نویسنده: میم
گاهی یک، یک نیست. در واحد شمارش، همچنان یک است اما وزنش سنگینتر است. یا شاید بهدستآوردنش چنان دشوار است که ناچیزیاش به چشم نمیآید. کیفیتش بهاندازهای بالاست که کمبودنش رنگ میبازد. یک همیشه یک نیست. یا بهتر است بگویم هست اما گاهی هزار مقدمه و قیدوشرط میخواهد برای شدن؛ برای یک شدن. حالا، در اوج استیصال نشستهام پشت لپتاپ و میخواهم زمزمهها و نالههایی را که امروز وقتِ راه رفتن یکییکی به قطرههای بیاراده اشک بدل میشدند، اینجا بنویسم. از استیصال و بیچارگیِ مفرطی که تمام وجودم را آمادهباشِ تمامکردن، کرده. میخواستم تمام کنم. میپرسیدم: «چرا نکنم؟»، دلیلی نداشتم. من همیشه طرفدار زندگی بودم. اگر فقط یک چیز میتوانست تمام مرا عاشق زندگی کند، آسمان بود. من دلم میخواست صدها سال زنده بمانم و هرروز به آسمان نگاه کنم. آسمان برایم کافی بود. بیشتر از کافی؛ معنای زندگی، دلیل زنده بودن. اما امروز حتی جانِ بالاگرفتنِ گردنم را نداشتم. امروز واقعا وقتِ مردن بود. خلاصه حالِ امروزم، یک جمله بود: «من فقط یک نفر را میخواستم.»
برای من از این دنیای پرهیاهو، یک نفر کافی بود. فقط یک نفر را میخواستم که تمامقد حواسش به من باشد. آنهم نه برای همیشه، فقط همین چندماه. جایی نوشته بود بزرگترین جسارت، کمک خواستن است. وقتی نیازمندی و تقاضای کمک میکنی یعنی نمیخواهی از هم بپاشی. یعنی نمیخواهی تسلیم شوی. یعنی نمیخواهی ضعیف بمانی. کمک لازم داری چون میخواهی کمر صاف کنی، بایستی، عبور کنی. تنهایی از پسش برنمیآیی. شاید هم میآیی. اما احتمالا کجوکوله و زخمی از این دالانِ رنج، جان به در ببری. نمیدانم. حالا جسارت کردم بنویسم. میخواهم بگویم کمک میخواهم؟ نه. تازه جرأت کردم بگویم که کمک «میخواستم». من نیاز داشتم یک نفر برای مدتی حواسش به من باشد. نه از آنها که با دیدنم چشمانشان خیس میشد و آخی میگفتند و تکرارِ اینکه «هر وقت لازم بود رو من حساب کن.»
نه. میخواستم یک نفر باشد که بداند لازم است باشد. نپرسد. شرط نگذارد. فقط باشد حتی وقتی که میخواستم نباشد. اما نبود. که خیال میکردم هست. من نیاز داشتم یک نفر حواسش جمعِ من باشد. من فکر میکنم یک روز یک نفر باید از رنجهای ناگفته زندان که زیر بار قهرمانپنداری دفن میشوند، بگوید. در زمان و زمانهای که زندان رفتن ماهیتا امری تنیده با مبارزه و مقاومت و فداکاری است، آدمهایی هستند که نفرت و ناباوریشان نسبت به دوران زندان، نادیده میماند. زندان رفتن وقتی به مثابه کنشی انقلابی ارزیابی میشود، میتواند به یک امتیاز و عاملی برای طبقهبندی تبدیل شود. شاید نه آنچنان صریح و بیپرده- که خلافِ مشی انقلابیگری و آزادیخواهی است- که گاهی به شکلی مرموز و در سایه. «آدمهایی که از پسِ زندان آن هم زندانِ جمهوری اسلامی برآمدهاند، میتوانند از پسِ هرچیزی برآیند.»
همه این جمله را میگذارند گوشه ذهنشان. تا بخواهی حرف بزنی، لب گاز میگیرند که: «نگو! تو را قویتر از اینها شناختهایم.» یا که تشویق و هوراهایشان اوج میگیرد و به سانِ قهرمانی روی دستِ دیگران بالا میروی و هیچکس نمیتواند تصور کند که چهاندازه از این تصویر و این حمایت و این عادینبودن، بیزاری. جنبش اخیر، یک ویژگی دیگر هم داشت؛ استمرار و ازدیاد بازداشتها. طبیعی بود که در این بلبشوی همهگیر، عده زیادی مورد بیتوجهی و حتی انکار قرار بگیرند. این شد که طولِ بازداشت، زمان انفرادی، شکنجه، تجاوز و اعتصاب غذا، هرکدام آمدند وسط که وزن بدهند به بعضی بازداشتها بلکه بشود از این توانِ محدودِ جمعی برای همدردی و همراهی درست و موثر استفاده کرد.
