دیدبان آزار

روایاتی از زنان زندانی

در ستایش حق آشکار‌کردن شکنندگی

نویسنده: م. ر

من خودم را فمینیستی انقلابی می‌دانم؛ انقلابی که نه در یک لحظه بلکه جریانی مداوم، پیوسته و درگیر زندگی است. با همین دید این متن را نوشتم. این متن تلاشی است برای بازخوانی تجربه‌های زیسته زنان زندانی با تکیه بر مفهوم «آسیب‌پذیری به‌مثابه زبان سیاسی» (کوئیونن، کیرولا و رایبرگ، ۲۰۲۱). در دل بازگویی این روایت‌ها، تلاش می‌کنم نشان دهم چگونه آشکارسازی شکنندگی، صرفا لحظه‌ای از فروپاشی نیست، بلکه انکار سوژه کلیشه‌ای «فرد قوی» و فرصتی برای ظهور عاملیتی انقلابی است. 

اولین جرقه‌های این باور در روزی از روزهای پاییز ۱۴۰۱ در جانم دمید. از درد به خودم می‌پیچیدم. چند روزی بود دندان پوسیده‌ام امانم را بریده بود. بازجویی‌ها طولانی‌تر و خشن‌تر شده بود و تعدادمان در سلول آن‌قدر زیاد بود که شب هر بار از خوردن پاهای کسی به کمرم و از درد جمع‌کردن پا برای کمتر جا گرفتن، از خواب بیدار می‌شدم. آن روز خیلی احساس خرد‌‌شدگی داشتم. دیوانه‌ام کرده بود. کلافه، رنجور و گریان بودم. و ساکت، خیلی ساکت.

هم‌سلولی‌ام چندین‌ بار درخواست معاینه چشم داده بود. دو شب بود چشم‌هایش بدجور همه‌چیز را تار می‌دید. چندین‌ بار زندان‌بان‌ها را صدا کرد و هر بار جوابی نگرفت. این‌بار یکی از آنها آمد دم در گفت دکتر نیست و اگر بود هم معاینه چشم نداشت. اتفاقا آن زندانبانی بود که کمی مهربانی و دلسوزی مادرانه‌ در صورتش داشت. به من نگاه کرد و گفت: «دندونت بهتره؟» گفتم نه و از آن لحظه به بعد دیگر انگار خودم نبودم یا شاید زیادی خود واقعی‌ام بودم. آن‌قدر فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم که کسی نمی‌توانست نزدیکم شود.

همه فقط نگاه می‌کردند. شده از شدت رنجوری، خشم همه وجودت را بگیرد؟ در آن حال بودم. یادم است فقط داد می‌زدم. هذیان می‌گفتم و مشت‌هایی محکم بر سرم می‌کوبیدم. آه چه تصویر از‌هم‌پاشیده‌ای. انگار نه انگار شب قبل برای خواندن سرود و سردادن شعار مقابل چشم زندانبان‌ها، «ستودنی» بودم. شب قبل در اوج قوی‌ بودن بودم و الان در حضیض رنج. دیشب برای هم سلولی‌هایم قهرمان بودم و الان آن قدر شکننده که هر لحظه ممکن است پودر شود. 

اما من آرام شدم. خشم دیوانه‌وار من در آن روز، آن مشت‌ها که بر سر خودم می‌کوبیدم، تقلایی برای نشان دادن آشفتگی پنهانی‌ام بود. دو-سه سالی از آن روز گذشت و آن جنون را فراموش کرده بودم. تا روزی که صدای سین را شنیدم. صدای تظلم‌خواهی‌ او در میان خبرها بود. سین، خواهر من، تو از زندان و پشت تلفن داشتی اشک می‌ریختی و صدای هق‌هق گریه‌ات خنجر به دل آدم می‌زد. دلم لرزید هم از غمت و هم از شجاعتت. 

