بخش سوم
3) مشکلات و آسیبهای تجاوز
هر تعریف قانونی از «تجاوز» به طور ضمنی با برخی انگارهها دربارۀ آنچه در تجاوز غیراخلاقی است همراه است: استفاده نامشروع از زور، بیتوجهی به فقدان رضایت قربانی و مانند آن. نظریهپردازان فمینیسم اغلب کوشیدهاند به دریافت غنیتری از خطاکارانه بودن تجاوز و آسیبهای خاص آن، نسبت به آنچه قانون فراهم میکند، شکل دهند. ازاینرو آنها برای درک بهتر آسیبها و مشکلات تجاوز، شماری از چهارچوبهای تفسیری را توسعه دادهاند؛ انگارههایی در اینباره که تجاوز بیش از هرچیز به چه چیزی شباهت دارد و/یا اینکه در چه زیرمجموعهای جا میگیرد. بدون شک مشکلات و آسیبهای تجاوز جنسی پیچیده و متنوع است؛ این چارچوبهای تفسیری تاکیداتی را پیشنهاد میکنند که در بسترهای مختلف و برای اهداف متفاوت ممکن است روشنگر باشد.
3.1 آسیبهای فردی به قربانیان
دیدگاه شناختهشدهتر در گفتمان رایج فمینیسم میگوید تجاوز جرمی برآمده از «خشونت، نه رابطه جنسی» است - یعنی شکلی از تعرض که ماهیت جنسیاش موضوعیت ندارد و مشابه سایر جرایم خشن است. گرچه فیلسوفان فمینیست بهندرت از این دیدگاه دفاع کردهاند، اما در برخی از آموزشهای عمومی و کنشگریهای ضد-تجاوز جنسیِ فمینیسم چنین دیدگاهی برجسته بوده است. (یکی از نظریهپردازان فمینیست که اغلب ادعا میشود چنین دیدگاهی دارد، سوزان براونمیلر (1975) است؛ رجوع شود به کیهیل 2001 ، 16-28.) چنین کوششهایی اغلب در پی به چالش کشیدن دیدگاههاییاند که تجاوز را «جرمی برآمده ار هیجانات آنی» میدانند. جرمی که انگیزۀ آن شهوت مهارناپذیر متجاوز است (احتمالاً در واکنش به جذابیت و/ یا تحریک جنسی قربانی). بنابراین، فمینیستها اغلب علاوه بر به چالش کشیدن فرضیاتی که بر پایۀ آنها قربانیان سرزنش میشوند، بر انگیزههای غیرجنسی متجاوز، مانند عصبانیت و میل به تسلط و کنترل تأکید میکنند. از این نظر، متجاوز یک جنایتکار خشن مانند سایر جنایتکاران خشن است، نه فردی که صرفا با شدت تا حدی بیشتری به دنبال رابطۀ جنسی است. به همین ترتیب، این رویکرد تأکید میکند که قربانیان تجاوز جنسی، قربانیان جرمی واقعیاند، نه افرادی که نوعی رابطۀ جنسی بیش از حد خشن داشتهاند و شاید از آن لذت هم برده باشند.
