آنچه که مرا خیلی عصبانی میکند، این است که این اتفاق، او را معروف کرد و بعد مردم اسم مادرم را میپرسند. این خیلی عذابم میدهد، انگار که مادرم اصلا اسمی نداشته است. شما یادتان نمیآید قربانیان چه کسانی هستند، خانواده آنها را هم فراموش میکنید و فقط آن مرد را به یاد میآورید.
کارمیا اروینگ
آنها معمولا صدای آمدنش را میشنیدند. النگوهایی که از مچ تا وسط بازوهایش را میپوشاند، آمدنش را پیش از ورود به اتاق، خبر میدادند و انگشترهایی که بر تکتک انگشتان قهوهای ظریفش جا خوش کرده بود، تاکید موکدی بر رسیدنش بود. او یک انگشتر مخصوص داشت که دخترانش به آن «انگشتر قاشقی» میگفتند. بالای انگشتر شبیه گودی قاشق بود و دسته آن دور انگشتش پیچ خورده بود. این انگشتر، نشانه مادرشان بود و آنها او را هیچوقت بدون این انگشتر ندیده بودند. میگفتند آن انگشتر بخشی از کودکیشان است. اما بعد از آن تماس تلفنیای که همه چیز را برایشان تغییر داد-تماسی که از پیدا شدن جسد بیجان و برهنه مادرشان در جادهای خاکی و روستایی خبر داده بود- متوجه شدند که هیچکدام از جواهراتش نیست، حتی آن انگشتر قاشقی که برای آنها معنای زیادی داشت و فقدانش غمشان را عمیقتر کرد.
سه دختر «برندا اروینگ»، تا شش سال بعد از مرگ مادرشان نفهمیدند که چه بر سر انگشتر قاشقی آمد تا اینکه «تایروندا»، دومین خواهر خانواده، علیرغم اعتراضات خواهر بزرگترش «کارمیا» و دیگر اعضای خانواده، کتابی را در ژانر «جنایت واقعی» خرید که داستان آنچه را که بر مادر تایروندا و دیگر قربانیان گذشته بود، روایت میکند. اینجا بود که فهمیدند حلقهای که ناامیدانه به درخواست پلیس، در فروشگاههای محلی در جستوجویش بودند، در واقع از همان ابتدا در اختیار پلیس بوده است. طبق گفتههای این کتاب، انگشتر قاشقی در همان اوایل تحقیقات در محل سکونت قاتل، حتی قبل از آنکه او به قتل برندا متهم شود، پیدا شده بود. خواهران فهمیدند همانطور که پیش از این بارها اتفاق افتاده بود، تلاشهایشان برای فهمیدن علت مرگ مادر، عامدانه به بیراهه کشانده شده بود.
کتابی که توسط یک خبرنگار- نویسنده بوستونی سفیدپوست، نوشته شده و تحقیقاتش که صرفا با جمعآوری آرشیو روزنامهها و اطلاعات قدیمی انجام گرفته، منجر به خشم و ناامیدی خانواده بسیاری از قربانیان شد. در ابتدا کارمیا، از خرید یا حتی خواندن کتاب خودداری میکرد، در حالی که تایروندا آن کتاب را دو بار خریده و دفعه دوم زمانی بود که یکی از اعضای خانواده نسخه اولیه کتاب را از او گرفته بود. از نظر تایروندا، این کتاب چیزی بیش از یک بازگویی ژورنالیستی واقعیتهای این پرونده نبود؛ گرچه برخی از این واقعیات مانند افشاگری درباره انگشتر قاشقی، از اطلاعات محرمانهای بود که او و خواهرانش هیچوقت نمیتوانستند به آن دسترسی پیدا کنند. به همین خاطر قابل درک بود که تایروندا بخواهد چیزهای بیشتری از این کتاب به دست بیاورد. او درباره نویسنده این کتاب گفت: «او نویسنده ژانر جنایات واقعی است. کاری که با دقت انجامش میدهد.»