کاملا منطقی است و منطبق بر شرایط. میدانم. هرچقدر هم که مقاومت کنیم، آخرش در نظامهای درّنده و بیدروپیکری مثل جمهوری اسلامی، ناچاریم بین رنجدیدگان «هم» قائل به نوعی درجهبندی شویم بلکه بتوانیم در برابر سیلِ هولناکِ خشونت، ایستادگی کنیم و دوام بیاوریم. اینجاست که فکر میکنم شاید برای هر فردِ زخمخورده، یک مرهمِ تمامقد کافی باشد؛ هرکدام مسئولیت یک شخصِ آسیبدیده را قبول کنیم و پایش بمانیم. اگر میتوانیم و ظرفیت وجودیمان تابِ شنیدن و تسکینِ رنجهای بیشتری را دارد که بسمالله. آستین بالا بزنیم و چتر همدلیمان را پهنتر کنیم. اما اگر نمیتوانیم، اگر خودمان هم آسیب دیدهایم، اگر مشغلهها، دستمان را تنگ کرده، حداقل حواسمان جمع یک نفر باشد؛ ششدانگ.
حق داریم از پس یک نفر هم برنیاییم. فرضی را میگویم که انتخاب میکنیم در مسیر مقاومت، کنار حداقل یک نفر باشیم. بهتمامی کنار یک نفر ایستادن بهتر از نیمهجان و نفسبریده ماندن کنار دهها نفر است. چون ما که خبر نداریم، شاید آن دهها نفر در خیالشان یا حتی در واقع، فقط و فقط روی ما حساب کردهاند. شاید نمیدانند ما را با دیگران شریکاند. شاید کاملا زانوهای لرزانشان را با تکیه بر ما صاف کردهاند. وقتی آزاد شدم، حتی نمیخواستم یک ثانیه به خودم فکر کنم. لیستی در دست داشتم و باید همهشان را آزاد میکردم. یک روز جلسه رسیدگی کسی بود و روز دیگر دفاعِ آخر دیگری. یک روز باید لایحه مینوشتم و یک روز باید به دیدنِ مادرِ فلانی میرفتم. صبح فلانی زنگ میزد و خبر اعزام از زندان یک دوست را میداد و شبش میریختند و دیگری را میبردند.
تا اینکه سبکتر شدم. بچهها یکییکی آزاد شدند. هنوز خیلیها بازداشت بودند، تعدادی از رفقا را هم تازه برده بودند، اما من بعد از نزدیک به یک ماه با خودم تنها شدم. در اولین قدم، باز هم با شور حسینی، نمیخواستم از پا بایستم. افتادم به نوشتن. گفتم مثل بقیهی دردها، با نوشتن به مرور خالی و خوب میشوم. که نشدم. اطرافم برهوت بود؛ خالی از دست. آدمهای عزیزِ زندگیام سرشار از نگرانی بودند. دوستانم، انگارِ مُرده برگشته از کما دیده باشند پر بودند از ترحم. هیچ ارتباطی، عادی نبود. میدانم که برای هیچکس، هیچچیز عادی نبود و نشد. قرار هم نبود که عادی باشد و بشود. اما من انگار لجبازانه دلم رفتارهای عادیِ قبل از زندان را میخواست. من همان روز دستگیری، فهمیدم زندگیام دستخوشِ یک انقلاب شده و دیگر نمیتوانم به آدمِ قبل از بازداشت برگردم. اما در زندان که فرصتی نبود برای فهمِ این تحول. دلم میخواست بعد از آزادی زمانی برای ذرهذره عادت کردن به این دگرگونی داشته باشم. که نشد. که نداشتم. من قبول دارم که همیشه و حتی در همان مدت جوری رفتار کردم که آدمها خیال میکنند: «فلانی یکم تنها باشه و بنویسه خوب میشه!»
