دیدبان آزار

تحشیه‌ای بر نمایشِ دگرگونِ مقاومت

«رؤیا حرفۀ من است»

نویسنده: نَشیبا

زنی با دامن مشکیِ نسبتاً کوتاه و بلوزی قرمز، در لانگ‌شات از مخاطب دور می‌شود. زن علاوه بر اینکه چهره ندارد، از مخاطب دور می‌شود و با «رفتنِ» او داستان «آغاز» می‌شود. برای درک و دریافت معنای «کنشِ» «شلاق خوردنِ» رؤیا ما چاره‌ای نداریم جز اینکه نقش‌های دستوریِ کلماتِ یک جمله، عادات زبانی و منطق رواییِ حاکم بر یک داستان کلاسیک را برهم بزنیم و دوباره به جست‌وجوی معنایی برآییم.

به تصویر زنی فکر کنید که پیش چشم مردی و به خواست او بر تختی دراز کشیده، همین نما تداعی‌کنندۀ چه معنایی‌ست برای شما و احیاناً آن مرد؟ حالا اضافه کنید «زن در این فرم، از پوششی اجباری نیز تن می‌زند»، تداعی پررنگ‌تر می‌شود؟ دوربین را عقب بکشید و به ردیف شلاق‌های روی میز و پشت در نگاه کنید، و صدای زمخت مردانه‌ای را بشنوید که در اتاق سیمانی می‌پیچد: «روسریتو سر کن... پالتوت رو دربیار...» حالا از این سکانس بیرون بیایید و به سلول انفرادی‌ای سر بزنید که رؤیا، زن نمای نخستین، با پیرهنی سرخ و دامنی مشکی، در آن نشسته، بازجوها وارد می‌شوند و پوشش زن به‌ناگهان تغییر می‌کند: تیره، با پارچه‌ای کشیده بر اندام و سر نیز. 

«پادشاه به ژنرال سن‌توسی فرمان می‌دهد: «...همسران من (یعنی همۀ ۱۰۸تای آنها) را در خدمت خود بگیر و از آنها سربازان جنگی خلق کن...» پس سن‌توسی زنان را در دو ردیف آرایش داد... و سپس خواست تا به ایشان زبان طبل رزمی را بیاموزد. زبان طبل بسیار ساده بود: ضرب دوم-راست، ضرب سوم-چپ، ضرب چهارم-عقب‌گرد، قدم‌رو و به همین ترتیب. اما بانوان به جای یادگیری سریع این رمز، بنا را بر خنده و پچ‌پچه گذاشتند و به درس او عملاً وقعی ننهادند. سن‌توسیِ پیر هرچقدر بیشتر توضیح می‌داد، بیشتر از قبل حس شوخی و خنده به سراغ زنان می‌آمد. سن‌توسی تصمیم گرفت درسش را در معرض امتحان بگذارد. به زنان گفته شد: «چون عمل زنانی که به جای اطاعت از آموزش سربازی به خنده می‌افتند، در اصل نافرمانی تلقی می‌شود، پس مقرر شده مواردی که نافرمانی کنند محکوم به مرگ شوند»... این مسئله تا حدی موجب رنجش خاطر پادشاه شد، چراکه ۱۰۸ همسر برای یکجا تلف شدن زیادند! ولی برای سن‌توسی یک فرمان، حتی «شاهانه‌تر» و بالاتر از خود پادشاه قرار داشت: یک قانون مطلق...»*

چه چیز در عمل رؤیاست که آن را معنا می‌دهد؟ آیا شلاق‌خوردن و آخ‌نگفتن، به‌خودی‌خود، معنایی خلق می‌کند؟ آیا زنانی که در دهۀ شصت، در زندان‌های هولناک آن دهه، زیر شکنجه‌هایی بسیار مهیب‌تر از شلاق تواب نشدند، آیا زینب جلالیان که در تمام این ۱۶ سال شکنجه (خواندن شرح شکنجه‌های او در توان هرکس نیست) به اقدام مسلحانه اعتراف نکرده، جسورتر و مقاوم‌تر از رؤیا نبودند و نیستند؟ فارغ از هم‌حسی‌ای که هر کدام ما و درست در این روزها با رؤیا داریم، از‌آن‌رو که نافرمانی او و حکم شلاقش مشخصاً به «حجاب اجباری» مربوط است، چه چیزی در این میان است که عمل رؤیا را معنا می‌دهد؟ چه سازوکاری در آن اتاق سیمانی و نیز در جزءجزء روایت رؤیا وجود دارد که او و عملکردش را متمایز می‌کند؟

