به یاد ندارم چهکسی برای اولین بار به من گفت که قربانی نیستم، اما درست بعد از این بود که به کسی گفتم مورد تجاوز قرار گرفتهام. 17 ساله بودم و کاملاً مست. من یک بچه خرخوان بودم که در عمرم شاید فقط سه بار مست کرده بودم، آن هم در امنیت خانهای که پدر و مادرم به قصد مسافرت به من سپرده بودند و در حضور دوستان سرخوشم که همگی دختر بودند. تا پیش از این به یک مهمانی واقعی که همه در آن مشروبات الکلی مینوشند، نرفته بودم، و هیچ پسری تا به حال از من خوشش نیامده بود، و هیچ بزرگتری هم بالای سرم نبود که مجبورم کند سر ساعتی مقرر خانه باشم. من باکره بودم و دیگر دلم نمیخواست که بیشتر از این باکره بمانم.
چند عامل غیرممکن، حالا ممکن شده بود. هیچچیز به جز حال حاضر برایم معنی نداشت. از مهمانی که بسیار پرسروصدا و شلوغ بود، دستدردست یک پسر خارج شدم، انگار که دختری بودم که این کار برایش عادی باشد. خوب، انتظار داشتی چه اتفاقی بیافتد؟ میدانستم که: تا حدودی به یک مرد کشش جنسی داشتم، آن هم صرفاً به این دلیل که به من علاقه نشان داده بود و تمام شب برایم نوشیدنی آورده بود. من مهمانی را با او ترک کردم. میدانستم که: بیرون مهمانی او را بوسیدم، از قصد، در حالی که بین دو ساختمان خوابگاه با دیوارهای سفید و کرکرههای سبز ایستاده بودیم، در حالی که ضربات کوبندۀ موسیقی گروه دی لا سول[1] یا دی لایت[2] از پنجرههای باز ساختمان به گوش میرسید.
و میدانستم که: در هنگام ترک مهمانی با مردی که حتی اسمش را به خاطر ندارم، هر انتظاری داشتم، به جز سر درآوردن از روی چمنی خیس و تُنُک و با بیحالی تلاش کردن برای توقف رابطۀ جنسی! انتظار نداشتم که تلوتلوخوران به سه ساختمان سفید شبیه به هم بروم، در حالی که گریه میکنم و امیدوارم که درست به خوابگاهم رسیده باشم. انتظار نداشتم که هماتاقیام از دیدنم شوکه شود، یا به من اصرار کند که صبح به مسئول خوابگاه بگویم که چه اتفاقی برایم افتاده است. انتظار نداشتم که از بیمارستان سر درآورم، جایی که یک مرد بسیار مهربان اندامهای تناسلیام را معاینه کرد، برایم قرص ضدبارداری اورژانسی تجویز کرد، با ملایمت برای سیگار کشیدن سرزنشم کرد و از من پرسید آیا میخواهم که پلیس یک کیت تجاوز جنسی از من بگیرد. من این پیشنهاد را رد کردم چون نمیخواستم والدینم از این ماجرا مطلع شوند. او به من گفت که برای تست بیماریهای مقاربتی در شش ماه آینده به پزشک دانشگاه مراجعه کنم. انتظار نداشتم که تجاوزگرم را در سالن ناهارخوری دانشگاه یک یا دو روز بعد از حادثه ببینم و ناگهان متوجه شوم که دانشگاه ۵۰۰ نفرهمان چقدر کوچک است. انتظار نداشتم که پزشک دانشگاه که آزمایشهای بعدی را انجام داد، در حالی که یک مرد غریبه به من تجاوز کرده است، مرا به خاطر داشتن رابطۀ جنسی محافظتنشده تحقیر کند. به هرحال هیچ عذر و بهانهای، جهل در مورد «اچ آی وی» را توجیه نمیکند، وقتی که هنوز هیچ دارویی برای درمانش پیدا نشده است!! انتظار نداشتم که فمینیست بشوم. انتظار نداشتم که کتابی در مورد فرهنگ تجاوز بنویسم. انتظار نداشتم که این مقاله را بیشتر از ۲۵ سال بعد بنویسم.