بعدها از تو پرسیدم نترسیدی از اینکه قضاوت شوی؟ نترسیدی که کمتر کسی صدای گریه زندانی سیاسی را شنیده و تو الان آن صدای دفن‌شده را به گوش‌ها می‌رسانی؟ اصلا یادت می‌آید قبل از تو آیا صدای گریه و شکنندگی کس دیگری را هم در میان خبرها شنیده بودیم؟ گفتی: «یادم نمی‌آید شاید هم از یاد برده‌ام» و بعد گفتی: «نترسیدم از قضاوت‌ها، فکر می‌کردم اگر من اینجا هستم چون به رنج آدم‌ها حساس بودم، پس چرا باید رنج خودم را پنهان کنم.»

اما شجاعت تو در انتقال تصویری صادقانه از خودت قضاوت شد. تو تصویر کلیشه‌ای مقاومت را مخدوش کردی. آدم‌ها هم دلشان به درد آمده بود از دردت و هم فضا معذب شد از شنیدن صدای گریان و رنجورت. حق هم داشتند تو منظره‌ به قول خودت کلاسیک فیگور زندانی قوی و محکم را «نازیبا» کردی. من اولین جملاتی که درباره «محکم‌بودن» شنیدم از درون ذهن خودم بود. هزاران لحظه در بیرون از زندان و در زندان در خاطراتم هست که با خودم تکرار می‌کردم: «لعنتی بس کن، بخند، حرکت کن، قوی باش.»

این جملات برایم کار هم می‌کرد. اما تاریخ انقضا داشت. سکوت داشت و از همه پررنگ‌تر من را، احساسات واقعی‌ام را و آن چاهی که روحم را می‌کشید پایین، پنهان می‌کرد. زمانی که خنده روی لبم بود یا احساس می‌کردم بر دردم مسلط‌ام، در جمع حاضر می‌شدم و در زمان سیاهی خودم را از چشم همه پنهان می‌کردم. درست همچون کودکی قایم می‌شدم تا کسی آن حال و آن تصویر «از‌هم‌پاشیده‌» را نبیند. و چه تنهایی عمیقی.

این حال و احوال را از شین هم شنیده‌ام. در روزهای حبس، برای شین فشار قوی‌ بودن از سمت خودش بوده، نه دیگران. می‌گفت: «وقتی گریه می‌کردم، صورتم قرمز می‌شد، خجالت می‌کشیدم که با آن قیافه از تختم بیایم بیرون، بروم هواخوری، بروم سیگار، بروم چایی بریزم. چون توی مسیر حداقل ۲۰ نفر آدم را می‌بینند. زندان، تنهایی نداره. آدم‌های نزدیکم می‌پرسیدن چی شده، اما من حرف نمی‌زدم. در ذهنم این فشار بود که «حرف‌هات مسخره‌ست، کودکانه‌ست، نشونه‌ ضعفه.»

اگر شین ترس‌اش را با هم‌بندی‌هایش در میان می‌گذاشت، احتمالا جواب می‌شنید: «معلومه که این‌طور فکر نمی‌کنیم»، اما مسئله «سوءتفاهم» نیست، مسئله نبودن حس اطمینان پیشینی است. حسی که تو ایمان داشته باشی قضاوت نمی‌شوی، ترحم جلب نمی‌کنی، فقط فهمیده می‌شوی و می‌توانی همان‌طوری که هستی، وجود داشته باشی؛ چیزی که اکنون به آن نیاز داری.

نون، دوست زندانی دیگرم، حتی این فشار ذهنی را با خودش حمل نمی‌کرد. نقش زندانی مقاوم، نه‌تنها او را اذیت نمی‌کرد، حتی از آن خوشحال بود. تصاویر ثبت‌شده از زندانیان مقاوم در ذهنش، او را به جلو می‌راند. اما بعد از بازداشت دوم‌اش احساس متفاوتی را تجربه کرد. شب آتش‌سوزی اوین در سلول بود و آن شب بدترین خاطره‌ زندگی او شد. بعد از آزادی، سوگوار گربه و دوستش شد. به قول خودش انگار هیچ‌وقت نتوانست به زندگی قبل بازگردد.