«آنها (زنان) اندکی ناله سر می‌دهند، ولیکن هیچ‌گاه سخن نمی‌گویند... در متون فلسفی گفته شده است که سلاح زن، کلمه است، بدین خاطر که آنها حرف می‌زنند، بی‌وقفه حرف می‌زنند، پچ‌پچ می‌کنند، سرریز از صدا هستند و دهانی دارند که منبع صداست: با‌این‌وجود، آنها در عمل سخن نمی‌گویند، در اصل هیچ‌ چیزی به زبان نمی‌آورند. زنان همیشه در مکانِ سکوت منزل گزیده‌اند، یا اغلب با آوازشان اکو یا طنینی ایجاد می‌کنند. در نهایت هیچ‌کدام از اینها سودی برایشان ندارد، زیرا آنها خارج از حوزۀ معرفت باقی می‌مانند. سکوت، سکوت یک نشانۀ هیستریایی‌ است. افراد شدیداً هیستریک رشتۀ کلام را از کف می‌دهند... گه‌گاه حتی چیزهای بیشتری از کلام را از دست می‌دهند: آنها اغلب به‌اجبار به نقطۀ انسداد می‌رسند و همه‌چیز برایشان ناتمام می‌ماند. گردنشان به تیغ سپرده شده و زبانشان را بریده‌اند، آنچه بر زبان می‌رانند شنیده نمی‌شود، زیرا این بدن است که سخن می‌گوید و یک مرد به زبان بدن گوش نمی‌سپارد. دست آخر زنی که دچار هیستری شده، زنی‌ است که مختل شده... یک ارباب دیوانه‌وار به حقِ اختلال عشق می‌ورزد، آن‌هم زمانی که آن را مطیع خویش ساخته...»*

سیکسو در این مقاله(اخته کردن یا گردن‌زنی؟) از دو اقتصاد نیز سخن به میان می‌آورد: اقتصاد مردانه و اقتصاد زنانه. «اقتصاد مردانه ناظر بر قاعده‌ای‌ است که زمان را با همان دو ضرب، سه ‌ضرب، چهار ضرب و با صفیر نی و کوس طبل اداره می‌کند، نظامی‌ است که بر پایۀ آموزش و تلقین بنا شده است، یعنی اقتصاد همواره موضوعی آموزشی‌ است و تلاشی را دربرمی‌گیرد که قصد آن دارد تا به‌اجبار سربازی از جنس زن تولید کند.»*

به آن اتاقک سیمانی‌ برگردیم و تصویر حیرت‌آور «مرد»ی را در «سازوکاری قانونی/مذهبی» نگاه کنیم که زنی را بر تختی خوابانده تا به او شلاق بزند (اینکه در یک نظام دینی و به‌غایت تفکیک‌کنندۀ مرد و زن، مجری چنین حکم تماماً فیزیکی‌ِ زنی، یک مرد است، عجیب فضا را آیرونیک می‌کند و شلاق کشیدۀ آمادۀ پایین‌آمدن، به‌خصوص از‌آن‌رو که جز مرد نمی‌تواند آن را بکشد و پایین آورد، به‌ گونه‌ای مشدد، وجه فالیک قوانین حاکم را به نمایش می‌گذارد). به خطوط ابتدایی روایت رؤیا برویم و تأکید وکیلش که «رؤیا جان، دوباره بهش فکر کن، اثراتی که شلاق می‌ذاره تا مدت‌ها می‌مونه باهات» و به نوشته‌های پراکندۀ تمام این هفت ماه رؤیا: به نگرانی‌های خانواده، به سرپیچی هفت‌ماهۀ رؤیا از حجاب به‌سر‌کردن، توی اسنپ، توی مغازه، توی تاکسی و...

