سوزان کریمی: در ساعات منتهی به اعدام آنهاست که مینویسم. ذهنم میپراکند و خودم را به کارهای بیهوده، اغلب خیرهشدن به اسکرین مشغول میکنم. انگار ناخودآگاه بخواهم به بدنم بقبولانم که چیزی است که مردنی نیست. که اصلاً زمان نمیگذرد و مثلاً بیدار ننشستهام که ببینم اعدام میکنند یا نه. همهچیز نشان میدهد که اعدام خواهند کرد. حتی اگر امروز صبح هم نه، قبلاً نشان دادهاند که زجرکش میکنند، یک روز تعویق، ابهام، چند خبر ضدونقیض، و حتی تجدیدنظر (مثل مورد عباس دریس) و بعد باز دوباره اعدام. میدانم خیلیهامان بیدار میمانیم و فقط بیدار نشستنهای یکدیگر را نگاه میکنیم. هر جمله، یکبار خودخوری. هر جمله، بارها پراکندهشدن و ساعتِ گوشی را نگاهکردن.
حالا از اذان صبح مدتی گذشته است. ممکن است زیر پاشان را کشیده باشند. ممکن است حتی هنوز معطلش کنند، اما طناب دارشان آنجا هست و آنها هستند که اعدام کنند؛ با اعدام آغاز کردهاند و با اعدامکردن زندهاند. اما نسبت ما، در بیرونهای مختلف، بیرون صف اعدام، بیرون زندان، بیرون کلانشهر، بیرون مملکت، (علیالحساب) بیرون محدوده اعدام با آنها و «اعدام اسلامی»شان تغییر کرده است. و باز هم تغییر خواهد کرد. سعی میکنم همین را توضیح دهم. به غ. میگویم برای ترومایی که میدانم با خبر اعدام بعدی تجربه میکنم مینویسم. همین چند روز پیش با اعدام جوان ۲۳ ساله تجربهاش کردم، او که از دوقطبی رنج میبرد و همبندیاش نوشته بود که بعضاً آنچه را دیروزش انجام داده بود هم یادش نمیآمد. و بعد یادم افتاده بود به روایتهای باقیمانده از موجهای سابق اعدامشان که جوانتر از او را هم بارها اعدام کردهاند و بیمارتر از او را -حتی از روی ویلچر و برانکارد بردهاند و دار زدهاند.
حالا انگار فقط برای این نمینویسم که یادم بماند؛ مینویسم شاید برای اینکه یک نفر دیگر بداند این ساعتها را کنار او اما دور (نگهداشتهشده) از او بیدار بودهام. که مثل او سلول انفرادی، صدای اذان، صدای کشیدهشدن دمپاییهای زندان بر زمین در گرگومیش سحر، و بعد آخرین لحظات دستبهدستشدن بین جلادها را تصور کردهام. اینبار شاید شفافتر از سابق. به این خاطر که زندان در این روزها از همیشه بلندتر، شدیدتر و راهگشاتر بیرون خود را مخاطب قرار داده است. مثل بزنگاههای دیگری از سرکوب خیابان، زندان بهمثابه خط مقدمی است که کنش سیاسی رادیکال هم در آن و حوالی آن اتفاق میافتد. و بعضا بهصورت بیانیههای جمعی و پیامهای فردی از زنان زندانی و زندانیان سیاسی در کنار زندانیان «جرائم عادی» به بیرون میرسد. صدای آنها که در تماس مستقیم با مقوله اعداماند، یا شاهد نزدیک، یا در انتظارش. صدایی که بهمان میفهماند که هیچوقت «سیاسی» و «غیرسیاسی» نداشته، همهمان ساکن قلمرویی بودهایم که در آن کمتر فعلی را میتوان سراغ گرفت که مستقیماً به سیاست روز و دمودستگاهی فاشیستی که همیشه در ولع بهانقیادکشیدن حیات و ممات است مربوط نباشد. تحت حکومتی که هویت، استراتژیهای بقا و حتی اقتصاد سیاسیاش را با مرگ و مرگپذیرکردن موجودات زنده گره زده است، تنها عده قلیلی شاید به مرگی «غیرسیاسی» بمیرند -اعدام که جای خود دارد.