اما برای کارمیا، این کتاب عمیقا توهینآمیز بود. کتابی که برایش نشانگر فهرستی گسترده از خشونتهایی بود که به اوج رسید، اما اتمام نیافت. قتل وحشیانه مادر آنها در سال ٢٠٠۴ هم جزوی از این فهرست بود. روایتهای عمومی درباره شرایط زندگی و مرگ برندا که توسط افراد دیگر ساخته شده بود، هیچ شباهتی به مادری که او میشناخت نداشتند؛ کسی که برای نوههایش نان ذرت شیرین و کیکمانند درست میکرد، کسی که آنقدر آشپز خوبی بود که رستوران خودش را راه انداخته بود، کسی که همه چیز را با دخترانش به اشتراک میگذاشت و به آنها اخلاق، ارزشها و راه درست و غلط را نشان میداد. اگرچه کارمیا، به وضوح از این که نویسنده بدون صحبت با او یا اعضای دیگر خانواده مدعی شده بود داستان مادرش را دریافته، ناراحت بود، اما آزردگی او بیشتر از این بابت بود که آن کتاب هم به یک محصول غیرواقعی دیگر از جذابیتهای بیمارگون قاتل مادرش تبدیل شده و برندا و دیگر قربانیان را تقریبا به طور کامل نادیده گرفته بود.
همانطور که او گفته است:
حتی در پوشش خبری این جنایت رسانهها بر این تاکید داشتند که چگونه او با وجود اینکه یک ستاره فوتبال بود مرتکب چنین اعمالی شده است. در حالی که در همان صفحه مقتول با عکس زمان بازداشتش معرفی شده بود. چطور میتوانید آن مرد را از زنی که کشته موجهتر نشان بدهید؟ در یک صفحه هردو را کنار هم آوردند، خب قاتل هم مواد مصرف میکرد، این حتی باعث برابر شدن موقعیتشان هم نمیشود، چون آن دو نفر زندگی مشابهی داشتند و یکی از آنها جان دیگری را گرفته است. تو جان او را گرفتی چون خیال میکردی ارزشی ندارد؟ این از خودِ تو چه میسازد؟
انتقاد کارمیا تنها به این نبود که چرا نویسنده کتاب با او و خانوادهاش مشورت نکرده است. کارمیا عمیقا درک کرده بود که بیاعتنایی به او و خانوادهاش در پی مرگ مادر، در امتداد بیاعتناییهایی قرار داشت که برندا در دوران حیاتش با آن مواجه شده بود. او با بیان اینکه «پس تو چه موجودی هستی؟» در پی طرح پرسشی لفاظانه نبود. هدف او طرح کیفرخواستی علیه امتیازبخشی سیستماتیک به قاتل در برابر مادرش و به چالش کشیدن روایتهای عمومی بود که داستان زندگی مادرش را به خوراکی برای داستانهای عامهپسند و جذاب فرومیکاستند.
اولین باری که من با کارمیا و تایروندا در۶ اکتبر ۲۰۱۳ به گفتوگو نشستم، تقریبا ۹ سال از روز پیدا شدن جسد مادرشان گذشته و کارمیا هنوز آن کتاب را نخوانده بود؛ گرچه خلاصهای از محتویات این کتاب برایش نقل شده بود. او میگفت، زمانی رسید که بالاخره احساس کرد آماده خواندن کتاب است اما در همان زمان، دومین نسخه کتاب که تایروندا خریده بود هم ناپدید شد و کارمیا باز هم از اینکه خودش کتاب را بخرد، امتناع میکرد.
اگرچه این کتاب دستکم به نظر من واقعا بیارزش است اما نمونهای از شرایطی است که به تولید و تداوم خشونت علیه زنانی چون سابرینا پین، باربارا ویلیامز، شاکوندا توماس، شرلی آن ترپ، لورا لولار، تامارا والز و لیندا نیل کمک میکند. علاوه بر برندا اروینگ، در فاصله جولای ۲۰۰۳ تا اکتبر ۲۰۰۴ این هفت زن سیاهپوست در شهر پئوریا در ایلینوی، یکی از ایالتهای غرب میانه آمریکا، قربانی مردی سفیدپوست به نام «لری برایت» شدند.[1]
بیشتر بخوانید:
آغاز راه آزادی: قدرت، خشونت، #منهم
هالیوود و سفیدشویی جنبش #MeToo
عکس بازداشت قاتل روی جلد کتاب آمده بود درحالیکه تصاویر قربانیانی که قاتل به کشتن آنها اعتراف کرده بود در صفحات داخلی کتاب منتشر شده بود. تصاویر منتشرشده از قربانیان نیز عکس بازداشت بودند. تصویری که از برندا اروینگ منتشر شده بود در واقع همان تصویری بود که دخترانش مصرانه کوشیده بودند تا مانع انتشار آن در روزنامههای محلی شوند. آنها درخواست کرده بودند که این عکس با عکسی که خودشان به نشریهها داده بودند، تعویض شود. البته که تلاشهایشان راه به جایی نبرد. در تضادی ضمخت با تصاویر منتشرشده از برندا و سایر قربانیان، با رویکردی تقدیرآمیز نسبت به کلانتری «پئوریا»، از افسران پلیس و سایر مقامات درگیر با این پرونده که اغلب مردان سفیدپوست بودند، تصاویر حرفهای در کتاب منتشر شده بود.
