نویسنده: ساناز عظیمیپور
چگونه به جهانی چنین متزلزل تکیه کنم؟ این سوالی است که احتمالا بارها از خود پرسیدهایم. سوالی که بعد از هر تجربه ازدستدادن، ناکامی یا در مواجهه با خشونت موجود در جهان از خود میپرسیم. سوالی که پاسخی برای «چگونه تکیهکردن» در وضعیت متزلزل جهان و با درک همواره و هرلحظه از احتمال زیروروشدن حیات میجوید.
یکی از اولین بارهایی که این سوال را از خود پرسیدم، بعد از تجربه ناگهانی ازدستدادن یک دوست بود. احساس میکردم فریب خوردهام. انگار که تازه متوجه شده باشم که چقدر سادهانگارانه امکان مرگ و همراه آن، امکان زیروروشدن زندگی و تغییر هرآنچه قبل از این بوده را، فراموش کرده بودم. تجربه مرگ دیگری، بیش از هرچیز و به معنی واقعی کلمه تجربهای «تکاندهنده» است. چراکه با خود نه فقط رنج ازدستپدادن را میآورد، بلکه ریشههای اعتماد به زندگی را میلرزاند. اعتماد به روزمرگی: به اینکه هر روز صبح که بیدار میشوم، جهان همانطوری مانده که قبل از خوابیدن من بوده است.
ما از دست میدهیم و به سوگ مینشینیم. نه فقط به سوگ آنچه که از دست رفته، بلکه شاید سوگ هرآنچه می توانست باشد. سوگ آنچه در امروز از بینرفته، با خود امکان آیندهای احتمالی را نیز برای همیشه نابود کرده است. در سوگواری ما فقط برای ازدستدادن یک دوستی، رابطه عاطفی یا یک مکان خاص نیست که رنج میکشیم، بلکه قسمتی از رنج ما به خاطر ازدستدادن زندگیای که میشناختیم هم هست. برای همین، قسمت عظیمی از سوگواری، شامل تلاش برای بازپسگیری اعتمادی به جهان است، که بیرحمانه از ما گرفته شده است. زمین سفتی که بهیکباره و یکروزه از زیر پای ما کشیده شده است.
وقتی کسی، چیزی یا پیوندی را از دست میدهیم، همیشه نمیدانیم که دقیقا برای از دستدادن چه چیزی است که رنج میکشیم. سوگ مثل خود پیوند عاطفی، مسیری پر از تضاد و تناقض است. «چگونه از مرگ کسی رنج میکشم که زندگی را بر من سخت کرده بود؟ چرا بابت تمامکردن پیوند عاطفیای سوگوارم که در آن احساس ناامنی میکردم؟ دلم برای کدام لحظات است که تنگ شده؟» هر تجربه ازدستدادن دیگری، شامل ازدستدادن قسمتی از «خود» نیز هست. خودی که اساسا در رابطه با دیگری تعریف شده و امروز در عدم دیگری معنای خود را از دست داده است. ما در سوگ از خود میپرسیم «من بدون تو که هستم؟»
در هر سوگ، من خود را بدون تو -یا در رابطه با عدم تو- دوباره و دوباره تعریف میکنم. خودی که اینبار در سوگ دیگری ازدستپرفته و در رابطه جدیدی با «دیگری که دیگر وجود ندارد» شکل گرفته است. «سوگ» اما فقط خطی نیست که زندگی ما را به قبل و بعد خود تقسیم میکند، بلکه گاهی خود برای همیشه تبدیل به قسمت مهمی از ما میشود. «شاید سوگواری زمانی اتفاق میافتد که بپذیریم، که بهواسطه این ازدستدادن، زندگی احتمالا برای همیشه تغییر خواهد کرد. شاید سوگواری در واقع پذیرفتن یک انقلاب درونی است. انقلابی که نتیجه آن از قبل مشخص نیست. پس همانطور که ازدستدادن وجود دارد، فرآیند انقلابی درون درنتیجه ازدستدادن نیز وجود دارد. فرآیندی که پیشبینیپذیر یا قابلبرنامهریزی نیست.» [1]
به عقیده جودیت باتلر، فیلسوف و محقق فمینیست، هیچ قالب یکسانی از سوگواری وجود ندارد که همهشمول باشد. حتی چیزی که بهعنوان پنج مرحله سوگواری شناخته میشود هم در بهترین حالت میتواند فقط بهعنوان تلاشی برای توصیف احساسات مشترک به کار برود. ما هربار با تجربهای کاملا جدید از سوگ مواجه میشویم. تجربهای که لزوما شبیه بار قبل نیست. باتلر سوگ را همچون امواج دریا میداند. امواجی که گاهی محکمتر و گاهی آرامتر به سمت تو هجوم میآورند و گاهی تو را کامل دربر میگیرند.
