دیدبان آزار

بخش اول

زنان؛ حامیِ حق حیاتِ متجاوزان

مهسا غلامعلی‌زاده: داستایفسکی جایی در «جنایت و مکافات»، ما را با پرسشی اساسی روبه‌رو می‌کند: «آیا هزاران کار نیک، این جنایتِ کوچک و بی‌اهمیت را جبران نمی‌کند؟ درازای زندگی یکی، زندگی هزاران نفر از تباهی و فساد نجات می‌یابد. مرگِ یکی در ازای زندگی صدها نفر- یک حساب ساده است.»

صحبت اینجا در رابطه با فردی است که به قولِ ما خونِ مردم را در شیشه کرده و به‌سانِ انگلی فَربه، به تغذیۀ مدامِ آدم‌های بیچاره مشغول است. آدم‌ها با یک حسابِ سَرانگشتی به این نتیجه می‌رسند که زندگیِ بعضی افراد برابر با رنجِ آدم‌های بیشمار است و شاید حقانیتِ نابودی این افراد، ساده‌ترین نتیجۀ چنین نامعادله‌ای باشد.

کسی می‌میرد یا به تعبیر بهتر کشته می‌شود و جماعتی نفس راحت می‌کشند. یک زندگیِ نامطلوب، قربانیِ هزاران زندگی مطلوب می‌شود. آدمی که وزنِ جنایتش روی شانه‌های رنجِ جمعیتی عظیم سنگینی می‌کند، حذف می‌شود تا این ترازو به میزان شدن نزدیک شود. سراسر این کتاب، ما با پرسش از درستیِ یک قتلِ تمام‌عیار مواجهیم؛ اینکه در نهایت کشتنِ یک ظالم، دل مظلومان را خنک می‌کند یا اتفاقا آن‌ها را به جدالی ابدی با مفهوم ظلم و سزاواری سوق می‌دهد؟

مستحقِ مرگ شدن، در تاریخِ جرم‌شناسی و حقوق عمومی به‌کرات مورد پرسش و گفت‌وگو قرار گرفته است. اینکه ما پاسخ برخی از کنش‌های انسانی را محرومیت آن انسان از زندگی بدانیم در لحظاتی، بسیار بدیهی جلوه می‌کند. شکنجه‌گری که ابایی از سال‌ها اذیت و آزارِ زندانیان ندارد، دیکتاتوری که دستانش به هنگام امضای قتل و غارت مردم نمی‌لرزد، قاتلی که ضجۀ مقتولانش، ذره‌ای از ارادۀ کشتن را خدشه‌دار نمی‌کند و بله، متجاوزی که رحمی در تحمیل درد و رنج به تن و روانِ قربانیانش ندارد.

چه به‌عنوان فردی که مستقیما بزه‌دیدۀ این جنایات باشیم و چه به‌عنوان شنونده و نظاره‌گر از چنین جنایاتی آگاه شویم، احتمالا با خشم و نفرت لحظاتی را آرزومندِ مرگِ آن بزهکار بوده‌ایم. ما درد کشیده‌ایم و حالا نوبت اوست. گاهی به مرگ نیز راضی نمی‌شویم. دلمان می‌خواهد آن شکنجه‌گر به تعداد زندانیانش داغ ببیند، آن دیکتاتور به وسعتِ رنجِ یک ملت، زجرکش شود، آن قاتل ده‌ها بار بمیرد و آن متجاوز به‌کرات مورد تجاوز و خشونت واقع شود.

خشمِ ما به یقین، قابل‌‌ توضیح اما بدون ‌شک غیر‌ قابل‌‌‌ توجیه است. فهم این خشم و پذیرفتنِ بروزِ آن در واکنش به چنان جنایت‌هایی امری کاملا متفاوت با توجیه‌پذیر بودن و عمل کردن به تبعِ آن است. در حقیقت ما می‌توانیم بپذیریم ظهور چنین خشمی در افراد طبیعی است اما اینکه خشمِ ما فرمان را به دست گیرد و پایِ درستی این واکنش‌های خشونت‌آمیز را امضا کند، امری کاملا ناپذیرفتنی است. از آرزوی مرگ کسی تا آویزان کردنش به طنابی ضخیم، مسیری است مملو از چرایی و چگونگی که سال‌هاست انسان را به خود مشغول کرده است.