با این حال، محدودیتهای رویکرد «خشونت، نه رابطۀ جنسی» بهخوبی آشکار است. ماهیت جنسی تجاوز، صرف نظر از ریشهها و پیامدهای اجتماعی و ایدئولوژیک گستردهاش، در درک انگیزههای مجرماناش و پیامدهایش برای قربانیان مهم است. هرچند اصلیترین انگیزههای احتمالی مجرمان با هم متفاوت است، مهم است بپرسیم چرا بسیاری از مردانی که قصد آسیب زدن به زنان یا اعمال خشونت علیه آنان را دارند این کار را به شیوهای جنسی انجام میدهند. بهعلاوه، بعضی از تجاوزها به این دلیل رخ میدهد که مرد میخواهد رابطۀ جنسی برقرار کند و شاید حتی ترجیح دهد شریک جنسیاش راضی باشد، ولی او آماده است که این کار را بدون رضایت او نیز انجام دهد. سویۀ جنسی تجاوز برای قربانیان بالقوه و بالفعل آن از اهمیت خاصی برخوردار است. همانطور که کیهیل میگوید، «زنان کمی موافقاند که مورد تجاوز قرار گرفتن ماهیتا برابر با سیلی خوردن است» (2001 ، 3). بهعلاوه، میل جنسی بسیاری از بازماندگان تجاوز به شکل ویژهای آسیب دیده و این افراد در ماهها و سالهای پس از تجاوز در روابط جنسی خود با مشکل روبهرو شدهاند. سرانجام، از آنجا که بسیاری از تجاوزها خشونت بیرونی آشکار را دربر نمیگیرد، شعار «خشونت، نه رابطۀ جنسی» میتواند به رسمیت شناختن تجاوز را، در مواردی که افراد تجربیات کمتر خشونتآمیزی از وادار شدن به رابطۀ جنسی دارند، برای مردم دشوارتر کند. به طور خلاصه، تجاوز جنسی اجباری، سوءاستفادهگرانه و/یا خشونتآمیز است، و تصدیق ماهیت جنسی تجاوز نه تنها برای درک درست مشکلات و آسیبهای آن، که برای درک معنای فرهنگی و سیاسی رابطه جنسی در فرهنگهای مردسالار ناگزیر است. همانطور که مککینون میگوید: «تا زمانی که بگوییم [تجاوز ، آزار جنسی، و پورنوگرافی] به سوءاستفادههای خشونتبار مرتبطاند و نه رابطۀ جنسی، از نقد آنچه برآمده از رابطۀ جنسی است، و از طریق رابطۀ جنسی برایمان رخ میدهد باز میمانیم.» (1987) ، 86-87).
نقض خودآیینی تنانه و جنسی، بیشک از اصلیترین آسیبهای تجاوز است. فرای و شفر (1977)، در بحث کلاسیک خود برای توضیح بیشتر نقض خودآیینی تنانه و جنسی مفهوم «قلمرو»[1] را به کار گرفتهاند. قلمروی شخص - «فضای جسمی، عاطفی، روانی و فکریای که او در آن زندگی می کند» (338) – گسترۀ وسیعی از موضوعات را مشخص میکند که فرد دربارۀ آنان قدرتی مشروع برای رضایت دارد. از آنجا که بدن شخص دقیقا در مرکز قلمرو او قرار دارد و کانون ویژگیها و ظرفیتهایی است که او را به شخص تبدیل میکند، یورش عمدی به بدن فرد، تهاجمی فاحش است: «تصور اِعمال نوعی قدرت موثر در حیطۀ رضایت دربارۀ داراییهای شخصی و/یا بدن [یک موجود]، بهخودیخود به معنای انکار وجود شخص در آنجا است»(340). بنابراین تجاوز قربانی را نه همچون شخص بلکه همچون ابژه، ابژهای با کارکرد کاملا جنسی، در نظر میگیرد. فرای و شفر تأکید میکنند انتقال این پیام با تجاوز جنسی یکی از مؤلفههای مهم آسیب ناشی از آن است: «[تجاوز] به [قربانی] تصویری از خود همچون موجودی در قلمروی شخصی دیگر میدهد، و نه همچون موجودی که خود دارای قلمرو و حریم است.» خواه قصد متجاوز این باشد یا نباشد، مورد تجاوز قرار گرفتن به زن این پیام را میدهد که او موجودی نامحترم است؛ که او یک شخص نیست» (341-42). همپتون درونمایهای مشابه را طرح میکند و میگوید تجاوز با محتوای بیانی خود – «بازنمایی متجاوز همچون ارباب و قربانی همچون برده»، «آسیبی معنوی» به ارزش قربانیاش وارد میکند. (1999 ، 135) بنابراین تعجبی ندارد که بسیاری از بازماندگان تجاوز جنسی احساس خود را نه تنها بیارزشی، بلکه کرختی، غیاب، یا بیروحی توصیف میکنند. چنین واکنشی قابل درک است، زیرا همانطور که کیهیل میگوید «تجاوز را میتوان بهواسطۀ انکار کامل عاملیت، اراده، و شخصیت قربانی، همچون انکار خودِ بینا-سوژهگی[2] در نظر گرفت...[عملی که در آن] خود به شکل بیواسطهای انکار و ... بیجان، خاموش، و مغلوب میشود» (2001 ، 132).