سالها پیش با دوست «همسوگی» که همزمان درگیر ازدستدادن چیزهایی بودیم، اسم این تجربه را «حمله» گذاشتیم. «حمله» رمز ما بود برای توصیف لحظاتی که در آن سوگ هجوم میآورد. لحظاتی که نه میدانی کی میآیند و نه میدانی کی میروند. اول ماجرا سراسیمه دنبال «برطرفکردن» آن میشوی، ولی بعد از مدتی میفهمی که راهی جز تسلیم در برابر امواج نداری. چندینبار به خودت آمدهای و دیدی که روی توالتفرنگی نشستهای تا از جمعیت بیرون در فرار کنی، بعد از ساعتها تقلا، وقتی بالاخره تسلیم شدی، آماده شدی که امواج سوگ تو را آنجایی ببرند از آن وحشت داری؟
ولی رنج ازدستدادن و سوگواری آن محدود به تجربه مرگ اطرافیان یا جدایی از شریک عاطفی یا دوستی نمیشود. تجربیاتی مانند طردشدن از گروه یا جامعه، بیماری، آوارگی، تبعید، زندانیشدن، جنگ یا انقلاب تجربیاتی هستند که در جریان زندگی، شکافی عمیق ایجاد میکنند. سوگ زندگی به شکلی که قبل از جنگ میشناختم، سوگ آنچه که در کشور دیگر یا خارج از زندان بودم، یا حتی سوگ ازدسترفتن امکان بازگشت به خانه.
ما -شاید امروز بیش از هر زمان دیگر- در مواجهه با جهان حاضر سوگواریم. فجایعی که جلوی چشمان ما اتفاق میافتد نسبت ما را با یکدیگر و با جهانی که در آن زندگی میکنیم - احتمالا برای همیشه- تغییر داده است. «دیگر به عقب باز نمیگردیم»، جملهای که بارها در خیزش ژینا شنیدیم، به گمانم بیش از هرچیز بیانگر همین تغییر است. ما هنوز سوگوار بیش از شش میلیون نفری هستیم که در کرونا بیرحمانه از دست رفتند. ما هنوز سوگوار کشتههای خاوران، کشتههای آبان، کشتههای انقلاب ژینا و همه کشتهشدگان این سالها هستیم. ولی چرا باید در جهانی که هرروز ما را به -بازگشت به زندگی روزمره و چرخه تولید- فرا میخواند، سوگواری کنیم؟
فلسفه فمینیستی به ما یادآوری میکند که سوگواری اساسا امری سیاسی است. اینکه سوگواری لازمه بهرسمیتشناختن پیوندهای عاطفی ماست. پیوندهای عاطفیای که نه فقط بخشی از ما، بلکه اساسا کل وجود ما را تشکیل دادهاند. اینکه خلاف تصویر قالب از انسان مستقل و خوشبخت در سرمایهداری، که انسانی بدون «وابستگی» یا نیاز است، «ما» اساسا بهصورت مفرد و مجزا از دیگری بدون وابستگی و نیاز به دیگری وجود نداریم. به بیانی دیگر، «من» فقط و فقط در پیوندها، وابستگی و نیازم به دیگری است که تعریف میشوم. اهمیت این این نوع نگاه، علاوه بر زیرسوالبردن نظام فردگرایی سرمایهداری، در بهچالشکشیدن فهم رایج از اتونومی و استقلال شخصی نیز هست. اتونومی نه در نفی مطلق وابستگی، بلکه در رابطه با آن تعریف میشود. سوگ به معنی مواجهشدن با «شکنندگی» نیز هست. شکنندگی به معنی پذیرش رادیکال این امر که ما اساسا آسیبپذیر هستیم. پذیرفتن این آسیبپذیری میتواند نقطه آغازین برای ورود به نوع جدیدی از رابطه با خود و «دیگری» باشد. رابطهای که قبل از هرچیز آسیبپذیری متقابل را به رسمیت میشناسد.