علاوه بر تصاویر بازداشت زنان قربانی که آنان را به مثابه بزهکار بازنمایی میکرد، نویسنده با انتشار تصاویر مقامات شهر سفید با یونیفرمهای شیک و تروتمیز، آنان را در مقام انتقامجویی از این زنان قربانی قرار داده بود. البته تصاویر تکاندهنده دیگری از پرونده در این کتاب به چشم میخورد که نویسنده از بایگانی کلانتری پئوریا به دست آورده و آنها را منتشر کرده است. یکی از این عکسها، تختخواب آپارتمان لری برایت را نشان میدهد؛ مکانی که در آن به زنان تجاوز میکرد و سپس آنها را میکشت. در عکس دیگری، قسمتی از حیاط لری برایت به تصویر کشیده شده که در آنجا زنان قربانی را میسوزاند و در عکسی دیگر، بقایای غیرقابل شناسایی از پیکر سوخته زنانی که لری برایت کشته بود، نشان داده شده است. همچنین نویسنده کتاب جزئیات اطلاعاتی را که زنان نجاتیافته از حملههای جنسی و جسمی لری برایت به پلیس داده بودند به انتشار درآورده است. جزئیاتی وحشتناک از رنج و صدماتی که بازماندگان خشونتهای لری برایت متحمل شده بودند، دستمایه سرگرمی هواداران و شیفتگان ]ژانر[ جنایت واقعی شده بود. این کتاب، یادبودی تباه است.
قربانیان قتلهای سریالی، چه به واسطه جنسیت و چه بر مبنای نژاد، اغلب به خوراک تولید فیلم و داستانهای ژانر جنایت واقعی تبدیل میشوند. داستان زندگی قربانیان زیر بار شهره بدنامی قاتلان، نابود و فراموش میشود. نامهایی چون «تد باندی»، «جفری دامر» و «جان وین گیسی»، چنان در فرهنگ عامه اهمیت مییابند که به رغم هراسانگیز بودن، در روان جمعی تثبیت پیدا میکنند. حتی اگر مشهور نباشند یا نامشان به اندازه کافی جذاب جلوه نکند، اسامی مستعار به کار گرفته میشود. افرادی چون «قاتل رودخانه گرین»،[2] «خفهکننده کلیولند»[3] و «پسر سم»[4] قهرمانان فیلمهای ترسناکی شدند که بازنمایی مبتذلی از خشونت و وحشت در زندگی واقعی ارائه داده است؛ خشونتی که سرنوشت قربانیان این قاتلان را رقم زده است.
جذابسازی قتلهای سریالی بیشک صنایع جدیدی به راه انداخته است. این موضوع نه تنها پایه اصلی ژانر جنایت واقعی و تکانه خلق هیولاهای تلویزیونی مانند «فردی کروگر»، «دکتر مرگان»، «کندیمن» و «هانیبال لکتر» است، بلکه باعث رشد و رونقگیری کسبوکارهایی اینترنتی مانند «Murderabilia»[5] شده است که آلات و ابزار ساختهشده توسط بدنامترین و بیرحمترین مجرمان را با بالاترین قیمتها به فروش میرساند. همچنین محصولات مبتذلی درباره قاتلان زنجیرهای تولید میشود، از جمله کتاب رنگآمیزی بزرگسالان تد باندی یا کارتهای عکسدار قاتلان سریالی که در سایتهای مختلفی فروخته میشوند.