در برخی از بحثهای اخیر تأکید میشود شرح کاملی از آسیبهای تجاوز، باید هم نفی شخصبودگی[3] قربانیان و هم ماهیت خصوصی، جنسی، و تنانۀ این آسیبها را در برگیرد. به گفتۀ کیهیل، «تجاوز باید اساساً...همچون توهینی به سوژۀ بدنمند... فهمیده شود... نوعی کنش به لحاظ جنسی ویژه که عاملیت بینا-ذهنی و بدنمند یک زن و در نتیجه شخصبودگی او را ویران میکند» (2001 ، 13). اندرسون، که در پی تعریف آسیب تجاوز بر پایۀ «تجربه زیسته» کسانی است که آن را از سر میگذرانند، "انسانزدایی،[4] شئانگاری، و سلطه" را در گزارشهای متجاوزان و قربانیان برجسته میبیند (2005 ، 641). او نتیجه میگیرد بهتر است تجاوز، نه تنها همچون انکار خودآیینی جنسی، بلکه همچون نوعی «انسانزداییِ به لحاظ جنسی تهاجمی» (643) تعبیر شود.
تحقیر و شرمی که اغلب قربانیان تجاوز تجربه میکنند، نتیجۀ پیشبینیپذیر تجربۀ انقیاد کامل و گویای از دست رفتن اختیار فرد بر بدن خود است. این واکنشها –جدا از احساس آلودگی قربانیان، که برآمده از حس از دست رفتن پاکدامنی و هتک حرمت آنان است- غالباً با داوریهای فرهنگی دربارۀ زنان مورد تجاوز قرار گرفته، که در آنها چنین زنانی کثیف و ناپاک، یا «کالای آسیبدیده» در نظر گرفته میشوند، تشدید میگردند. در بعضی از فرهنگها، این عقاید چنان قدرتمندند که تصور میشود زنی که به او تجاوز شده (یا رابطهی جنسی توافقی نامشروع دارد) مایۀ شرمساری تمامی خانواده است؛ زنانی که گاهی به دست بستگان مرد خود قربانی «قتلهای ناموسی» میشوند (Banerjee 2003, Baxi et al. 2006, Ruggi 1998).
دستۀ متمایزی از آسیبها هنگامی رخ میدهند، که همانطور که به شکل فزایندهای رایج است، زنان و دختران در حالی که ناهشیاراند مورد خشونت قرار میگیرند، و اغلب عکسها و فیلمهایی از این رویداد تهیه و منتشر میشود. همانطور که کلی الیور اشاره میکند، «نبود رضایت در فرهنگ عامه چنان ارزشمند شده که تعرض جنسی به ورزشی دارای تماشاچی و تصویربرداری پنهانی از زنان به نوعی سرگرمی در شبکههای اجتماعی بدل شده است. رابطۀ جنسی با دختران ناهشیار، بهویژه به همراه ثبت تصاویر به عنوان غنائم، برای برخی پسران و مردان در حکم هدف است» (2016 ، 59-60). الیور میگوید در چنین مواردی «آسیب روانی قربانی شدن نهتنها عمومی، بلکه به شکل بیپایانی تکرارپذیر میشود. این آسیب پربازدید میشود؛ از بین نمیرود» (91).
بیشتر بخوانید:
دیدگاههای فمینیستی دربارۀ تجاوز(بخش اول)
دیدگاههای فمینیستی دربارۀ تجاوز(بخش دوم)
کریسیدا هایز (2016) رویکردی پدیدارشناختی به آسیبهای ویرانگر تجاوز به قربانی ناهشیار را پیشنهاد میکند. هایز مدعی است تجاوز به کسی که ناهشیار است: «از نبود عاملیت در قربانی بهرهکشی و آن را تشدید میکند؛ به طوری که بازسازی خود به عنوان سوژه برای قربانی بهویژه دشوار میشود. این رویداد هم به توانایی فرد در تعامل با جهان در چهار بعد (از طریق طرحوارۀ به لحاظ زمانی پایداری از بدن) آسیب میرساند، و هم به توانایی او برای کنارهگیری از این طرحواره و رفتن به سوی خود-فراموشی… تعرض جنسی در حالتی که فرد ناهشیار است میتواند خود-فراموشی آسایشبخش خواب را ناممکن سازد و تنها قرار گرفتن در معرض خشونت یک زندگی دو بعدی را برای فرد باقی بگذارد» (2016، 365).