باتلر علاوه بر این عدم توانایی تحملکردن رنج و طینکردن دوره سوگ جمعی بهعنوان جامعه را به یکی از مهمترین دلایل پیشروی چرخه خشونت در جهان امروز میداند. اینکه در سطح سیاسی، فرهنگی برای مواجهه با سوگ وجود ندارد، بلکه به جای آن ما بهصورت اجتماعی برای یافتن راهحلی برای سریع خلاصشدن از سوگواری میجوییم. او بهعنوان مثال به سخنرانی جورج بوش ۱۰ روز بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر اشاره میکند: «زمان عزاگرفتن دیگر تمام شده است. امروز وقت آن است که عمل جای سوگواری را بگیرد.»[۲] موضعگیریای که به حمله آمریکا به عراق و افغانستان و کشتهشدن بیش از صدها هزار نفر انجامید. حمله به غزه و کشتار وحشیانه مردم غزه، مشابه چیزی است که در آمریکا و پس از ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد.
این نگاه، همان نگاهی است که عباراتی همچون «عزاداری نکن، سازماندهی کن» پیشنهاد میکنند. نگاهی که «سازماندهی» به معنی امر سیاسی و سوگ را نه در راستای هم، که در تناقض با هم میبیند. این در حالی است که سوگواری درواقع یک ضرورت برای هر عمل سیاسی است. چگونه میتوانیم برای آیندهای متفاوت سازماندهی کنیم، اگر رنج تمام چیزهایی را که از دست دادهایم احساس نکنیم؟ چگونه میتوان برای یک جامعه غیرطبقاتی، عادلانه و با کرامت مبارزه کرد بدون اینکه خشم یا اندوه خود را از استثمار، نابرابری و خشونت به رسمیت شناخت؟ چگونه میتوان بدون تصور و رنج ازدستدادن امکان یک زندگی با کرامت، برای مبارزاتی برای زندگی سازماندهی کرد؟
سوگواری جمعی پس از فاجعه، بههیچوجه به معنی رویآوردن به انفعال نیست. بلکه کاملا برعکس به معنی تبدیلکردن سوگ به قسمت مهمی از مبارزه است. مبارزهای که در نتیجه نشستن -و نه برطرفکردن- با رنجی عظیم به وجود آمده و آیندهای دیگر را متصور میشود. آیندهای که در آن هیچوقت و هیچکس محکوم به همچین فاجعهای نیست. بهکاربردن شعار «دیگر هرگز»[1] توسط بسیاری از یهودیان در اعتراض به کشتار در غزه در ماههای اخیر شعاری است که دقیقا به همین موضوع اشاره میکند. اینکه سوگ در اثر خشونت و انسانزدایی، به مهمترین قسمت مبارزه با انسانزدایی و خشونت تبدیل میشود.
این بههیچوجه یک سناریوی غیرواقعی نیست، بلکه میراثی است که میتوانیم از مبارزین و سوگواران قبل از ما بیاموزیم. از خانوادههای خاوران که ضد «مجازات اعدام به هر شکلی حتی برای قاتل عزیزانمان» قیام کردند تا آشتی کوردستان که دوباره و دوباره به زندگی آری گفتند، تا درخواست برای آتشبس از طرف خانوادههای کشتهشدگان ۷ اکتبر.
پانوشت:
[1] شعار never again یا «دیگر هرگز» شعاری است که به گرفتن درس تاریخی از هولوکاست و دیگر نسلکشیها اشاره میکند.
منابع:
1- Butler, Judith. Precarious Life: The Powers of Mourning and Violence. Verso Books, 2020.
2- Butler, Judith. Precarious Life: The Powers of Mourning and Violence. Verso Books, 2020.