در این قلمرو، مردگان خیلی وقت است که در میان زندگان حاضرند. و خیلی وقت است که در میان زندگان گونهای از بدنها در ارتباط متداومتری با مرگ زندگیمیکنند: «مرگ-در-زندگی» توصیفی است که آشیل ممبه از حیات برده کرده است؛ حیاتی که ستاندن آن از باقی حیاتهای انسانی راحتتر است. و کیست که فارسی بداند و نفهمد ذیل جمهوری اسلامی چه تعداد بسیاری بدن «غیرعادی» -و به همین منوال «مرگپذیر»- تعریف شدهاند. بدنی که به سرور و سلطان تعلق دارد تا از مرگ او برای خیر بزرگتری بهرهبرداری کند. این بدن ممکن است زنی باشد که برای حفظ ناموس خانواده، این کوچکترین واحد قلمروگذاری اجتماعیِ دستگاهی پدرسالار، دینسالار و سرمایهسالار، مرگپذیر میشود -میتواند بهوسیله نزدیکانش به قتل برسد یا ناعادلانه به جرم دفاع از خود به کام مرگ فرستاده شود؛ این بدن ممکن است همجنسگرایی باشد که در چارچوب خانواده دگرجنسخواه مردسالار عشقورزی نمیکند؛ ممکن است تنی باشد که فقر به ستوهش آورده است؛ ممکن است بدنی باشد که هیچ چارهای جز مبارزه با دمودستگاه مرگ نیافته است؛ و بسیاری نمونه دیگر- کارنامه اقسام مرگسیاست در جمهوری اسلامی طویل و متنوع است.
در چنین قلمروهای تودرتویی از سلطنت مرگ، پژمان فاتحی، محسن مظلوم، محمد فرامرزی، وفا آذربار در حالی کشته میشوند {=کشته شدند} که زمین مواجهه «بازماندگان» را با مقوله اعدام تغییر دادهاند -مواجهه ما را با واقعیتِ به قتل رسیدن دیگری، با الگوهایی آشنا و در تاریخی عریض و طویل، تغییر دادهاند. همانطور که ژینا امینی به طرزی دیگر این مواجهه را دگرگون کرد. همانطور که نوید افکاری، با مخاطبه مستقیم آن که بیرون زندان بود و قرار بود اعدامشدن او را مشاهده کند چنین کرد؛ زبان حال فایلهای صوتی او این بود که صرفاً مجموعهای از تصادفات او را از خیل جماعت معترض برچیده و در دستان جلاد قرار داده است و ما شنوندگان از طریق او بیواسطه با مرگپذیری خودمان تحت حاکمیت جمهوری اسلامی روبرو میشدیم. افکاری البته، چه آگاهانه چه ناآگاهانه، در تخاطب جهان زندگان در مرز ورود به مرگی تماماً سیاسی، تبار از فرزاد کمانگر میگرفت، که سالها پیش از قیام فراگیر زندگیخواهی، با قطعیتی دلگرمکننده در صدایش نشان میداد که میداند در آینده بازماندگان، و بازماندگانِ بازماندگان، سهمی خواهد داشت. «به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید.»
نوید افکاری پیش از به قتل رسیدن، «مردم شریف» ایران را خطاب قرار داد. دیروز زندانیان قزل حصار در معرض اعدام «مردم باشرافت ایران» را مخاطب قرار میدهند. فکر میکنم چون با هر اعدام شرف تمام شهروندان نظام فاشیستی صدمه میبیند. شرف یعنی بلندی، و مرتبه و قدر. یعنی محقبودن فرد بر اینکه بر سطحی که پایینتر از همگان نیست بایستد. جمهوری اسلامی به اقسام مختلف «پایین میآورد». از سطح مقبول زندگی پایین میآورد، گاهی از سطح ضروری، و گاهی تا نازلتر از مرتبه انسانیت، و گاهی تا پایینتر از خود زندگی پایین میآورد.