هایز معتقد است ازاینرو این فرض که آسیب چنین تجاوزهایی کمتر از آسیب تجاوز به قربانیان هشیار است- از آنجا که خود تجاوز به طور مستقیم تجربه نشده- اشتباه وحشتناکی است. او اشاره میکند، قربانی تجاوز در حالت ناهشیار «تلاش میکند تا با رها کردن تدریجی خود در شکلی از خود-فراموشی که از نظر زیستشناختی و وجودی برای زندگی انسان ضروری است، به احساس امنیت دست یابد، اما سرانجام او چارهای نخواهد داشت مگر اینکه بارها و بارها باز در موقعیتی مشابه قرار گیرد... هیچکس نمیتواند برای زمانی طولانی از به خواب رفتن امتناع کند» (2016 ، 379).
بسیاری از تجاوزها به آسیبهایی فراتر از آسیب اصلی تجاوز میانجامند. برخی تجاوزها سبب بارداری یا بیماریهای مقاربتی (از جمله عفونت اچآیوی) میشوند، و برخی از متجاوزین قربانیان خود را به شکل جسمی زخمی میکنند. قربانیانی که تجاوزهای خود را برای دیگران آشکار نمیکنند، خواه از روی شرم یا خواه به این دلیل که گمان میکنند کسی آنها را باور نخواهد کرد، انزوای عمیق و بیپناهی را تجربه میکنند؛ و در واقع، بسیاری از کسانی که تجاوزهای خود را گزارش میکنند با ناباوری یا سرزنش دوستان، خانواده، و/یا پلیس روبهرو میشوند. به دلیل سطح پایین گزارشدهی و نیز میزان پایین محکومیت، شمار نسبتاً کمی از قربانیان مجازات متجاوزان خود را میبینند؛ بسیاری از کسانی که توسط بستگان، همکاران، دوستان یا سایر آشنایان مورد تجاوز قرار گرفتهاند باید پیوسته با متجاوزان خود تعامل کنند و کسانی که توسط غریبهها مورد تجاوز قرار گرفتهاند اغلب از این هراس دارند که متجاوز آنها را پیدا و دوباره قربانی خواهد کرد.
با یا بدون در نظر گرفتن این آسیبهای بیشتر (اما بهویژه با آنها) ، در هر حال تجاوز همچنان نوعی زخم روانی[5] سخت است. تحمل این زخم روانی، اساسیترین مفروضات قربانی درباره خود و امنیتاش در جهان را از هم میپاشاند. به گفتۀ بریسون، که از تجاوزی خشن و اقدام به قتل جان سالم به در برده، زخم روانی «نوعی «گنگی» –عنصری فهمناپذیر– را به تسلسلی از رویدادهای زندگی فرد وارد میکند، و سبب میشود ادامه دادن این تسلسل ناممکن جلوه کند... اکنون نهتنها تداوم این تسلسل ناممکن است، بلکه هر معنایی که در گذشته ایجاد میکرد، حالا ویران شده است. نتیجۀ این روند نوعی فلج عذابآور است. نمی توانم بروم، نمی توانم بمانم. همۀ آنچه برجامانده لحظۀ حال است، اما به شکلی که معنایی ندارد یا اگر داشته باشد، در بهترین حالت تنها حس ناپایدار نشانگری سیال را تداعی میکند؛ "اکنونِ" بیحرکتی که میشد تکانی بخورد، تنها اگر می دانست به کجا برود» (2002 ، 103-104).