بعد از تجاوز جنسی، خودم را سرزنش نکردم. سال ۱۹۹۲ بود و فمینیسم در من به قدر کافی نفوذ کرده بود که وقتی گفتم: «روی چمنها با پسری رابطۀ جنسی داشتم که نمیدانستم رابطۀ جنسی را متوقف نخواهد کرد» و شنیدم که :«اسم این اتفاق تجاوز جنسی است»؛ در جواب، فکر کنم که، بله به نظرم تجاوز جنسی است. اینکه آدمها -مسئول خوابگاهم، یک دکتر اورژانس، یک مشاور- از روی حسننیت، مدام به من یادآوری میکردند که تو مقصر نیستی، عجیب بود. این آدمها، فرشتههای زیبا و دلسوزی بودند که فقط میخواستند کمک کنند. در حالی که این کمک، عبارتهای از پیش مشخصشدهای بود که به همۀ قربانیانی که مراجعه میکردند ارائه میشد. «تو مقصر نیستی» یک جملۀ قراردادی است، در ساحت نظری یک جملۀ شفابخش است، اما من هرگز احساس شرمی را که این جمله قرار بود بهبود ببخشد، احساس نکرده بودم.
فرشتهها، با همان جدیت به من میگفتند که نجاتیافته معادل بهتری برای واژۀ قربانی است. من از لحاظ نظری، متوجه مفهوم «نجاتیافته» هستم. تجاوز جنسی اساساً یک جنایت اجباری است. سازوکارش چه تهدید با اسلحه باشد و چه ناتوانی به سبب نوشیدن الکل، ماهیتش این است که به [قربانی] [نجاتیافته] [کسی که مورد تجاوز قرار گرفته] [هر کدام که فکر میکنی درست است را انتخاب کن] یادآوری کند که آنها اختیاری درمورد اتفاقی که برای بدنشان میافتد، ندارند. مرگ، حد غایی از دست دادن اختیار بر بدن است، و هر اتفاق مشابه خفیفتری به نوعی منادی مرگ است. به همین ترتیب تجاوز جنسی، به سلاحی در جنگ تبدیل و تهدید به آن به عامل ظلم سیستماتیک علیه زنان بدل شده است. دقیقاً همانطور که در واحد درسی «مطالعات زنان ۱۰۱»[3]، به لطف کارهای سوزان براونمیلر[4] در دهۀ۱۹۷۰ مطرح میشود.
تا سال ۱۹۹۲، این تئوری به آموزشهای خوابگاه دانشگاهم که یک دانشگاه هنر کوچک و لیبرال در منطقۀ نیوانگلند بود، هم رسیده بود. طبق حرف مسئول خوابگاه، نجاتیافته واژه و هویت من بود. اگرچه در عمل، من احساس نمیکردم که از چیزی نجات پیدا کرده باشم. احساس میکردم پسری غریبه کارهایی را که خواست من نبودند با بدنم انجام داده بود، و میفهمیدم که سادهترین واژه برای تعریف آن اتفاق «تجاوز» است. ولی هرگز شک نداشتم که یک نقطۀ پایان وجود دارد. من این اتفاق را تابآورده بودم، اما گفتن اینکه نجاتیافته هستم، بیمعنی بود. درست مثل اینکه بگوییم من از همۀ لحظات زندگیام تا آن موقع نجات یافته بودم. اینکه خودم را «نجاتیافته» خطاب کنم، احساسی مابین فخرفروشی و تظاهر به درد داشتن را به من القا میکرد.
اینجا، موقعی بود که فرشتهها میگفتند: «این هم چند کتاب در این مضمون، و اجازه بده که یک بار دیگر یادآوری کنم که تو مقصر نیستی.» آنها میگفتند که خشونت، خشونت است، و اینکه نجاتیافتهها اغلب به منظور محافظت از خود، تجربههای خود را دستکم میگیرند و هولناکی تجاوز را انکار میکنند. من آدمی هستم که هولناکی هر واقعهای را به منظور محافظت از خودم، دستکم میگیرم. در صبح روز خاکسپاری مادرم، به محض دیدن خواهرانم که گریه میکردند و یکدیگر را در آغوش گرفته بودند؛ من، ناتوان در تحمل سنگینی و عمق غم آنها به شوخی پناه آوردم و گفتم: «خدایا، کی مرده؟» اگر منصفانه قضاوت کنیم، آنچه فرشتهها توصیف میکردند، بسیار شبیه به رفتارهای من بود.