نون آن روزهای تنهایی را این‌طور به یاد می‌آورد: «دیگه اون فیگور قهرمان مورد انتظار اطرافیان نبودم، و راستش این خیلی برایم مهم نبود. اما شکننده‌تر شده بودم، روی لبه‌ پرتگاه بودم، و خودم اینو نمی‌پسندیدم. برای همین تصمیم گرفتم از ایران بیایم بیرون». من فکر می‌کنم سین رفت تا از آن پوسته‌ای که درش جا نمی‌شد بیرون بیاید، رفت چون تاب زدن ماسک بر چهره‌اش نداشت. در وضعیت شکنندگی فقط زمانی می‌توانی مرئی شوی که یک ماسک بر چهره‌ات بزنی؛ دقیقا همان ماسکی که «مردان» برای مرد خوب بودن بر چهره دارند؛ ماسک قوی‌ بودن. اما تحمل این ماسک برای خود و تحمیل آن به دیگری بسیار بی‌رحم است.

دال، یکی از دوستانم که تجربه شکنجه سفید را از سر گذرانده، می‌گوید: «در انفرادی نفسم از اضطراب بالا نمی‌آمد، با خودم می‌گفتم چرا تجربه‌ من با روایت‌ تجربه دیگران فرق دارد؟ چقدر ضعیفم. روایت‌های بازداشت همیشه حول قهرمان‌‌هاست. مثلا کسی که در بند دو الف صدای گریه و التماسش می‌آمد، بعد از آزادی از خودش تصویری بدون هیچ آسیب‌پذیری می‌ساخت. کسی که انگار با قدرتی خدشه‌ناپذیر، بازجو و دم‌و‌دستگاهش را شکست داده است. آن قدرت به نمایش درآمده او، حالا در سر من به‌شکل خودسرزنش‌گری ادامه یافته بود.»

دال در اسارت و در میانه شکنجه سفید، می‌توانست فکرهای دیگری داشته باشد. می‌توانست بیشتر مراقب خودش باشد، اگر آن ماسک‌ها دنبالش نمی‌کردند. ماسک‌ها همه جا هستند؛ در خیابان‌ها، در روابط‌، در سیاست و در رسانه‌ها. الف اکنون در زندان است و انتخاب کرده از ماسک‌ها دور بماند. او می‌گوید: «خیلی وقت است از چهره‌ای که رسانه‌ها از من ساختند، وحشت دارم. از اینکه دروغی در ماجراست، از اینکه چهره‌ خوبی از خودم نشون بدم، بیزارم. "مثل مرد حبست رو بکش و خم به ابرو نیار"، نه. من دلم می‌خواهد خودم باشم. نه چهره افسانه‌ای از مقاومت، نه گردآفرید.»

فیگور زندانی مقاوم، اغلب در رسانه‌ها در هیبت فردی دیده می‌شود که بی‌اشک، بی‌درد، با لبخند، در برابر چشم و گوش‌ها ظاهر می‌شود. این تصویر، هم از سوی رسانه‌ها بازتولید شده، و هم در شبکه‌های حمایتی. در هر دو، امکان بروز رنجِ بدن‌مند، انکار می‌شود. اما الف با حال فسرده این روزهایش، با موهای صورتش که دیگر تحمل درد بند انداختن ندارد، می‌خواهد خودش باشد؛ گاهی شاد، گاهی غمگین. می‌خواهد اگر در جمع می‌آید بدون جا گذاشتن خودش در تخت و پشت پرده باشد. حقی که از او گرفته شده است.

این شجاعت با خود روبه‌رو شدن؛ با خود شکننده‌‌ات، شاید تعریف مهربان‌تر و فراگیرتری از «قوی‌ بودن» و «مقاومت» باشد. خیلی از ما؛ کسانی که به دلایلی مانند جنسیت، طبقه، قومیت، معلولیت و …، در موقعیت‌هایی به حاشیه رانده شده‌ایم، در لحظه‌های شکنندگی کوچ می‌کنیم؛ به دیار دیگری، به تنهایی. البته که سفر به درون زیباست اما تغییر شکل آن به در‌خودماندگی اتفاق دیگری است. و دقیقا همین نقطه‌ است که مفهوم آسیب‌پذیری و شکنندگی را متفاوت می‌کند. در روزها و موقعیت آسیب‌پذیر در معرض خطر هستی. نگرانی اما نامرئی نیستی. همچنان در مکان‌ها و زمان‌ها حضور داری. 