زخم روانی با تأثیرات عمیق خود بر ارتباط اجتماعی، شناخت، حافظه و احساسات، یکپارچگی «خود» را مختل میکند. این احساس که فرد همانی نیست که پیش از زخم روانی بوده، و یا حتی دستکم بخشی از او مُرده، به طور قابل توجهی در میان بازماندگان زخم روانی معمول است. همانطور که بریسون شرح میدهد «احساس میکردم که اتفاقات پس از مرگ را تجربه میکنم... گویا به نوعی بیشتر از زندگی خود عمر کردهام» (8-9). برای بازسازی «خود» در قالبی نو، بازمانده باید روایتی معنادار بسازد که زخم روانی را دربرگیرد، اما بسیاری از بازماندگان در این مسیر با موانعی مانند اختلالات شناختی، شکافهای حافظه، احساس ناامیدی و بیهودگی، و نبود مخاطبی برای شنیدن، باور کردن، و فهمیدن این روایت روبهرواند. این انزوا، هنگامی که زخم روانی توسط یک انسان ایجاد شده باشد (مانند تجاوز) تشدید میشود، زیرا چنین تعرضهایی به گفته بریسون، «ارتباط دلگرمکننده میان خود و سایر بشریت را از هم میگسلند» (40). گزارش برایسون بر میزانی تأکید میکند «که خود توسط دیگران ساخته و حمایت میشود و ازاینرو میتواند توسط آنها نابود شود» (62). این مؤلفۀ ارتباطی، هم برای خود زخم روانی و هم برای بهبودی احتمالی آن اهمیتی محوری دارد. از آنجا که «تعدیهای خشونتآمیز توسط دیگران... توانایی ما در ارتباط با بشریت به شیوههایی که برای آنها ارزش قائلایم را به شدت مختل میکنند» (61) بهبودی نیاز به مرمت آهستۀ ارتباطات -هم با دیگران و هم با سویههای آسیبدیدۀ خود فرد- و بازسازی حس اعتماد (بار دیگر، هم به خود و هم به دیگران) دارد.
برای بسیاری از زنان، تجاوز رویدادی نیست که یک بار رخ دهد، بلکه خشونت جنسی و بهرهکشی، دست کم در برخی دورههای زمانی، شرایط معمول زندگی آنها است. چنین زنانی بردهداری جنسی زن را تجربه میکنند؛ موقعیتی که در آن به تعریف بری: «زنان یا دختران نمیتوانند شرایط ضروری زندگیشان را تغییر دهند؛ جایی که، صرفنظر از اینکه چگونه در آن قرار گرفتهاند، نمیتوانند از آن خارج شوند؛ و جایی که مورد خشونت جنسی و بهرهکشی قرار گیرند.» (1984 ، 40)
همانطور که بری نشان میدهد چنین موقعیتهایی روابط مبتنی بر ضربوشتم، بخش عمدۀ تنفروشی، و سوءاستفادۀ جنسی از دختران خردسال را در بر میگیرد؛ مواردی که تمامی آنها در سرتاسر جهان رایجاند. بنابراین مهم است که تأثیرات مشخص چنین زخمهای روانی جنسی مرسوم و پرتکراری را در نظر بگیریم.
هرمان برای توصیف دقیق تأثیر روانشناختی «زخم روانی ممتد و پرتکرار» (1997 ، 119) تشخیصی تازه را پیشنهاد میکند: اختلال اضطراب پس از زخم روانی پیچیده (هدف از این تشخیص این است که نه فقط زخم روانی جنسی، بلکه اشکال مختلف زخمهای روانی برآمده از انسان را در برگیرد). آسیب چنین زخم روانی دراز مدتی برای شخصیت قربانی ممکن است چنان سخت باشد که زیر عنوان آنچه فرای «جرح»[6] نامیده قرار گیرد: نوعی «از کار افتادگی» روانی که در آن استثمارگر دیدگاهی شدیدا تحریف شده دربارۀ خود قربانی، نقش، و ارزشاش را به او القا میکند که بر مبنای آن او (به طور موقت یا دائم) قادر به شناسایی یا پیگیری منافع خود، ادعای حقوق خود، یا دفاع از خود در برابر پرخاشگریهای بیشتر نیست (1983 70).
[1] domain
[2] intersubjectivity
[3] personhood
[4] dehumanization
[5] trauma
[6] mayhem