بیشتر بخوانید:
من قربانی نیستم
من هم شجاع بودم پس چرا سکوت کردم؟
اما من خشونت تجاوزی که تجربه کردم را دستکم نمیگیرم. تفاوتی اساسی میان آنچه که یک مرد با من روی چمنها، بیرون از یک مهمانی انجام داد و تجربۀ نزدیک به مرگ میگذارم، اما بگذارید روشن کنم که: من به خاطر کاری که آن مرد بر خلاف خواستهام با من کرد، یک فمینیست سخنور شدم. من هنوز، بعد از گذشت دو دهه از قرن جدید، در یک هزارۀ دیگر، در حال تعریف کردن آن ماجرا هستم. باور کنید قلب زخمخورده و سختشدهام هم میخواهد به گفتن این قصه پایان دهم. اما با گذشت ۲۵ سال، من و قصهام آنقدر با هم گره خوردهایم که احتمالاً در یک تخت، با هم از این دنیا میرویم. اما سوالی که در ۱۷ سالگی ذهنم را درگیر خودش کرد و همچنان در ۴۳ سالگی به آن مشغولم، این است که: قربانی بودن چه اشکالی دارد؟ قربانی بودن، چه اشکالی دارد؟ بدیهی است که قربانی بودن ناخوشایند است. ما نمیخواهیم که اتفاقهای ناگوار و خارج از کنترل، برنامههای ما را مختل کنند. اما وقتی که اتفاق ناگوار افتاد، چرا ما اینقدر نسبت به استفاده از سادهترین و درستترین واژهها برای توضیح و توصیف شرایط بعد از واقعه هولناک، حساسیت داریم؟
من بدون در خطر افتادن جانم مورد خشونت قرار گرفته بودم، بنابراین بسیار درست و دقیق از واژۀ «قربانی» به جای «نجاتیافته» استفاده کردم. این قسمت سادۀ ماجرا بود. قسمت پیچیدۀ ماجرا آنجا است که بسیاری از افرادی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند، واژۀ «نجاتیافته» را ترجیح میدهند و استفاده از واژۀ «قربانی» را توهین تلقی میکنند. برای من روشن نبود که چرا باید این حقیقت ساده توهینآمیز باشد. بر اساس درک من، قربانی به «کسی که برایش اتفاق بدی افتاده است، بیآنکه مقصر باشد» اطلاق میشود. معنی اصلی واژۀ قربانی[5] از ریشۀ لاتین victima، به طور خاص به قربانی کردن مذهبی اشاره دارد. چیزی که زنده بوده و سپس به دست مومنان خدا یا خدایان میمیرد؛ یک حیوان کوچک، یک بچه، یک باکره، عیسی مسیح.