انسان آسیب‌پذیر اگر بعد از آسیب‌‌ دیدن سرپا بماند، همه می‌خواهند او را ببینند، با او ارتباط برقرار کنند و برای «قهرمانی»اش کف بزنند. اما اگر زمین بخوری، فرو بپاشی و بشکنی، خودخواسته یا تحمیلی به حاشیه رانده می‌شوی. نامرئی می‌شوی. انگار به محض ظهور شکنندگی اتصال و ارتباط با بیرون قطع می‌شود. درحالی که اگر آسیب‌پذیری و شکنندگی را با این تفاوتی که گفتم درک کنیم، می‌توان حق شکنندگی را مترادف با پذیرش واقعیت «آسیب‌ دیدن» دانست و آشکارسازی شکنندگی می‌تواند سرنوشتی به‌جز نامرئی شدن و قطع ارتباط داشته باشد. 

من می‌پذیرم در زندان خشونت دیدم، آسیب دیدم و حق دارم شکنندگی‌ام را آشکار کنم. آن لحظه است که شکنندگی می‌تواند به جای لحظه‌ شرم پنهانی، لحظه بروز انقلابی باشد. همان انقلاب درونی که برای سین رخ داد. سین را می‌گویم،‌ همان زنی که صدای گریه‌اش یا دقیق‌تر بگویم حق شکنندگی‌اش را از زندان به گوش‌مان رساند. سین برای افشای خشونت خشونت‌گر، زبان دیگری را وارد صحنه کرد؛ زبانی احساسی، صادقانه و در عین‌حال سیاسی؛ سیاستی که از دل اشک هم می‌جوشد، از دل ترس، از دل خستگی هم. اما بیرون از او، زبان ارتباط‌گیری با این شجاعت مسدود بود.

شکنندگی که تو را نامرئی می‌کند، برای تبدیل‌شدن به یک امکان و ابزار مقاومت نیاز به زبانی دارد که تو را دوباره به حیات جمعی وصل کند. زبانی که در دنیای مردانه وجود ندارد و شاید با نگاهی فمینیستی، دور هم بتوانیم آن را بسازیم؛ از میان رنج‌هایمان و برای دیدن یکدیگر. زبانی که از دروغ قدرت فاصله می‌گیرد و امکانی برای خلق افق سیاسی جدید می‌سازد. فکر می‌‌کنم، زبان همدلی برخلاف زبان هم‌دردی نه ترحم‌گونه است و نه بر شناسایی ضعیف و قوی تکیه زده است. زبان همدلی زبان صداقت، باهم بودن و دگرگونی است و زبان هم‌دردی زبان عبوری سریع از رنج دیگری.

زبان همدلی آن‌قدرها هم از ما دور نیست. راوی خشونت جنسی با پذیرش شکنندگی و با اراده بر پایان‌دادن به تنهایی‌اش است که حرف می‌زند. اما زبان مردانه‌ای که عادت به ماسک‌زدن دارد، راوی را «قربانی» فرض می‌کند و مظلوم. به او ترحم می‌کند یا علیه او می‌تازد. انگار داشتن «ضعف» هنوز صفتی است که اگر بر تو سوار شود، فاقد اعتبار انقلابی‌ات می‌کند. اما جنبش فراگیر روایت‌گری علیه خشونت جنسی نشان داد شکنندگی نه‌تنها ضعف نیست، بلکه می‌تواند ابزاری برای مقاومت و عاملیت‌یابی باشد.

