نویسنده: سین
هوا سرد شده. آسمان تهران آبی نیست و آلودگی نفس شهر را بریده. شمار روزهای حبس شما از دستمان خارج شده؛ 30، 50، 28، 60... شما که یادتان نرفته؟ شما که به زمان نباختهاید؟ شما حتما روی دیوار با در ماست، روزهای رفته را علامت زدهاید. شما احتمالا برای اتاقتان ساعت خورشیدی ساختهاید. آدم انگار بدون ساعت، طاقت نمیآورد. کار خاصی نداشتیم و بیهدف از زندانبان میپرسیدیم ساعت چند است؟ نمیدانم این میل به دانستن زمان از کجا آمده؟ حدس میزنم ما میترسیم به زمان ببازیم وقتی بلدش نیستیم. وقتی چیزی از دایره آگاهی ما خارج میشود، انگار بر ما مسلط میشود. درون سلول، عجله معنا ندارد، همانقدر که آهستگی بیمعناست. ما قرار نیست کاری را در زمان معین انجام دهیم که نزدیک شدنش، مضطربمان کند یا دور بودنش خیالمان را راحتی ببخشد. اما باز میخواهیم بدانیم که ناهارمان را حدودا چه وقتی از روز میخوریم، بدانیم که صبحها ساعت چند، مقنعه تاخورده و گرهزده پشت سرمان را برمیداریم و به صورت بیرنگوروی رفیقمان صبحبهخیر میگوییم. ما میترسیم با فراموشی زمان، دچار تعلیق شویم؛ آویختگی، کرختی و خودباختگی.
زمان مفهوم غریبی است؛ درون آن چاردیواریِ لعنتی کش میآید و بیرون از آن آب میرود. بیش از یک ماه است که آزادم. تازه چند روزی است که شروع کردهام به دویدن. تراپیست گفت اگر ورزش نکنی میترکی. سخت مشغول دویدن بودم. به دقیقه 30 نزدیک میشدم. پاهایم تیر میکشید و قلبم در آستانه انفجار بود. صدای آهنگی آشنا توی گوشهایم پیچید. سرم گیج رفت. جاده سلامتی پارک لاله را از پشت موج اشک، کجوکوله میدیدم. ناگهان تمام وجودم لرزید. میدویدم و احساس میکردم ایستادهام. میدویدم و میخوردم به دیوار پهن اتاقمان در اوین. میدویدم و بین پتوهای از ریختافتاده اتاق غلت میزدم. میدویدم و شما را در آن اتاقکهای چند ضلعی تصور میکردم. دیگر نتوانستم. نفسنفسزنان ایستادم. روی زانوهایم خم شدم و بغضم ترکید. از روز آزادی این دومین باری بود که زارزار گریه میکردم. آدمها حیران میپرسیدند «چی شده؟» و من جواب میدادم «هیچی». هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. پایم پیچ نخورده، کسی فحشم نداده و خبر مهلکی نگرفتهام. من فقط دلم تنگ شده برای ن، س، م، ط، آ، س، ا، ح، ن و دیگرانی که بردن نامشان هم میتواند خطرناک باشد.
خیال نکنید با این حروف اختصاری به فکر حریم خصوصی و امنیت ما هستند. نه! میخواهند ما را کوچک کنند، مچاله و فشرده در حروف. بعد هم میشویم عدد؛ شماره پرونده فلان، ثبتشده در شعبه فلان. ما اما بزرگیم، فراتر از هر عدد و اختصاری؛ دوستی و آزادگی ما برای مغزهای کوچک و زنگزده این جماعت، زیادی بزرگ است. تاب نیاوردند و نمیآورند. میپرسیدند مگر میشود بیمزد و منت، رفیق بود و دوستی تکثیر کرد؟ مگر میشود نفع شخصی نداشت و بیچشمداشت نوشت و نشر داد و حامی بود؟ برای جماعتی که خیّر بودن، شغلی پردرآمد و بلندگوهایشان مفت، گران است، هر شکلی از همراهی و همفکری، عجیب و خطرناک است. من و ما بیقرار دیدن و بوییدن و در آغوش کشیدن رفیقانمان هستیم؛ رفیقانی که شاید نتوانیم نام کامل پرافتخارشان را ببریم اما در جهان آزاد افکار و احساسات ما، نماد کمال و آزادگی و جسارتاند. ما برای تمام دوستیهایمان بازجویی شدیم اما بدون ترس، به ذهن متحیر بازجویان، از عمق دوستی و عشقمان به یکدیگر گفتیم و میگوییم.
خواستم برایتان بنویسم؛ دور از شما دوستان و در این هوایی که بوی خون یاران میدهد، حال ما خوب نیست. این حس آزادی، اینجور نمیارزد و زندگی برایمان، زندانی بیدیوار و سلولی بیمرز است که شنیدم یکی از دوستان در بندم به خانوادهاش گفته: «به دوستانم بگویید حالم خوب است اما به بازجو بگویید حالم از این بهتر نمیشود.»
حالا برایتان مینویسم دیوار فروریخت و دستهایمان به هم رسید. ما هم حالمان خوب است. ما بیصبرانه منتظر آزادی شما و آزادی ایرانیم و فردای آزادی، با تمام زخمها و بغضهایمان، پابهپای هم برای از نو ساختن این وطن برمیخیزیم و ادامه میدهیم. ما از یادتان نمیکاهیم.