 

بیشتر بخوانید: 

زمانی برای مستی روایت‌ها

تقدیم به تن‌های مضطرب اما رام‌نشدنی

 

آخرین فرمان به رؤیا داده شده و او سر باز زده است، حجابش را به سر نکرده باز. زنِ مأمورِ به‌گفتۀ رؤیا «متأثر»، می‌دود و بر نافرمانی رؤیا سرپوش می‌‌گذارد. شلاق پایین می‌آید، بر شانه‌ها، کتف‌ها، پشت، باسن، ران و ساق‌ها و دوباره از اول... زن «سکوت» کرده است، زن شلاق‌ها را «نمی‌شمارد»، زن اما با خودش و برای خودش «زیرلب سرود می‌خواند»... اگر مقاومت رؤیا با عکسی که گویی شوریده‌‌وش در صفحه‌اش گذاشت و چه‌بسا پیش‌بینی این حد از بازخورد و واکنش را نمی‌کرد، «آغاز»ید، اگر اصراری بر نشان‌دادن نقطه‌ای برای «شروع مقاومت» او داریم، عکس زنی که در شروع پشتش به تماشاچی‌ است و در همان نقطۀ آغازین «دارد می‌رود»، اگر نقاط التیام و چه‌بسا حس رهایی برای ما در روایت او، سر‌باز‌زدن بارها و بارهای زن است، در روز اجرای حکم از روسری سرکردنش، اما دقایق نسج بستن معنای مقاومت او در همان اتاق می‌گذرد، با تمام اجزای بصری، شنیداری و صدالبته ثبتِ بعدتر آنها از دید و گوش خود رؤیا (نه وکیلش، نه خانواده‌اش و نه مأمور متأثر زن یا غیرمتأثر مرد).

زنی ممکن بوده بتواند با «چانه‌زنیِ وکیلش با مرد قانون» از اتاق سیمانی و شلاق‌خوردن بگریزد، اما از تن‌دادن به این چانه‌زنی سر باز زده (وکیل رؤیا اصرار بسیار داشته که نگذارد این حکم اجرا شود و احتمالاً هم می‌توانسته از اجرای آن جلوگیری کند، اما رؤیا خود او را از این مذاکره و طرح خواست در دادگاه منع کرده بوده)... زنی می‌توانسته دست‌بند‌به‌دست به آن اتاق هول وارد نشود، اما از «دست‌بند نخوردن» سر باز زده... زنی می‌توانسته با برنگرداندن رویش از لبخند قاضیِ اجرا، در آن دقایق هول، احساس پرفشار تنهایی یا ترس از درد فیزیکی و حتی خودِ درد فیزیکی را (هر میزان که باشد) کم کند، اما از «روبرنگرداندن» سر باز زده... زنی می‌توانسته با اشک‌ریختن (حتی بی‌صدا)، با ناله‌کردن و نه حتی فریاد، زیر ضرب شلاق‌ها، از بار فشار روانی و فیزیکی‌اش کم کند، اما از این تلاش و «کمک به خود به‌اتکای آموزه‌های روان‌شناختی» نیز سر باز زده، و مشخصاً تمام این سر باز زدن‌های کوچک و بزرگ است که فعل مرکب «شلاق‌خوردن» را که در «زبان» شکلی شبه‌متعدی دارد و در معنا از هر سو نگاهش کنی «آنکه می‌خورد، ابژۀ صرف است»، معنایی نو به‌دست می‌دهد و ابژۀ این عمل خشونت‌بار را به سوژه‌ای تمام‌عیار بدل می‌کند...

سوژه‌ای که به من نیز که در جای یک زن و کسی که رؤیا را سال‌ها است می‌شناسم، عمومی‌کردن آن عکس را، هفت ماه پیش، در دل، دیوانگی و همین بالاتر شوریده‌وشی خواندم، حالا درک جدیدی حتی از هیستری به‌دست می‌دهد: اگر فرد هیستریک تا پیش از این، به‌گفتۀ عموم فلاسفه و حتی در خوانش سیکسو در مقاله‌ای که از آن در این متن بهره جسته‌ام، همچنانکه «علیه قدرت پدر می‌شورد/ یا دقیق‌تر/ به پدر میل دارد، پدری اما که از قدرت به ‌زیرکشیده شده»، توأمان «میل او میل پدر است، تا آنجاکه درد پدر در بدن او نیز جریان می‌گیرد/ یا دقیق‌تر/ فرد هیستریک مدام در حال بازنمایی دیگری‌ است، او خود هیچ نمی‌خواهد»، رؤیا، اما، در آن دقایق نفس‌گیر در آن اتاق دور سیمانی و بعدتر، با ثبت ریزبه‌ریز آنچه از تمام آن دقایق، از لحظۀ ورود به «محل اجرای قانون»، قانون که با نام پدر گره خورده، تا آخرین لحظه و آخرین خطوط که از «مردِ قانونِ مصلحت‌اندیشِ همراهِ خود، مدافع حقوق او» برای عصیان‌های کوچک و بزرگ و هرروزه‌اش عذر می‌خواهد، در ذهنش ثبت شده، معنای نویی (یا دقیق‌تر، معنایی تماماً زنانه) از هیستری خلق می‌کند...