طبق لغتنامۀ انگلیسی آکسفورد، در قرن ۱۷ میلادی، استفاده از این واژه به صورت استعاری، به عنوان «کسی که از نظر جانی یا مالی به سبب رفتار وحشیانه یا ظالمانه، به شدت رنج برده است» شروع شد. با بررسی بیشتر این تفاوتهای ظریف، به تعریفی برمیخوریم که قضاوتی را شامل میشود که باید جدیاش بگیریم: «در معنی ضعیفتر: کسی که از صدمه، مشقت یا فقدان رنج میبرد، با او بدرفتاری شده یا از او سوءاستفاده شده است.» اما وقتی که به دنبال کلمات با مفهوم مشابه در فرهنگ جامع اصطلاحات[6] بگردید یا کلمۀ قربانی را در یک نمونۀ آنلاین جستجو کنید، تازه متوجه ماجرا میشوید: مسخره، دلقک، سادهلوح، احمق، موش، زودباور، سادهدل، هدف، فریبخورده، گروگان، ببو، طعمه، پپه، آلت دست، پخمه. اینها کلماتی هستند که به محض استفاده از کلمۀ قربانی، داستان شمار را بازتعریف میکند. اینها کلمات متعارف و قضاوتهایی هستند که مثل خوره به جان بیچارهات میافتند. خوب چه انتظار دیگری داشتی؟
در سال ۲۰۱۵، خودِ سوزان براونمیلر در مصاحبه با مجلۀ نیویورک[7]، جنبش ضد تجاوز جنسی برآمده از دانشگاه را «یک جنبش بسیار محدود که پذیرای واقعیت نیست» توصیف کرد، او اضافه کرد: «فرهنگ ممکن است به تو بگوید که «تو میتوانی به اندازۀ مردها، مشروبات الکلی بنوشی»، اما در واقعیت تو نمیتوانی. مردم فکر میکنند که میتوانند همهچیز را با هم داشته باشند. «راهپیماییهای هرزه»[8] من را هم اذیت میکرد، وقتی که میگفتند تو میتوانی هرچه که دلت میخواهد بپوشی. خوب بله، اما شبیه یک فاحشه خواهی شد. آنها میگویند، «مهم نیست»، ولی برای آن مردی که میخواهد تجاوز کند، مهم است. چنین انتظاری غیرواقعی است. من نمیدانم چه بر سر فهم و درکی که مردم در دهۀ ۱۹۷۰ داشتند، آمده است.»
بگذریم از اینکه تجاوز به یک کارگر جنسی، همانقدر غیرقانونی و غیراخلاقی است، که تجاوز به یک دستیار تحریریه، یا یک منشی، یا یک بستنیفروش که دلش میخواهد بدون اینکه مورد آزار قرار بگیرد، جنسیتش را ابراز کند. ظاهراً در نظر بسیاری از مردم، از جمله مادر جنبش ضدتجاوز، قربانیها کسانی هستند که به اندازۀ کافی باهوش نبودهاند که بتوانند از قربانی شدن اجتناب کنند. قربانی بودن، چه ایرادی دارد؟ به نظر میرسد، دلیل دیگر حساسیت به استفاده از واژه قربانی، ریشه در این فرضیه دارد که چیزی ذاتاً جذاب در قربانی بودن هست. مثل کسانی که وقتی واژۀ قربانی را میشنوند، به فریبخورده، گروگان و ببو فکر میکنند. آنها که از «فرهنگ قربانی بودن» شکایت میکنند، قسمت «بدون اینکه خود مقصر باشند» را نمیپذیرند.
استفادۀ ضدفمینیستها از عباراتی مانند «بازی کردنِ نقش قربانی» و «قربانیِ حرفهای» را در نظر بگیرید. فکر کنید که «اجازه نده قربانی شوی» اسم یک برنامۀ آموزشی برای زنان در «انجمن ملی تفنگ»[9] است. در نظر بگیرید که وقتی عبارت «قربانی بودن» را در وبسایت کتابفروشی بزرگ آنلاینی که تمام صنعت کتابفروشی را قربانی کرده است، جستجو میکنید، بیشترین یافتهها عنوانهایی هستند نظیر: فراگیری فرهنگ قربانی بودن: تبعیض، فضاهای امن و جنگ فرهنگی جدید؛ نوازش خاطر آمریکاییها: چگونه نیتهای خوب و ایدههای بد در حال پرورش نسلی برای شکست است؛ فرار از بازی بزرگ سرزنش: رهاشدن از قربانی بودن و بازپسگیری استقلال با مسئولیت فردی.[10]
نه. اجازه بدهید! ماجرا از این هم بدتر است. در یک مقاله با عنوان «همهگیری تجاوز یک داستان خیالی است»[11] کوین ویلیامسون[12] کارشناس جناح راستی، ادعا میکند که هدف اصلی فعالان ضدتجاوز جلوگیری از خشونت جنسی نیست بلکه «جرمانگاری هرگونه مخالفت با اولویتهای سیاسی فمنیست و استفاده از جنایت وحشتناک تجاوز به عنوان یک چماق فرهنگی و سیاسی است.» من نمیخواهم بیش از اندازه از استعارههای خشن استفاده کنم، مبادا که به خاطر لفاظی تشنهبهخونِ خودم سرزنش شوم، اما تصویری که او ساخته است -قربانی بودن به مثابه یک سلاح- نشان میدهد چطور بعضی افراد، به قربانی بودن به عنوان نوعی ابزار قدرت نگاه میکنند. آنچه که به ظاهر جذابش میکند این است: قربانیان به صورت بالقوه این توانایی را دارند که نسبت به غیرقربانیان، هنگام بحث در مورد مسائل مورد مناقشه در موضع دست بالا قرار بگیرند.