بیشتر بخوانید:
حافظه جمعی و جای خالی اعدامشدگان
اعدام هرگز و برای هیچکس
حکومت مرگخوار، مرگساز و مرگرسان. «جمهوری اعدام اسلامی ایران» سالهاست که از مرگ به اشکال مختلف بهره برده است. برای سالها تصاویر مردانی را در بوق و کرنا کرد که در روزهای حوالی انقلاب رو به سوی رهبرشان فریاد میزدند که حاضرند به فرمان او کشته شوند. جمهوری اسلامی سپس جنگ هشتساله را به مثابه مجالی برای انباشت مرگقدرت برگزار و تبدیل به عنصری هویتی کرد. و نهایتاً از خلال همه اینها توانست ساختار سیاسی ویژهای بچیند که در آن جایگاه فرمانروایی توجیه شده باشد که به حکم او کشتن دستههایی از مردم که نمیخواهند به خاطر او کشته شوند هم روا گردد. فرمانروایی که همزمان بر قلمرو خدا، ایران مرکزگرای یکپارچه و خانواده هستهای مطلوب مسلط است، فرمانروایی که فقط در استعاره نیست که ضحاک است، بلکه وجودش وابسته به دستگاهی است که از مرگ تغذیه میکند. او اصلاً یک فرد مشخص به سیاق بدنی مثل من که مینویسم و بدنی که میخواند هم نیست، بلکه قطب دیگر حیات سیاسی در حد فاصل مرگپذیری و مرگرسانی است و بیش از یک فرد یا حتی یک دیکتاتور، جزو معنابخش دستگاهی عریض و طویل از تولید و کاربرد مرگسیاست است.
ممبه معتقد است برای رواج مرگسیاست و توجیه بدن مرگپذیر دو شرط لازم مطرح است: وضعیت اضطراری و گفتارِ دشمنی. دو رکن آشنا برای هرآنکه در قلمروهای نشانهگذاریشده دستگاه حاکمیت جمهوری اسلامی زندگی کرده است. فیگور مبارز سیاسی از ملیتهای تحت ستم در جغرافیای سیاسی ایران، خصوصاً فیگور زندانی کورد، پیش از وضعیت انقلابی -و عمدتاً بهواسطه غلبه گفتمان اصلاحطلبی- چنان در گفتار دشمنی با خدا و ملت درپیچیده بود که حاکمیت با هزینه بسیار کمتری نسبت به اقسام دیگر مبارزان به حذف او اقدام میکرد -البته در کنار سایر فیگورهای مرگپذیر که به چند موردشان اشاره کردم. حالا اما نهتنها بسیاری از ساکنان همان جغرافیا در شبکه تاثیر و تاثر تنانه با هر نوع از قتل حکومتی قرار گرفتهاند بلکه سر برمیگردانند و پیام زندگیخواهی را از انسان کورد در آستانه اعدام دریافت میکنند (همانطور که در بستر قیام ژینا انتقالیافتن بسیاری از سنتهای مبارزاتی که در بیصدایی و حاشیه با ممارست حفظ شده بودند، میسر گردید و شعار اصلی جنبش بارزترین مصداق آن است).