احتمالا بسیاری خواهند گفت کشتن به‌گونه‌ای که در جنایت‌ و مکافات ترسیم و روایت شد با مرگ به مثابۀ مجازات متفاوت است. می‌گویند آدمیزاد هیچگاه نمی‌پذیرد که «قتل» به‌حق و عادلانه باشد اما «اعدام» از مسیر دشوار انصاف و عدالت عبور می‌کند و واکنشی است به یک جنایتِ مسلم. در واقع این گروه از افراد با تکیه بر «دولتی بودن» قتل، آن را موجه و مبری از ناراستی می‌دانند. آن‌ها معتقدند سازوکار اجرای عدالت با تکیه بر قوانین درست و دقیق، می‌تواند تشخیص دهد یک انسان مستحق مرگ است. آن‌ها به سادگی می‌گویند مردمِ عادی از آنجا که قدرت چنین تشخیص بی‌طرفانه و منصفانه‌ای را ندارند، حق کشتن دیگری را نخواهند داشت اما حکومت با بازوی قضایی خود که متشکل از جمعی مکلف و مجرب در رعایتِ عدالت و سلامتِ قضاوت است، صلاحیتِ حکم کردن به مرگ را پیدا می‌کند.

مسئلۀ نخست در برابر مجازات «سلب حیات»، مشروعیت‌بخشی به قتل با تکیه بر اجرای آن توسط حاکمیت است. اما آیا این موضوع به قتل چهره‌ای موجه و معتبر می‌بخشد؟ به زعم ما، سلب حیات با هر نامی که محقق شود، چه قصاص و اعدام و چه کشت‌وکشتار، قتل است و اینکه چه کسی در نتیجۀ چه فرایندی و با چه میزان دانش و اعتباری آن را انجام دهد، چیزی از سهمناکیِ کُشتَن کم نمی‌کند. پرسش ما مخالفانِ مجازات اعدام از موافقان این مجازات همواره یک‌چیز است؛ حقِ کشتنِ یک انسان، چگونه و از سوی چه کسی به انسانی دیگری داده شده است؟

تمام پاسخ‌ها به این پرسش در دو گروه عمده جای می‌گیرند؛ گروه‌هایی که معتقد به ریشه‌های الهی برای رشد این حق هستند و گروه‌هایی که توافقات انسانی را منشا بروز چنین حقی می‌دانند. به نظرم اینطور می‌رسد که در برابر گروه نخست اساسا پاسخی نمی‌توان متصور شد، چون نه آن‌ها می‌توانند به صورت ملموس و این‌جهانی چنین تفویض حقی را از خداوند به انسان ثابت کنند و نه ما در فرض اثبات، توانایی رد این قصه را داریم. اگرچه بسیاری از روحانیون و باورمندانِ به شریعت و مذهب نیز در صحت این تفویض حق، تردید کرده یا حداقل قائل به توقف بوده و هستند. اما به نظر من، وقتی مسئله‌ای رنگ‌وبوی تقدس به خود می‌گیرد و وحی منزل می‌شود دیگر با استدلال و استنباط قابل رد و انکار نیست.

اما در برابر گروهِ دوم پرسش‌های بسیاری را می‌توان طرح کرد؛ نخست آنکه این توافق چه زمانی منعقد شد؟ در فلسفۀ حق هنوز هیچ نظریۀ خلل‌ناپذیری در راستای تایید حق مجازات اعدام، که مورد وفاق جمیعِ نظام‌های حقوقی باشد نیامده است. دوم، آنکه به فرض در روزگاری دور چنین حقی محلِ توافق انسان‌ها بوده، آیا تکرار و سابقۀ یک امر دلیلی بر صحت و حقانیتِ آن است؟ امروزه، بیش از ۱۰۰ کشور دنیا، اعدام را از به‌طور کامل، نظام کیفردهی خود حذف کرده‌اند؛ به تعبیری، بیشتر مردم دنیا به این نتیجه رسیده‌اند که مجازات اعدام رویه‌ای خشن، غیرانسانی و متعلق به دوره‌های بربریت تاریخی بوده و در حال حاضر نه تنها ضروری نیست بلکه ضرورتا خلاف حقوق بشر است و باید به فراموشی تاریخ سپرده شود.