علیرغم حضور پررنگ قتلهای سریالی در فرهنگ عامه و انتشار گسترده این ماجراها در روزنامه و مجلات، قربانیان واقعی قتلهای سریالی به ندرت مورد توجه معناداری از سوی رسانهها قرار میگیرند. اکثر اوقات کمتوجهی رسانهها نتیجه مستقیم کمتوجهی مقامات قضایی و رسمی است. تنها زمانی خطر قاتل یا قاتلان سریالی جدی گرفته میشود و جامعه نسبت به آنها حساس میشود که شمار قتلها به طور قابل ملاحظهای افزایش یابد. این مسئله بویژه زمانی که قربانی از میان زنان و دختران سیاهپوست باشد، صادق است. در شهر پئوریا نیز پس از قتل «لیندا نیل» بود که کارگروه ویژهای برای تحقیق درباره قتلها تشکیل شد. لیندا نیل هفتمین زن سیاهپوستی بود که با شرایطی مشابه دیگر قربانیان، طی دورهای تقریبا یک ساله به قتل رسیده یا ناپدید شده بود.
تنها پس از قتل برندا، که آخرین قربانی بود، جامعه فعالانه درگیر حمایت از زنان و اعمال فشار بر مقامات محلی برای پاسخگویی قاطعانه نسبت به خشونتها علیه زنان شد. کارمیا و تایروندا، احساس میکردند که علت توجه روزافزون به این مسئله، تا حدودی نتیجه امتناع از «رها کردن» پیگیری پرونده قتل مادرشان بوده است، هرچند برخی به آنها توصیه میکردند از ادامه پیگیری پرونده صرفنظر کنند. در عوض، آنها در مراسم دعاهای شبانه شرکت میکردند، در حد امکان با رسانهها مصاحبه میکردند، پیوسته پلیس را برای دریافت اطلاعات تحت فشار قرار میدادند و به محض شناسایی برایت، در هر جلسه دادگاهی که میتوانستند حاضر میشدند. همانطور که تایروندا میگوید: «آنها خفه نشدند.»
سرپیچی زنان سیاهپوست از سکوت در برابر خشونتهایی که مستقیم و غیرمستقیم بر آنها و اجتماعاتشان اعمال شده، اتفاق تازهای نیست. همانطور که غفلت نسبت به این خشونتها و تلاش برای ناچیزشماری آنها موضوع جدیدی نیست. از اوایل دهه ۱۹۷۰ تاکنون، نزدیک به ۵۰۰ زن سیاهپوست، قربانی قتلهای زنجیرهای در سراسر ایالات متحده شدهاند. خلاف این افسانه که قتلهای سریالی تنها توسط مردان سفیدپوست صورت میگیرد، اکثریت قریب به اتفاق افرادی که در پروندههای قتلهای سریالی مربوط به زنان و دختران سیاهپوست محکوم شدهاند، مردان سیاهپوست بودهاند. (گرچه این موضوع در پرونده پئوریا صدق نمیکند.)
در سالهای اخیر پروندههای «لونی دیوید فرانکلین»، ملقب به «خوابآور مخوف» که در سال ۲۰۱۶ به جرم قتل ۱۰ زن سیاهپوست در لسآنجلس بین سالهای ۱۹۸۵ تا ۲۰۰۷ محکوم شد و «آنتونی سوئل» که در سال ۲۰۰۹ در خانه وحشتش در اوهایو، جسد ۱۱ زن سیاهپوست کشف شد، این آگاهی عمومی را ایجاد کرده است که زنان سیاهپوست نیز قربانی قتلهای سریالی بوده و هستند.
با این حال حتی در این موارد، پوشش خبری بیش از زنان قربانی عمدتا بر مردانی که مرتکب قتلها شدهاند متمرکز بوده است. بهعلاوه، در اینگونه قتلها هیولاسازی از قاتلان موجب به حاشیه راندن موضوعات و معضلات اساسی دیگر حول مسئله میشود، بویژه در پروندههایی که قربانیان سیاهپوست هستند. به عنوان مثال این قتلها در اجتماعات سیاهپوست کمدرآمد که تحت فشار اقتصادی-اجتماعی و طبقاتی ویرانکننده هستند، رخ داده است. در این موارد بازماندگانی بودهاند که قصد گزارش سوء قصد به خود را داشتند اما کسی آنها را باور نکرد. به همین دلیل برخی دیگر از نجاتیافتگان، حتی اقدام به گزارش سوء قصدها نکردند زیرا بیتفاوتی پلیس مانع تحقیقات جامع در همان مراحل اولیه میشود و تمام قربانیان، مصرفکننده یا مظنون به استعمال مواد مخدر یا روسپیگری خیابانی تلقی میشدند.
