نویسنده: سرایل
قتل زنان عموما در پیوند با مفاهیم سرکوبگری چون ناموس صورت میگیرد. زنی که مستحق مرگ دانسته میشود، زنی که «خراب» خطابش میکنند، زنی است غیرمطیع و تخطیگر و کنترلناپذیر. در همین چند دهه عمر ما، در شهر کوچکمان زنی که به تنهایی رانندگی میکرد، زندگیاش را خودش میچرخاند، چادر به سر نداشت، آرایش میکرد و خانه مستقل داشت، زنی که خلاف عرف حرکت میکرد، «خراب» و «فاسد» خوانده میشد. میشنیدیم که میگفتند: «ناموس فلانی را با چند پسر گرفتهاند.» مردم میگفتند: «هرچه میکشیم از ماهواره و این دانشگاه آزاده. شهر رو این دخترای دانشجو به گه کشیدند» و هربار زن معترضی را میکشتند یا دستگیر میکردند، بین مردمی که به هیچ رسانه آزادی دسترسی نداشتند، شایعه میشد که آن زن «خراب» بوده است تا هرگونه خشونتی علیه او موجه و منطقی جلوه کند. به یاد دارم برخی از همشهریهایمان حتی نمیگذاشتند دخترشان به دانشگاه برود «مبادا که خراب بشود». زن خراب را میوهای لهیده میدانستند (و چهبسا که میدانند) که ممکن است زنان دیگر را هم «خراب» کند و به «فساد» بکشاند، پس طرد و حذف او نهتنها توجیهپذیر است بلکه ضرورت دارد. مردان خانواده زن «خراب» اگر او را تنبیه و متوقف نمیکردند «بیغیرت» بودند و اگر حواسشان را به «ناموسشان» میدادند تحسین میشدند.
هر ماه نامها و تصاویر جدیدی از زنانی منتشر میشود که جانش را مردان آشنایی از درون خانوادهاش، گرفتهاند. نهادهای رسمی و انتظامی تمام این قتلها را با «اختلافات خانوادگی» مرتبط میکند: مردی در خرمآباد همسر سابق خود را به قتل رساند، مردی در تهران همسر افغانستانیاش را کشت، مردی در تبریز همسرش را به قتل رساند، پدری در روستای کوزهرش سلماس دخترش را به خاطر ارتباط با یک مرد به قتل رساند، در طول یک هفته در تیرماه، هفت مرد در بجنورد، میاندوآب، پاوه، سنندج، تالش و مشهد، جان هفت زن را که شش تن از آنها همسران این مردان بودند، گرفتند. مردی همسرش را به علت درخواست طلاق کشت، زنی به دلیل دستپختش کشته شد. هرکدام از این تیترها من را یاد فاطمه میاندازد. نام فاطمه جایی ثبت نشده جز در خاطره ما که شاهد تلاشش برای زندهماندن و آزادانه زندگیکردن بودیم. قرار بود «خانم معلم» صدایش کنیم. قتل او، راز مگوی طایفه ما بود. فاطمه اولین اولین زنی بود که نامش در خبر یک قتل خانوادگی در شهر ما پیچید. میگفتند «فاطو عاقبتبهخیر نشد». اما عاقبتبخیری انتخاب نبود، رسم بود. رسمی که باید ادامه پیدا میکرد؛ به ضرب اسلحه روی شقیقه زنی تا بله بگوید، به ضرب گلوله روی شقیقه زنی که بله نگفت.
هربار فاطمه را با چشمان پفکرده در مدرسه میدیدم، میدانستم دوباره جنگ برپا بوده، او گفته خواستگار نمیخواهم و خانواده بر ضرورت ازدواجش اصرار کردهاند. از کودکی جهیزیهاش را آماده کرده بودند و برای تندادن به ازدواج زودهنگام تحت شکنجه روانی و جسمی قرار داشت. کتک میخورد و پایش را نشان میداد که با کوفتهشدن به دیوار کبود شده، میگفت: «در عوض فهمیدن من خواستگار نمیخوام، میخوام درس بخونم.» و باز روزی دیگر،همانطور که در مسیر مدرسه قدم میزد میگفت: «باز سروکله یه خر دیگه پیدا شده، میخوام گولش بزنم بگم من مریضم دارم میمیرم.»