سوم آنکه آیا این توافق غیر قابل انحلال  است؟ در شرایطی که جنبش‌های مخالف اعدام در سرتاسر دنیا به صورت مستمر در حال اعتراض به اجرای این مجازات هستند، دیگر استناد به توافق معنایی ندارد. این توافق در فرض وجود، دو طرف داشته و حالا یک طرف زیر میز زده و خواهان اقالۀ این قرارداد نانوشته است. هیچ یک از توافقات انسانی ابدی، لازم و غیرقابل‌فسخ نیستند. ما بسته به شرایط و در بستر زمانۀ همواره در گذارمان، گفت‌وگو می‌کنیم و حقی را به رسمیت می‌شناسیم و روزی به نقد خود و دیگری می‌نشینیم و خواهان تغییر مفاد توافقنامه هستیم. این موضوع، امری کاملا مطابق با ذات انسان و مناسب برای زندگی در این جهان است. بنابراین «حق مجازات کردن با توسل به ستاندنِ جانِ دیگری»، حداقل دیگر مورد توافق و اجماع جهانِ انسانی نیست و باید تمام‌قد در برابر آن ایستاد.

 

بیشتر بخوانید:

چرا مقابله با مجازات اعدام امری فمینیستی است؟

ما به دنبال اعدام نیستیم

 

داستایفسکی در ادامۀ کتاب ما را با «ارزشِ زیستن» از نگاهِ فردِ جنایت‌کار روبه‌رو می‌کند. اینکه نزدیکی به مرگ، چه معنای باشکوهی به زندگی می‌بخشد و باز ما را با این پرسش تنها می‌گذارد که محروم کردنِ دیگری از زندگی چگونه و چه زمان به حقی مسلم برای ما تبدیل شده است. او می‌نویسد: «کجا بود که دربارۀ مردی محکوم به مرگ خواندم که یک ساعت پیش از مرگ می‌گفت یا می‌اندیشید که اگر ناچار باشد جایی، نوک پرتگاهی روی لبه‌ای چنان باریک زندگی کند که فقط اندازۀ دو پایش جا داشته باشد و دوروبرش همه مغاک، اقیانوس، تاریکی، عزلت و توفان ابدی باشد و ناچار باشد همانطور روی یک وجب جا، همۀ عمر و هزار سال تا ابد بایستد، زندگی کردن در آن وضع بهتر بود تا اینکه هم‌اکنون بمیرد. فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن. مهم نیست چگونه، فقط زندگی کردن.»

این تعابیر و توصیفات، دهشتناک‌ اما حقیقتِ ارزندگی زندگی در نگاهِ یک محکوم به مرگ است. محکومان به اعدام نه فقط یک بار که هر لحظه با تصویر کردن مرگ خود، می‌میرند. ویکتور هوگو نیز در کتاب «آخرین روز یک محکوم» از رنجِ پنهان محکومان می‌گوید. از امید به نَمُردن و ناباوریِ کُشَنده‌ای که مجازاتی دوچندان برای زندانی محسوب می‌شود. در همسایه‌ها اثر درخشان احمد محمود، مش‌رحیم یک محبوسِ محکوم به اعدام است که در روزهای پیش از اجرای حکم در زندان، متحمل درد و وحشتی جانفرسا از نزدیک شدن روز مرگ می‌شود. جایی می‌گوید: «من از اعدام نمی‌ترسم... خیری که از زندگی ندیدم.» و ادامه می‌دهد: «می‌دونی؟ اینطور خیلی بده. خیلی بده که طنابو بندازن گردن آدم و جلو چشم غریبه و آشنا بکشن بالا. عینهو گوسفند قصابی که به صلابه‌ش بزنی...»

