجهه با عموم مردان در فضاهای عمومی موقعیتی منقبض و تا حدی آمادۀ گریز را، بی‌دستور خودآگاهم، اتخاذ می‌کند...

***

غروب یکی از روزهای آبان سال ژینا بود. شانه‌به‌شانۀ رفیقی از پارک لاله بیرون می‌آمدیم. روی ابرها قدم می‌زدیم آن روزها، در گرگ‌ومیش یک غروب پاییزی، که دو هیبت مردانه به سوی ما آمدند. آنقدر مطمئن و صریح به ما نزدیک می‌شدند که بدنم منقبض شد، و شاید رفیقم را کمی به سمت خود کشیدم... صورت پسرها تا نیم‌متری‌مان وضوح نداشت و وقتی چهره‌های به‌غایت جوانشان را دیدم، با لبخندی همدلانه و مشتی بسته و رو به‌ ما گرفته‌شده، دست‌هایم از بالاتنه‌ام فاصله گرفت و مشت شد و پشت‌ انگشت‌های بسته‌‌ام پشت انگشت‌های بستۀ یکی‌شان را لمس کرد. همو مشتش را گشود و همان‌طور که شکلات پیام‌نوشت را رو به من می‌گرفت، گفت: «ممنون که شهرو قشنگ می‌کنید» و من هنوز حسرت بغل‌زدن آن پسر به‌غایت جوان را، با چشم‌های پشت عینکش و دست همراه و رفیقش به دل دارم و هنوز از خودم می‌پرسم چه چیز مانع شد که در آغوش بگیرم و بگویمش: «چقدر زیبایی تو هم؟...»

***

با گذر تمام این سال‌ها و این تجربیات کوچک و بزرگ، تجربیاتی که ممکن است اصلاً به یاد نیاورمشان، اما بر روان و بدنم کار کرده باشند، با پیداییِ آشتیِ بدنم با فضای شهری در قیام ژینا، چه به اتکای برداشتن حجاب سر (دست‌کم در شهرهای بزرگ)، و چه به اتکای تحول نگاهی که بر این بدن بود (یا دست‌کم فرض گرفتن این تحول)، با وجود تلاشم برای وسعت‌دادن فضایی از آنِ بدنم در محیط‌های عمومی به‌واسطۀ شکستن یخ شنا و رفتن به استخر (آیا توسیع فضا در یک استخر زنانه بر کاستن از انقباض بدن در محیط‌های عمومیِ مختلط تاثیری دارد به‌راستی؟)، با وجود آموختن رانندگی با اتومبیل و احتمالاً تلاش ناخودآگاهم برای «راحتی» در شهر به‌اتکای وجود آن حصار فلزی، من اما حالا که سه سال از زندگی‌ام در شهری کوچک می‌گذرد، حالا که تصمیم گرفته‌ام علاقه و تجربۀ کودکی‌ام را پی بگیرم و رفت‌وآمدهایم با دوچرخه باشد، با تجسم بدنم در شهر سوار بر دوچرخه، خود را شناکنان در فضایی با مایعی بسیار چگال و اما بی‌رنگ حس می‌کنم، مایعی که تنم را، تمام تنم را به درون هل می‌دهد...

برادرزاده‌ام، دخترکی چهارساله است و حالا که بهار شده، بسیار مشتاقم به او دوچرخه‌سواری بیاموزم، بدون آن چرخ‌های کوچک کمکی... هرچه فکر می‌کنم و هرچه به تن ترد او نگاه می‌کنم، بیشتر و بیشتر راغب می‌شوم در روزهای شروع و مهارت‌آموزی او را به فضایی امن ببرم و پارک بانوان تنها گزینه‌‌ای‌ است که به ذهنم می‌رسد... خنده‌دار و توأمان غم‌انگیز است اما، تو در فضایی محدود و امن مهارتی را بیاموزی که در فضایی دریده و تهاجمی قرار است به کارت آید...

و ته تهش راستش نمی‌دانم این انقباض تاریخیِ بدنِ خودم است که بر آموزش دخترکم سایه انداخته و این خود منم که پارک بانوان را برای شروع دوبارۀ دوچرخه‌سواری انتخاب می‌کنم، یا نه، به‌راستی می‌خواهم تن ترد او را تا مهارت تمام‌عیارش از هر هجمه‌ای دور نگه دارم؟... شاید هم یافتن پاسخی روشن چندان مهم نباشد... من و دخترکم، من با بدنی که انقباضی بر آن تحمیل نشده، و دخترک با بدنی که هنوز با این تحمیل تاریخی روبه‌رو نشده، با هم در پارک بانوان شاد و رها رکاب خواهیم زد، از اول، از اولِ اول...

 

منبع: صفحه اینستاگرام شیما نعمت‌اللهی

منبع تصویر: Ali Cavanaugh

مطالب مرتبط