ما که همقدمش هستیم میخندیم اما او در سکوت و جدیت راه میرود و مدام میگوید: «من بالاخره میرم دانشگاه.» تابستانها فصل عزایش بود. حق بیرون آمدن از خانه را نداشت. آخر دختر خوب، دختر آفتابمهتابندیده بود، دختری که حتی کسی نمیدانست زنده است یا مرده. میگفت: «وقتی آدمای غریبه مهمون میشن میگن قدر بدون عجب خونه و باغی دارید. این آدما نمیدونن آزادی توی این قفس باغی چقد سخت به دست میاد. یعنی میشه یه روز به میل خودم از خواب بلند شم، کتابخونه برم، شب و روز هروقت دلم خواست بزنم بیرون؟ دلم میخواد از ده بزنم بیرون.»
بالاخره موفق شدبرود دانشگاه. تربیت معلم دانشگاه شیراز قبول شد. گونههایش، چشمهایش و حتی لبهایش از شادی برق میزد، با هیجانی پر آبوتاب میگفت: «قبول شدم، حالادیگه تنهایی میرم شیراز، خیابونا رو میگردم، بازارا رو، حافظ و سعدی رو ...» چند روز بعد دوباره او را کتک زده بودند و برای تحصیلش شرط گذاشته بودند: باید ازدواج میکرد تا بتواند درس بخواند. کلی تلاش کرد و به درودیوار زد تا موفق شد بدون عقد با کسی برود دانشگاه. با اینکه خیلی درد و سختی کشید، اما از اینکه به ازدواج تن نداده بود خوشحال بود. میگفت: «خیلی تحمل کردم که خودمو نکشم، ولی شیرینی دانشگاه، دردها رو خوب میکنه.»
سال ۱۳۸۲ است و فاطمه که سه سال از من بزرگتر است به دانشگاه میرود، با خوشحالی میگفت: «میخوام برم درس بدم.» یک روز که تصمیم گرفته بود تعطیلی آخرهفته را به خانه برنگردد و در خوابگاه بماند و درس بخواند، برادرش عصبانی شد، با فریب و این بهانه که بابا مریض است او را به دهات برد و وقتی فاطو در حمام حیاط خانه بود، با سنگ ترازو به سرش زد و او را کشت. به فاطمه مشکوک شده بودند که شاید سروسری با کسی دارد که به خانه نمیرود. پدر و مادرش، برادر را بخشیدند و به زندگی ادامه دادند.
فاطمه دستوپا میزد، کمک میخواست و صدایش نرسید. آرزوها و رویاهایی داشت. امروز حتی نامش هم جایی ثبت نشده است. مثل بسیاری دیگر که نامشان در بایگانی گورستانها دفن شده و در حد آمار هم به اخبار درز نکرده است. بررسیهای «شرق» مبتنی بر آمار رسمی منتشرشده در رسانهها از قتل حداقل 165 زن در کشور توسط مردان خانوادهشان در سال 1401 و 1402 گذشته خبر داده بود. علت ۸۷ مورد از ۱۶۵ قتل انجامشده، «اختلافات خانوادگی» عنوان شده است، برای ۳۸ مورد علت «ناموسی» ذکر شده، ۱۰ مورد مسائل مالی و برای ۳۰ زنکشی نیز دلیل روشنی ذکر نشده است. ۴۳ زن به ضرب گلوله کشته شدند. ۴۰ زن با ضربات چاقو به قتل رسیدند. ۳۵ زن خفه شدند و شش زن آتش زده شدند. کسی آنها را نمیشناسد؛ آنها دختر فلانی و همسر بهمانی هستند، با علتهای نامشخص مرگ. آن زمان صحبتکردن از فاطمه تابو بود. اما تمامی این نامها و زندگیها فراتر از اینکه صرفا دادهای آماری باشند، ارزش شنیدهشدن و به خاطر سپردهشدن دارند، باید صدایشان برسد. جان و زندگی ازدسترفته این زنان، شایسته دادخواهی است.