لابد می‌گوییم باید قدر زندگی را در زمان ارتکاب جنایت می‌دانستند و یا اینکه می‌پرسیم مگر محکومین به اعدام در زمان جرم، به ارزشمندی زندگی دیگری بها دادند که ما زندگی آن‌ها را قابل بدانیم؟

مسئلۀ دوم در رابطه با مجازات «سلب حیات»، اتفاقا در تفاوتِ مهم و موثر قتل در مقام کنش یا واکنش است. به تعبیر ساده، قتل در قامتِ مجازات امری کاملا متفاوت با قتل به مثابۀ یک جرم است. اگر در مسئلۀ اول گفتیم که جان‌ ستاندن از دیگری به هرشکلی که باشد قتل است و کشتار، اینجا می‌خواهیم در اوج این شباهت، متذکرِ یک تفاوت تعیین‌کننده شویم. درواقع می‌خواهیم بگوییم همانقدر که جرم پدیده‌ای به‌هنجار و طبیعی در دنیای انسانی است، مجازات کردن توسط نهادهای رسمی، امری کاملا غیرمعمولی و غیرطبیعی است و دقیقا به همین دلیل است که می‌بایست با تکیه بر پژوهش‌ها و نظریاتِ علمی و انسان‌شناختی، تا حد زیادی توجیه و توصیف شود.

بگذارید کمی این مسئله را بشکافیم. فرض کنیم در یک نزاع دونفره بر سر موضوعی بسیار کم‌اهمیت، یکی از طرفین دیگری را بکشد. فارغ از اینکه اساسا چنین قتلی باید غیرعمد محسوب شود یا خیر، در فرض عمدبودن آن، نوبت به مجازات می‌رسد. پرسش اینجاست که اگر قانون‌گذار و قاضی نیز به قتل این فرد معتقد باشند چه تفاوتی بین کنش شهروندان با واکنش نهادهای قدرت وجود دارد؟ اگر فردی از سر کین و خشم دیگری را از موهبتِ گرانقدرِ زندگی محروم کرده، چرا مامورین قانون در حالی که رها از کین و خشم‌اند باید به تکرار این جنایت تن دهند؟ اینجاست که مسئلۀ اول و دوم به تلاقی می‌رسند. درواقع جمع این دو مسئله به این گزاره منتهی می‌شود که «اگر به عقلانیت و انصاف در تعیین مجازات باور داریم باید بین جرم و مجازات تفاوتی قائل شویم که اگر نشویم واکنش ما شبیه به کنش مجرمانه خواهد بود با این تفاوت که از سوی دولت و به پشتوانۀ قانون اجرا می‌شود» و در ذیل مسئلۀ نخست به روشنی این توافق نانوشته به نام قانون را مورد نقد و نفی قرار دادیم.

ما تنها با احترام به «حق حیات» است که می‌توانیم امیدوار باشیم «سلب حیات» در جوامع انسانی کم و کم‌تر شود. اگر نظام حقوقی حق ستاندنِ جانِ دیگری را برای خود به رسمیت بشناسد، جانیانِ بالقوه نیز به اشکال مختلف و بهانه‌های متنوع سعی می‌کنند برای خود صلاحیت و حقانیت کسب کنند. اگر قانون می‌گوید «چشم در برابر چشم!»، شهروندِ خشمگین جلوتر می‌رود و می‌گوید: «جان در برابر ناموس!» آیا با عقب‌نشینی قانون، شهروندِ بزهکار هم عقب می‌نشیند؟ نمی‌توان مطمئن بود. اما با حذف اعدام، حداقل این پیام به جامعه مخابره شده که «جانِ آدمی عزیز است ولو جانِ یک جان‌ستان!»

مجازات اساسا در بطن خود حاوی پیام‌های مختلف است. نظام‌های حقوقی باید به پیام‌هایی که ارسال می‌کنند، آگاه باشند. گاهی پیام مجازات در تضادی آشکار با هدف آن است. مجازات سلب حیات با هیچ منطق و استدلالی نمی‌تواند حاوی پیامِ «ارزشمندیِ حیات» باشد. ما قرار است با مجازات به آدم‌ها یادآوری کنیم چه چیزهایی برای یک جامعۀ انسانی مهم و متعالی است و شکستن و بی‌حرمتی به آن‌ها عاقبت خوشی ندارد. چگونه می‌شود با اعدام، اعلام کرد که «زندگی» ارزشمند است؟ برپا کردن چوبه‌های دار، مهر تاییدی است بر معادلۀ جان در برابر جان و نه تکریمِ جان. بنابراین مجازات‌های سالب حیات جز دامن‌زدن به خشونت بیشتر، نتیجه‌ای ندارند. پاسداری از حق حیات تنها و تنها با «نه گفتن» به اعدام محقق و مسجل می‌شود.

 

*وکیل پایه یک دادگستری

مطالب مرتبط