رؤیا با همان عکس تا انتهای روزِ اجرای حکم، پرواضح است که دارد شورشی علیه قدرت را به «نمایش» می‌گذارد، و «تن‌ندادن به شلاق‌نخوردن» (که اجرای آن خواست قدرت است و تقاضای بخشش از سوی متهم نیز خواست ضمنیِ همو) که «به‌سادگی» می‌شود «شلاق‌خوردن» تعبیرش کرد، کندن پالتو در سکوت و آرامش و خوابیدن بر تختی که بی‌شک در ذهن مأمور اجرا شکلی از اِعمال قدرت جنسی را متبادر می‌کند، همه و همه هم‌خواست‌شدن با «پدر» است و نشان از عدم وجود میل خود... از خلال همین «تن‌ندادن‌ها به تن‌ندادن‌ها» است اما که «رؤیا» در واقعیت زاده می‌شود: تصویری از زنی که شلاق می‌خورد (حال آنکه با کمی مصلحت‌اندیشی که ناشی از عقل مردانه است، می‌توانست نخورد) و در همان حال، نه حتی به‌شکلی که مأمورهای حاضر در اتاق بشنوند، که برای «نمایش مقاومتش به خود» سرودی انقلابی زیر لب زمزمه می‌کند، زنی که بر خلاف «زمانِ» خطیِ ذهنیت مردانه، تلاش نمی‌کند تا با شمردن ضربه‌ها نزدیک‌شدن به نقطۀ پایان را حدس بزند، که ذهن او در تمام این دقایق، معطوف به «تن خود»ش است: شانه‌ها، کتف‌ها، پشت، باسن، ران و ساق‌ها... در همین لحظات است که میل پدر (که همانا شلاق‌خوردن زن و سربه‌راهی اوست) همچنان‌که دارد ارضا می‌شود، نه از دید ما، که از دید خود «رؤیا» از معنا تهی می‌شود و جایش را تصویری هفت‌ماهه در ذهنِ خودِ رؤیا، حالا در واقعیت می‌گیرد: زنی که اگرچه به خواست پدر شلاق می‌خورد، اما سربه‌راهی را با همان شلاق‌خوردن به سخره می‌گیرد... میل او میل پدر است، اما با بازنمایی‌ای سخت به‌سخره‌گرفته‌شده، تو گویی او خود دارای میل است، او «می‌خواهد»، که میل او بازنمایی مضحکه‌وار میل پدر است. از سویی دیگر، در آن لحظات، بیش از همه، زن خود تماشاچیِ نمایش خویش است...

نقطۀ طلایی مقاومت رؤیا اما نه حضور آن روزش در دادگاه، از آغاز تا پایان و با تمام اجزایش، که روایت آن روز و به گوش «دیگری» رساندن آن است... رؤیا در تمام هفت ماهی که آزار بسیار دید و در کابوس و تهدید و دلهره ‌خوابید و بیدار ‌شد، چه در انفرادی و چه پس از آزادی مشروط، مشغول رج‌زدنِ رؤیایی بوده انگار، در هجمۀ تهدیدها، صدور احکام حبس طویل‌المدت و فشار نصایح و نگرانی نزدیکان که همه در کار «امحای میل رؤیا» همدستند: تلاش بر ایجاد فضایی برای «نمایشِ» مقاومت، بیش از همه به «خود»... و البته این «خود» با «روایت رؤیا» می‌تواند و چه بسا ناگزیر جلوه می‌کند که در هر زمان و مکان دیگری «نه تکثیر»، که با شکل و معنای جدیدی «بازآفریده» شود، نه لزوماً در راهروهای دادگاه یا در اتاق‌های سیمانیِ اجرایِ حکمِ شلاق، که در پستوی خانه‌ها و در اتاق‌های مجلل خواب هم... 