بیایید به ابتدای متن و روایت جنون در سلول بازگردیم؛ همان تصویر «فروپاشیده». همه‌مان بارها داغون بودیم و قایم شدیم که کسی ما را نبیند. چون آن تصویر چیز ترسناکی به نظر می‌آید، به‌قدری ترسناک که حتی خودت هم حاضر نیستی خودت را ببینی. اما ترسناک آن جایی است که دال حتی در انفرادی هم نمی‌توانست بگوید: «خسته‌ام»، چون صدایی در سرش می‌گفت: «نذار بفهمن ضعیفی». ترسناک آنجاست که فکر می‌کنی اگر بگویی «شکسته‌ام،‌ تحقیر شدم»، دیگر به‌درد نمی‌خوری، می‌خواهی نباشی. 

من وقتی از هم پاشیدم و شکنندگی‌ام را آشکار کردم، چیزی برایم عوض شد. آن تقلا، بازگشت من به «بودن» بود. من صدای زنده‌بودن خودم را شنیدم. الف هم که این روزها انتخاب کرده «گردآفرید» رسانه‌ها نباشد، با خودش مهربان‌تر است و با صدای رساتری می‌گوید: «من آزادی را می‌خواهم». اما چرا این لحظات و این تجربه‌ها امتداد نمی‌یابند و یک تجربه صرفا شخصی باقی می‌مانند؟ ماجرا فقط بود و نبود اصول اخلاقی نیست؛ قرار نیست صرفاً بگوییم «قضاوت نکنیم» یا «بفهمیم». حق آشکارسازی شکنندگی حتی فقط حق بیان هم نیست. بلکه حق خلق فضایی است که از پنهان‌شدن نجات پیدا کنیم.

آن تنهایی پنهانی بوی مرگ می‌دهد و خیلی بی‌رحمانه است؛ حق هیچ‌کدام ما آن نیست. زمانی که در تاریکی هم حس شوی، آن وقت است که حق آشکارسازی شکنندگی‌ات به رسمیت شناخته شده. زخم‌ت را نشان می‌دهی و مرئی می‌شوی نه محو. محرومیت از این حق یعنی محروم ماندن از یک امکان سیاسی. شکنندگی، اگر مجال آشکار شدن پیدا کند، فقط زبان رنج و ناله نیست؛ زبان پیوند است، زبان صداقت و امکانی برای ترمیم و دوباره نو‌شدن.

در این متن من سراغ تجربه خودم و خواهرانم در زندان رفتم. اما این فقدان‌ها، این فروریختن‌ها، محوشدن‌ها به موقعیت‌های دیگر زندگی هم قابل تعمیم است. من دلم می‌خواهد از دل این متن و از دل مکالمه‌های روزمره، یاد بگیرم من و دیگری حق داریم گاهی شاد باشیم گاهی غمگین، گاهی در اوج و گاهی در فرود، فقط در همه این احوالات باید یکدیگر را ببینیم. چون همه این احوال، ما هستیم.

موقعیت‌های متفاوت، بدن‌های رنج‌مند برای پیوند نیاز به زبانی گشوده دارد. زبانی که هم برای برقراری ارتباط با شادی کلمه دارد و هم برای غم و رنج. زبانی که در آن، صدای لرزان معنا دارد، تصویر درهم‌شکسته شورشی است، و ضعف، فقط نام دیگر صداقت است. برای خلق این زبان، حق آشکارسازی شکنندگی یک ظرفیت انقلابی است؛ ظرفیتی شجاعانه و صادقانه که در آن  «ضعف، ترس، له‌شدگی» و «ایستادگی و جنگیدن» در کنار هم‌اند و نه در رقابت و ستیز با هم. و بیان لحظات بی‌پناهی، نشانه‌ آغاز فهم دقیق‌‌تری از قدرت و لمس عمیق‌تر مبارزه است. پس بیایید خودمان و یکدیگر را حس کنیم و برای رنج‌های پنهان‌مان آزادی بخواهیم.

منبع تصویر: Woman Combing Her Hair by Władysław Ślewiński

مطالب مرتبط