قربانی بودن، چه اشکالی دارد؟ چون نمیخواهم به دیگران صدمه بزنم، خوشحال میشوم برای افرادی که ترجیح میدهند از لفظ نجاتیافته استفاده کنم. اما وقتی عضو گروهی هستید که ترجیح میدهند از کلمهای غیر از آنچه شما میپسندید استفاده کنند، رعایت نزاکت در قبالشان در تضاد با هویتتان-یا حداقل آنگونه که شما هویت خود را تعریف میکنید- قرار میگیرد. و وقتهایی هست -در ابتدای پروسۀ درمان[13]، یا درست بعد از مرحلۀ واژهسازی[14] - که اعضای یک گروه بر سر مقبولیت یک واژه در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. اینکه من باید خودم را یک «قربانی» خطاب کنم یا یک «نجاتیافته»، پرسشی نسبتاً ساده است- من زنی بالغ هستم که میتواند خودش را هرطور که میخواهد خطاب کند- اما همین سوال به ظاهر ساده، سوال پیچیدهتری را آشکار میکند: اینکه من با چه دقت و وسواسی باید حقیقت زندگیام را بازگو کنم؟ اگرکه این دقیقتر تعریف کردن، ما را به تخریب کلیشههای ضدزن و افسانه سوءنیتدار بودن زنان که تا زمان حوّا به عقب برمیگردد، نزدیکتر میکند. در چه نقطهای نیاز من به تجزیه و تحلیل هرچیزی به معنای واقعی و بیپردهاش، مرا در مقابل نقدهایی که بیسروصدا هر کسی را که مورد تجاوز قرار گرفته است متهم میکند، آسیبپذیر میکند؟
به عبارت دیگر، این داستان من است یا نه؟ این اتفاقی است که برای من افتاده، یا چیزی است که برای یک زن از میان هر شش زن آمریکایی اتفاق افتاده است؟ حتی اگر من ترجیح بدهم که «نجاتیافته» خطاب نشوم، به کسانی که پیشتر تروما[15] را تجربه کردهاند و ممکن است با دلالت بر این مفهوم که آنها هم «قربانی»اند آسیب ببینند، بدهکارم؟ آیا من، به عنوان یک زن، این حق را دارم که که سایر زنان را «فاحشه»[16] خطاب کنم، حتی اگر بتوانم یک دلیل قانعکننده بیاورم که این واژه در حقیقت یک واژه محبتآمیز است؟ به عنوان کسی که از افسردگی رنج میبرد، آیا من اجازه دارم که فعالین حقوق افراد دارای معلولیت را که استفاده از واژههای مصطلح مثل «دیوانه»[17] را تقبیح میکنند، قضاوت کنم؟ دراز کشیدن تماممدت من در مقابل تلویزیون یک اختلال بود، یا یک ناتوانی، یا یک انتخاب تأسفبرانگیز؟ آن زمان که کتابم در مورد فرهنگ تجاوز را مینوشتم، چطور؟ وقتی که همسرم من را نشاند و گفت: «من یک چک مینویسم تا پول پیشپرداخت را پس بدهی، که با خودت این کار را نکنی.»