انتظار بیجایی است که بخواهی دیگران ذهنت را و التماس کمک و همراهیات را از توی چشمانت بخوانند. میدانم. من به کسی نگفتم که ضعیف شدهام و دستِ یاری میخواهم. اما حالا دیگر علتها اهمیتی ندارند. حالا فقط روایتی مانده از رنجی رسوبکرده و سنگین که حرکت را به من حرام کرده. زمان در زندان کش میآمد. ما میدانستیم دنیا با حبس ما، متوقف نشده. اما تصور کنید از آن دنیای اسلوموشن، پرت شوی وسطِ جهانی که زیروزبر شده و حتی لحظهای هم قرار نیست آرام بگیرد. نمیدانم. چیزی شبیه به جتلگ؛ اختلاف زمان، عقبافتادگی از کار دنیا، تغییر طولِ ثانیه و ساعت. نمیخواهم تجربهام را تعمیم دهم. برای من اینطور بود. شاید برای دیگران هم همینطور است. میگویم و مینویسم بلکه کسی خودش را بین این سطور پیدا کند. وسطِ دنیای آخرالزمانی و مدفون زیرِ اخبارِ قتل و حبس و شکنجه، طبیعی است خودت را فراموش کنی. و وقتی خودت، خودت را از یاد میبری، از دیگران چه انتظاری میتوان داشت؟
تو ظاهرا سرپا و ایستاده هستی. ظاهرا به زندگیِ عادی برگشتهای. و ظاهرا داری میشوی همان آدمِ قبل بازداشت. اما درونِ تو هنوز چیزی، کم است. هنوز پر از حرفی، و پر از گریه. من هنوز خواب میدیدم روی چشمانم چشمبند دارم. هنوز شبها صدا و بوی آن شش مرد را توی خانهام حس میکردم. من هنوز باورم نمیشد که بازداشت بوده و اوین رفتهام. وسطِ این بهت و ناباوری، از ایران آمدم بیرون. برنامهاش را از قبل داشتم؟ مسیر موفقیت بود؟ خودم انتخاب کرده بودم؟ بله! همه اینها بود. اما من تنها بودم. هنوز ضعیف بودم. هنوز سروصورتم از مشتِ قبلی برنگشته بود. سرگیجه داشتم. نیشم باز بود. سرخوش بودم. اما هنوز داشتم تاب میخوردم که مشت بعدی آمد. وقتی سوار هواپیما شدم. حتی قطره اشکی نریختم. تا آخرین لحظه خیال میکردم نمیگذارند رد شوم. تا وقتی کمربند را میبستم تصور میکردم میآیند و میگویند اشتباه شده: «شما نمیتوانید از ایران خارج شوید.»
ولی نگفتند، نشد و من رسیدم به جایی که نمیدانستم کجاست. باز هم چند روز اول گیج بودم. روحم هنوز فرود نیامده بود. اما بعد، مشت دوم یا شاید چندم کوبید توی کلهام. درست در زمانی که آدمها زنگ میزدند و میگفتند خیالشان دیگر از من راحت شده، من به آنها نیاز داشتم. درست وقتی که عزیزانم دستهایشان را به هم میزدند و گردِ کارها و دردسرهای مرا میتکاندند که «خب دیگر فلانی را از خطر نجات دادیم» من پر بودم از خواهش. درست در روزهایی که میخواستم اینطور غریبانه فراموش نشوم، رفتم توی قاب عکس و روی طاقچه. دیگر حتی اگر میخواستم هم کسی نبود. نمیتوانست که باشد. ایران که بودم کمک نخواستم. آنجا که وفور دست و آغوش و بوسه بود. اینجا میخواستم دردم را از پشت صفحه گوشی به چه کسی بگویم. به آنها که تازه نفسِ راحتی کشیده بودند و کمی از نگرانیهایشان برای من کم شده بود؟ نمیتوانستم. حق نداشتم. من مُردم و متاسفانه قبری نداشتم. مثل یک روح، سرگردان بودم. بهنظر دیگران، دیگر جایم امن بود و از خبرهای بد هزاران کیلومتر دور شده بودم.
در ذهن همه، فلانی سختی کشیده بود و از پس همهشان برآمده بود و حالا داشت میوههای درختِ خوشبختی را آرامآرام گاز میزد. قطعی اینترنت و فیلترینگ و حجم بازداشتها و دادگاهها و کشتارها، همه را درگیر کرده بود. آدمها فرصت نمیکردند در فاصله دو خبر، نفسی تازه کنند؛ جنازه روی جنازه، عزا پشتِ عزا، ما همه درگیرِ رنجی عمومی بودیم؛ ماتمی همهگیر. «من»ها یکییکی به نفعِ «ما» کنار میکشیدند بلکه بتوانند با این غولِ هفتسر، سرشاخ شوند. ما همه شقهشقه شدیم. در پیِ بردی جمعی، هرکدام چیزی شخصی را باخته بودیم؛ مرگ عزیزی، چشمها، آزادی، دوست، توانِ جسمی، آرامش، شغل و شادی... من تمام هویتم، شغلم، درسم، خانوادهام و از همه مهمتر میدانِ مبارزهام را رها کرده بودم. میماندم هم جانِ مبارزه نداشتم. میدانم. اما پر بودم از فقدان. سوراخسوراخ شده بودم. جای همهچیز و همهکس خالی بود. زمان هم بیرحمانه کش میآمد و پوزخند که «این خالیها ابدیاند.»