به طور کلی جنبشهای اجتماعی معاصر نتوانستهاند قربانیانی مانند کشتهشدگان پئوریا، لس آنجلس و کلیولند را دربر بگیرند. زنانی مانند برندا اروینگ، با اعتیاد غیرقابلپذیرش و سبک زندگیهایی که از نظر عموم ناموجه و نامتعارف است، موجب شکستن تصویر قربانی معصومی میشوند که از شهیدان بیعدالتی در ذهن داریم. اما اگر کارزاری مانند MeToo ، آنطور که «تارانا بورک» بیش از ۱۰ سال پیش آن را به راه انداخت، قصد دارد نسخه رادیکال شفابخشی اجتماعی باشد، باید در میان اجتماعاتی که بر اثر خشونتهای اجتماعی، اقتصادی و فیزیکی چندپاره شدهاند حضور داشته باشد و برای زنانی و دخترانی که بخشی از این اجتماعات هستند، نقشآفرینی کند. و اگر جنبش MeToo میخواهد مداخلهای انتقادی باشد و نه فقط هشتگ یا ابزاری نخبهمحور، باید با آنچه که گروه فمینیستی سیاهپوست شورشی به نام «گروه رودخانه کومباهی»[6] بیش از ۴۰ سال پیش نوشت، همگام شود: «اگر زنان سیاهپوست آزاد باشند بدین معنا است که همه آزادند. چراکه آزادی ما با در هم شکستن همه نظامهای سلطه در هم تنیده است.»[7]
نویسنده: تریون ال. ویلیامسون[8]
برگردان: الهه محمدی
منبع: Verso Books
[1] نهمین زن سیاهپوست به نام «فردریکیا براون» نیز در همین مدت کشته شد، اما به دلیل اینکه برایت به این قتل اعتراف نکرد و هرگز شواهد و مدارک کافی علیه او برای این قتل وجود نداشت، پرونده این قتل همچنان به نتیجه نرسیده است. همین شرایط در مورد یک زن سیاهپوست دیگر به نام «واندا جکسون» صادق است. جکسون با شرایط مشابه در مارس ۲۰۰۱ یعنی بیش از دو سال قبل از آنچه برایت به عنوان زمان شروع قتلهایش به آن اعتراف کرده است، کشته شد.
[2] گری ریجوِی (Gary Leon Ridgway) که از او با نام قاتل رودخانه گرین هم یاد میشود قاتلی است که بین سالهای ۱۹۸۰–۱۹۹۰ میلادی ۷۱ زن را خفه کرد. پنج قربانی اولش را در رودخانه گرین پیدا کردند و او نام مستعار خود را از همینجا گرفتهاست. اغلب قربانیان ریجوی کارگران جنسی و از اقشار فرودست بودند.
[3] آنتونی سوئل (Anthony Sowell) ملقب به خفهکننده کلیولند قاتل و متجاوز سریالی است که یازده زن را در شهر کلیولند در ایالت اوهایو به قتل رساند.
[4] دیوید ریچارد برکویتز (David Berkowitz)، ملقب به پسر سم و قاتل کالیبر ۴۴ ، قاتل سریالی آمریکایی است که مرتکب هشت حمله تیراندازی جداگانه که در شهر نیویورک شده است. تابستان ۱۹۷۶ او با استفاده از یک رولور بولداگ کالیبر .۴۴ ، شش نفر را کشته و هفت نفر دیگر را در ژوئیه ۱۹۷۷ مجروح کرد. با افزایش تعداد قربانیان، برکویتز بزرگترین پرونده پلیس در تاریخ شهر نیویورک شد.
[5] اصطلاحی است برای شناسایی کلکسیونهایی که مربوط به قتلها، آدمکشیها و عاملان جنایات خشن است.
[6] Combahee River Collective
[7] بیانیه گروه رودخانه کومباهی
[8] Terrion L. Williamson