قربانی بودن، چه اشکالی دارد؟ اشکالش این است که استفاده از این کلمه، شما را به دستنوشتهای[18] بدل میکند، که مردم میتوانند جملاتش را هرطور که فکر میکنند درست است، تغییر دهند و از نو بنویسند. درنهایت، گمان میکنم که این، موضوعی است که افرادی که به عنوان نجاتیافته (یا هر مفهوم کاملا متفاوت دیگری) شناخته میشوند وقتی که از قبول برچسب «قربانی» امتناع میکنند با آن مواجه میشوند. فقط این نیست که آنها نمیخواهند به چشم فردی مطیع، آلت دست یا احمق دیده شوند، یا اینکه نمیخواهند متهم به بهرهبرداری از درد (همواره فرضی) قربانی بیگناه برای جلب ترحم شوند، یا اینکه، نمیخواهند به دیگران (با انتخاب کلمه نادرست) آسیب بزنند. حتی به این دلیل هم نیست که آنها نمیخواهند به عنوان یک فرد ضعیف، شکسته یا همواره آسیبدیده، شناخته شوند. به این دلیل است که میخواهند بتوانند از طرف خودشان صحبت کنند. آنها میخواهند داستانشان، برای خودشان باشد.
من از طرف خودم صحبت میکنم. اگرکه چنین چیزی امکانپذیر باشد. من تنها سعی میکنم که به شما حقیقت را بگویم. این حقیقت است که من یک لباس تنگ مشکی قرض گرفتم؛ و اینکه من حال بعد از نوشیدن الکل را دوست داشتم، وقتی که به من کمک میکرد تا از خودِ بازدارندهام بیرون بیایم انگار که از پوستی فرسوده خارج شده باشم؛ و اینکه میخواستم خود تازۀ بیتجربهام کسی را لمس کند و تا اندازهای لمس شود. این حقیقت است که تنها متجاوز، مستحق سرزنش برای تجاوز است؛ اینکه نوع پوشش، نوشیدن الکل و بوسیدن، نشاندهندۀ رضایت به رابطه جنسی نیست؛ اینکه تجاوز و رابطه جنسی پسرعموهای دور هستند و نه دوقلو؛ اینکه شکارچیها معمولاً از الکل برای کنترل قربانیانشان استفاده میکنند.
این حقیقت است که ۱۷ سالگی سن بسیار پایینی است. این حقیقت است که من در نهایت به یک بزرگسال شاد و باثبات تبدیل شدم. دستکم در اکثر مواقع! این حقیقت است که من ۲۵ سال است که حول این داستان میگردم. و این حقیقت است که هر تلاشی برای دستهبندی کردن آدمها، ضرورتاً بخشی از انسانیت ما را میتراشد، و هر انسان منحصربهفرد را با یک دسته جایگزین میکند. تو ترجیح میدهی که در دستۀ قربانیها باشی که با ناملایمات پیوند خوردهاند، یا در دستۀ نجاتیافتهها که بر ناملایمات پیروز میشوند؟ آیا تو گروگان، ببو و طعمه هستی یا یک زن قوی و توانمند که شجاعانه زندگی خودش را نجات میدهد؟ هیچ گزینهای برای «ترجیح میدهم که طبق یک اصل کلی، با ناملایمات برخورد نکنم، اما همیشه دست من نیست» وجود ندارد. در حقیقت، من هردو هستم و هیچکدام نیستم. من یک انسانم با داستانی ویژه درباره عملی خشونتآمیز که زندگیام را شکل داده است، و فرقی نمیکند که چندبار تعریفش کنم، فقط من هستم که این داستان را قلباً درک میکنم. هرچه که دوست دارید خطابم کنید.
نویسنده: کیت هاردینگ
برگردان: ستاره صالح
منبع: TIME
پانوشتها:
[1] De La Soul
[2] Deee-Lite
[3] Women’s Studies 101
[4] Susan Brownmiller
[5] victim
[6] thesaurus
[7] New York Magazine
[8] The slut marches
[9] National Rifle Association
[10] Microaggressions, Safe Spaces, and the New Culture Wars; The Coddling of the American Mind: How Good Intentions and Bad Ideas Are Setting up a Generation for Failure; The Great Blame Game Escape: Breaking Free from Victimhood and Claiming Your Independence with Personal Responsibility.
[11] The Rape Epidemic Is a Fiction
[12] Kevin Williamson
[13] process of reclamation
[14] neologism
[15] traumatized
[16] bitches
[17] crazy and insane
[18] palimpsest
[19] Common sense