از این نظر، توصیه پژمان فاتحی به همسرش بیان، که سیاه نپوشد و ناراحت نباشد، توصیهای به همه کسانی است که میتوانند زبان آن را بفهمند. تلنگری است تا از خودمان بپرسیم زندگیخواهی بهصورت یک سیاست فراگیر، زندگیخواهی بهصورت یک استراتژی چه خروجیهای محتملی دارد؟ چه میتوانیم از سیاست دادخواهانه و سیاست زنانه بیاموزیم تا ما را برای مقابله با دستگاه مرگ مقاومتر و کاراتر کند؟ آیا زندگیخواهی میتواند راهی پیش پایمان بگذارد که از وضعیت همیشه اضطراری در حکومت ولیِ خدا و غلبه گفتمان دشمنی، از خردترین سطوح ارتباط اجتماعی تا سیاستهای کلان فراملی، بیرون بیاییم؟
خانوادههای دادخواه و فمینیستها در جغرافیاها و برهههای مختلف ضمن استمرار مبارزه به اشکال خلاقانه، شبکههای مستمر مراقبتی هم تشکیل دادهاند. همانطور که بازتولید جمعیتهای تحت انقیاد -بهصورت باری مضاعف بر تولید- عموماً به دوش ما، بدنهای زاینده، گذاشته شده است، سیاستی که از دل مبارزاتمان بیرون میآید هم نسبت به بازتولید خود حساس بوده است. از آشپزخانههای اشتراکی و مادری اشتراکی در جنبشهای فمینیستی مختلف گرفته تا حلقههای مادران دادخوه با همپشتی مستمر از یکدیگر. چطور میشود این امر را به سطوح بزرگتر سیاستورزی تسری داد؟ تمرین زندگیخواهی به صورت کنش سیاسی چگونه خواهد بود؟ چطور میشود این که نمیخواهیم بمیریم و نمیخواهیم اجازه دهیم نزدیکانمان بمیرند در پیوند مستقیم قرار بگیرد با مبارزهمان برای اینکه آنان که نزدیکمان نیستند هم نمیرند؟ برای آن که بساط مرگسیاست و انقیاد و استثمار حداکثری حیات زنده برچیده و امکان تخیل «یک زندگی آزاد شده» فراهم شود؟
فکر میکنم خیلی از ما بعد از هر اعدام یک موقعیت روانتنانه ملموس را تجربه میکنیم. خیلیهامان بهش میگوییم «خالیکردن». کسی که اختلال اضطراب پس از سانحه را تجربه کرده باشد به این موقعیت آشناست. موقعیت خستگی مضاعف و احساس ناتوانی. «علیرغم این که خیلی میخواستم او را نکشند، او را کشتند» پیامی است انگار که بدن دریافت میکند. هرکس بهشیوه خودش به تروماهای جمعی و فردی برمیگردد. با زن شریفی حرف میزنم که میگوید جسماً بهم ریخته است چون اعدامها خاطره صدای تکتیرهایی که را در طی زندانکشیدن در سالهای سیاه ۶۰ میشنیده است زنده کرده است. صورت خفیفترش احساس ناامیدی و ضعف است در انسانی که سال گذشته متقاعد شده بود دستگاه جمهوری مرگ برچیده میشود و حالا با دشواریهایی روبرو شده است که پیش چشمش به ناممکنبودن پهلو میزنند. کم نبودند آنها که تا قعر این یأس رفتند و دانهدانه خودشان را طی همین یکی-دو سال از بین بردند.
میشود که پیام پژمان فاتحیها را زندگی کنیم؟ میشود از دادخواهان، از فمینیستهای ملل مختلف، و از خلق کورد که از ابتدا چراغ مخالفت با حاکمیت مرکزی شیعی را روشن نگه داشته است ممارست و مراقبت از هم را یاد بگیریم، و این ممارست و مراقبت از تخیل سیاسی بدیلمان مبتنی بر همین زن و زندگی و آزادی مجزا نباشد؟ باید جمعی بهش فکر کرد. اما گمانم میشود که هم را در مواجهه با هیولای مرگ تنها نگذاشت. کمپینهای مجازی هم احتمالاً از خلال همین شبکههای خردخرد است که میتوانند بر زمین واقعیت مادی جامعه پا سفت کنند والا ممکن است باز هم به نفع قدرتنمایی حاکمیت و زهرخند فرمانروا بر بقای باورنکردنی خودش تمام شوند -یا در خوشبینانهترین حالت، به تداوم توهم کنشورزی، یا محدودکردن کنشگری به بازنمایی کنش. شاید بایستی به یاد بیاوریم که برخلاف فرمانروای جمهوری اعدام و هواداران مرگخواهش، برخلاف سوژههای منقاد بدنزدودهاش، ما بدن هستیم، زندهایم و در سیاهترین و خاموشترین شبها هم عاشق زندگی، دستکم به گواه نفرت مشترکمان. زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودهاند.