پریسا سردشتی: با خودم میگویم نوشتن و در حالت دیگرش شعر گفتن در روزگاری که بدنها به مقاومت در خانه و خیابان روی آوردهاند و رنجشان را فریاد میزنند به چه کار میآید؟ تمام این مدت با این پرسش سهمگین مواجه بودهام. سهمگین از آنرو که از یک شاعر چه کار دیگری برمیآید اگر کلمات از او رخت ببندند؟ در میانه «ژن، ژیان، ئازادی»، در میانه جنگ و حالا در میانه این افغانستانیستیزی شرمآور. در میانه فاشیسم شعر به چه کاری میآید؟ اگر مردمان بلوچستان این روزها شعر را زندگی میکنند وقتی دستانشان از زیر درهای بسته نان و رهایی به بدنهای تبعیدی میرساند کلمات چگونه میتوانند دوباره زیستن را یادآور شوند؟ در این دوگانه نوشتن و ننوشتن گاهی صفحه ترازو به سمت نوشتن چرخاندم گاهی سکوت. اما رنج این پرسش همچنان با من بوده است. در این روزگار چگونه میتوان شعر گفت بدون اینکه رنج به «معنا» تقلیل نیابد؟ که شعر خود زندگی باشد؟ چه کار میتوانستم بکنم که سنگینی بار کلمات رها شوند در فضا و بنشینند بر دوش دیگران؟ روزی که از پس اخبارها و تصاویر رنج و درد تبعید مهاجران افغانستانی توانم را از دست دادم و مرتکب شعری شدم، مدام دستم میلرزید که آیا سنگینی بار معناست بر دوش کلمات یا هستی کلمات بارشان به دوش معنا افتاده است؟ آیا تن مثلهمثلهشده کبری رضایی در سطلآشغالها «مضمون» شعر من است یا آن تن در شعر من به «زندگی» دامه خواهد داد؟ آیا رنج زنان افغانستانی ردمرزشده «معنای» شعر من است یا کلمات بدنهای ردمرزشده را زندگی میکنند؟ آیا رد فاشیسم و نژادپرستی سیستماتیک در شعر میشود یک «مفهوم» یا تصاویر این تبعید شرمآور پیوندی ناگسستنی میخورد با شهر، با حافظه و بدنهای ما.
شعر ثبت حافظه است و من با دستی لرزان برای ثبت حافظه تبعید، رنج و تحقیر شعری مینویسم. برای بدن مثلهشده کبری رضایی، برای تمام زنان افغانستانی و ایرانیان افغانستانیتبار که نام ندارند. برای حفظ یک خاطره جمعی، خاطره تبعید. حفظ خاطرات بر دوش کلمات است و این یعنی رنجنامه مردمان به دست شعرها و کلمات میماند و بازخوانی میشود. شاعران از نوشتن میهراسند چرا که خوب میدانند کلمات چطور بارشان را بر زمین که نه بر دوش آنها میگذارند به هنگام ثبتکردن و درست از همین روست که مینویسند. امروز نوشتن و سرودن وظیفه ماست. وقتی بدنی مثله میشود، وقتی تنی تبعید میشود، وقتی بدنی خودش را روی دوشش گذاشته و حمل میکند درحالی که باید از مرزها به اجبار گذر کند. وقتی خواستم از تن به تگنا درآمده زنان افغانستانی بنویسم احساس میکردم جسمم کش میآید. احساس میکردم از هرچیز دوبار و چندبار در تن خود دارم. که تمام آن تنها در تنم جمع شده و باید در کناری با هم به رهایی برسیم و نوشتن این رهایی جمعی است:
بگذارید حرف زدن را تمام نکنم
هرچند دهانبند آماده است
و نخلها از بالاترین نقطههای زمین
مینگرند که آسمان دهان باز نمیکند
یک روز میشوم کلمات نشنیده
یک روز آوازهای کوردی
یک روز اما خون از لای دندانهایم میریزد
آنقدر دندان بر جگر نهادهام
من از بدنم مینویسم
از نوک پا تا موی سر
مثلا وقتی میگویم سینههایم
یعنی یک جزیره بارانی
که آفتاب مدام میرود و میآید
پاها که جای خودش را دارد
مردهها میدانند رفتن بر زمین سخت
وقتی کسی تو را نمیبیند
تاولهای قلبی است که خون را پمپاژ نمیکند
خندهها هم بخشی از بدناند
اگرچه در زمانهای قدیم
قصهها اینطور شروع میشدند
که لب از کلمات آویزان است
صداهای مبهم و سخیفی از دور میآید
میگویند که تکهتکههای بدنها
بهراحتی در سطل زبالهها آتش میگیرند
و کسی دیگر به یاد نمیآورد
که قصههایی از آن زبان جاری بود
مدام راهم را کج میکنم به سمت مسیر خورشید
چیزی را میکشم روی جاده
دیواری را که کشیدهاند در برابرم
به روزنه میآرایم
و همچنان نقطهها را خراش میدهم
انگشتها برای بالا بردن نیست فقط
گویا شهریست با چند شریان خونی
مسیر رفتوآمد کفشدوزکهاست
و پرواز بیبدیلشان روی نقشههای سوخته
موهای سوخته گرد هوا میچرخند
خاکستر میشوند در مسیر باد
آنگاه شهر میشود زنی بیحجاب
که خودش را پاشیده روی سر سربازان بینام
همانها که وقتی با خانوادههایشان خداحافظی میکنند
میگویند من سرباز صفرم
و این یعنی ماهها زنی را فقط از روزنه تماشا کنی
اما زنها دستودلبازتر از این حرفهایند
بی هیچ ترسی به او هندوانه تعارف میکنند
وقتی موهایشان شبحی است بر فراز شهر
به سطل آشغالها برمیگردم
آنجا که میشود چیزهایی را بازیافت کرد
مثلا تکههای بریدهشده از کبد را
گربهها در بدن خود حمل میکنند
و این یعنی چیزی مسری میگردد در خیابانها
جگردارترین آوازها
و اینها همه
تکههای آواره زنی است
که این روزها ردمرز میشود
میدانی رد مرز یعنی چه؟
یعنی همانطور که پیچیده در تمام شهر
مسیری را با خودش میبرد به جهان
خودش هم نمیداند پشت سرش حلقههای رهایی انداخته توی گودالها
من اما پشت او
تکهها را جمع میکنم
مدام خودم را کنارتر میکشم
تا دو تن در تنم جا شود
دو قلب
دو ریه
دو زبان
گاهی چیزهایی را میدهم به دیگران
مثلا دو دست در بالهای پرندگان
ایستادهام زیر آفتاب سوزان
روی مرزیترین نقطههای زمین
توگویی از آن خط رد شدهای
پایت را گذاشتهای در مسیر دیگری
با حیرت نگاه میکنم
که جا برای تمام زنان در من باز شده
جا باز کردهام به وسعت زمین
تو برمیگردی
به من نگاه میکنی
آرام در گوش هوا زمزمه میکنی
جایی هست برای یک قلب دیگر؟