«من فکر می‌کنم کاری که زنان بایستی انجام دهند و انجام خواهند داد، درست در لحظه‌ای که آنها جرأت سخنپگفتن از آنچه باید بگویند را کسب کنند، این است که آنها بایستی تغییری را در امر فرازبانی به وجود آورند. من فکر می‌کنم ما کاملاً له شده‌ایم، علی‌الخصوص در مکانی نظیر دانشگاه‌ها، آن هم به‌واسطۀ عملکرد کاملاً سرکوب‌گرایانۀ فرازبانی. این عملکرد گونه‌ای تفسیر در تفسیر است، قاعده‌ای که باید لحظه‌ای را ترتیب دهد تا زنان دهان بگشایند -یعنی زنان بسی بیشتر از مردان سخن بگویند- در این حالت زنان با نامشان فراخوانده می‌شوند و از نقطه‌نگاه تئوریکی سخن می‌رانند. این دیدگاه تئوریکی‌ است که هم اربابشان است و هم جایی‌ است که آنها از درون آن برخاسته‌اند: کوتاه سخن اینکه، آنها مورد احترام واقع می‌شوند و همگی اینها نشان‌دهندۀ اوراق هویت آنها محسوب می‌شود. در این حالت کاری وجود دارد که طبقه‌بندی‌شده عمل نمی‌کند. «اعمال طبقه‌بندی‌شده» در فرانسه به معنی انجام وظیفۀ نظامی‌ است. پس زنان کاری را انجام می‌دهند که مخالف خدمت نظامی‌ است، مخالف تمام آنچه در مدارس رخ می‌دهد، و خارج از انگیزۀ نافذ مردانه که همیشه گرایش به داوری، تشخیص، نامیدن، جذب و هضم دارد...»*

پاتکِ مقاومتی که رؤیا به نمایش گذاشت، «الگوبرداری» از او و بدل‌کردنش در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی به «قهرمان» است؛ هویت «رؤیا»، اما، فراموش نکنیم که در گروی «پیش‌بینی‌ناپذیری»‌ است... آن احساس شرمی که در مقابل کسانی چون رؤیا ما را در برمی‌گیرد، یا حتی این‌همانی بین خود و رؤیا در خلوت ذهنی‌مان، اگر طولانی‌مدت ذهن ما را به خود مشغول دارد، شاید دو روی یک سکه‌اند که راه را بر آنچه رؤیا و عملکردش در تلاشی چه‌بسا ناخوداگاه در پی هموار‌کردن آن است، سد می‌کند: تخیل شکل دیگری از تن‌ندادن به اجبارها...

«زن از محدودیت‌ها درمی‌گذرد: او نه بیرون است و نه درون، چراکه مردانگی سعی خواهدکرد تا «زن را از درون به بیرون براند»، البته اگر این کار شدنی باشد. این جنبۀ گشوده و غیرمنع‌گرانه، به‌وسیلۀ نوع معینی از خنده و قهقهه دست‌به‌دست می‌چرخد. زنان بیش از اندازه گریه می‌کنند، اما به یکباره اشکشان بند می‌آید و جای خود را به یک خندۀ بی‌پایان می‌دهد. خنده‌ای که سرریز می‌شود و شیوع می‌یابد. گونه‌ای خنده و خوشی که به جز زنان در کسی نمی‌توان سراغ داشت و به این خاطر مسلماً بزرگ‌ترین توانایی زنان است. همین مزاجِ خوشی، مردان را بسیار دورتر از آنچه باید دیده شوند، می‌بیند. خنده‌ای که در بخش آخر یکی از نوشته‌هایم ارتعاش می‌یابد: «دست آخر زن کسی‌ است که قهقهه سر می‌دهد» و خنده‌اش (نه از روی هیستری)، بل محض خودش است.»*

صدای خندۀ «رؤیا» را می‌شنوید؟ «رؤیا» را می‌بینید؟

 

پانوشت‌ها:

نام یادداشت جمله‌ای از یکی از نوشته‌های محمود درویش است، به ترجمۀ سینا کمال‌آبادی
تمام ستاره‌ها از مقالۀ «اخته کردن یا گردن‌زنی؟» آمده، نوشتۀ هلن سیکسو، ترجمۀ مهدی سلیمی
عکس مورد اشاره و‌ درج‌شده در متن، در تاریخ ۳۰ فروردین ۱۴۰۲ در بلوار کشاورز تهران به ثبت رسیده است.

منبع تصویر: رویا حشمتی

مطالب مرتبط