من فقط در این همین روزها، در همین روزهایی که میدانم برای همه سخت و جانفرسا بود، میخواستم یک نفر برای من باشد. گویی میخواستم فقط برای مدتی، روحم را سوار جسم دیگری کنم. به تنم استراحت بدم، به روحم هم جدا. اینها دوباره به هم میرسیدند. باید میرسیدند. میخواستم خودم را درآورم، بتکانم و چند صباحی آویزانِ دیگری کنم. میخواستم آن دیگری با تمام وجود پذیرای این لباسِ خسته و گردوخاکگرفته باشد. آدمهای زیادی بودند. هرکدام اما میتوانستند یا دستی بکشند یا بزنند و بتکانند کمی از این غبار را. هیچکدام تماما برای من و کنار من نبودند. حالا آنقدر گفتم «من»، که از خودم بیزار شدهام. خیال نکنید میخواهم یک دنیا دور من بگردد و گویی آسمان دهان باز کرده و در این میلیونها سال تاریخِ زمین، همین یک نفر است که درد دارد و خسته شده. نه! شاید این خواسته خیلیها باشد که نتوانستند به زبان بیاورند، یا به هر دلیلی نخواستند. من فقط یک نفر را میخواستم. که فقط اگر یک نفر دورم میگشت، کافی بود. نشد. به هزار دلیلِ موجه و ناموجه.
حالا نشستهام به نوشتن که تنها پناهِ این روزهایم بوده. کافی بوده؟ معلوم است که نه. کلمه کجا و صاحب کلمه کجا؟ واژه کجا و آوا کجا؟ جمله کجا و قصه کجا؟ صفحه سردِ ورد کجا و آغوش گرم کجا؟ حالا اما همهچیز گذشته. من امروز، میخواستم همه چیز را تمام کنم. فکر همهجایش را هم کرده بودم. نمیخواهم بگویم که لحظهای، نوری بر قلبم تاپید و زندگی پیشِ چشمم ارزشمند شد. پشیمانی آنی نبود. آمدم اینجا آخرین نوشتهام را بنویسم. دیدم نمیخواهم بمیرم. شاید جسمِ خسته و ضعیفم چیزی برای گفتن نداشته باشد. شاید این جسم از پیش مرده است، اما هنوز پر از کلمه هستم که باید بگویم. دیدم نمیخواهم وقتی جمجمهام شکسته و دستوپاهایم مثل صلیب شکسته روی زمین، پهن شدهاند، کلماتم همچون ماهیهای بیرونافتاده از آب، یکییکی جان دهند و بمیرند. این نوشته را روزی نزدیک منتشر میکنم. مرگ، گزمهوار اطراف همه ما پرسه میزند. بعضیها زیادی به نقطه پایانِ قصهشان نزدیکاند. مامان میگوید خودکشی، نوعی مجازات است. گویی آدمها با محروم کردن ما از داشتنشان، میخواهند ما را مجازات کنند که «دیدی حواست به من نبود؟»
چه مجازاتِ تلخ و بیبازگشتی. بهنظرم کسی که جانِ عزیزش را بیجان میکند، مدتهاست که مرده. جان کنده، جان داده و نمرده. جسمش هنوز زنده است. با خودکشی، دیگر از زیر بارِ تن هم خودش را رها میکند. خودش؟ مگر خودی مانده که بخواهد رهایی را تجربه کند؟ نمیدانم. فقط میدانم مرگ میتواند همین اندازه نزدیک باشد. میخواهم اسم این نوشته را بگذارم «فراخوانِ زندگی». مرگ رهایی نیست. نمیتواند باشد. مرگ فقط نیستی است. ما باید باشیم که رهایی و مبارزه برای رهایی معنا پیدا کند. من میفهمم که آدم اگر اهل دلیلآوری باشد، وقتِ مردن میشود منطقیترین آدم دنیا؛ هزار دلیل برای پایان دادن به زندگی دارد. هزار سرخوردگی و غم و خستگی. اما علت وجودِ همه آن دلایل ماییم؛ آنها هستند چون ما زندهایم. پس بیایید زنده بمانیم. قول نمیدهم همهچیز حل میشود اما برای لاینحلها، میتوانیم روی سوگ جمعی حساب کنیم. میتوانیم در آغوش هم زار بزنیم و بعد برویم سراغ حلشدنیها. بیایید زنده بمانیم و هرجا نفس کم آوردیم، دستانمان را بگیریم بالا و بدون ترس بگوییم «کمک». شاید یک نفر به تمامی و تمامقد در اختیار ما نباشد -که انگار نباید هم باشد- آدمها هرکدام بهاندازه قدوقواره خودشان رنج و تنهایی دارند. اما پیدا میشوند بیشمار دستهایی که برای کمک شتاب دارند. بیدریغاند و گرم. بیایید برای زندگی، برای خودمان و برای دیگری زنده بمانیم.