دیدبان آزار

بازماندگان تجاوز و ضرورت خدمات روان‌درمانی عمومی

«دیگر در مقابل اشک‌هایم مقاومت نمی‌کنم»

ماه گذشته در حالی که به خودکشی فکر می‌کردم‌، یادداشتی نوشتم. تصمیمم را درباره مرگ یک‌سره نکرده بودم اما گمان می‌کردم بهتر است آماده باشم. با خواناترین دست‌خط ممکن و بسیار موجز و مختصر متن را نوشتم. امید داشتم پیام اصلی یادداشت رسا باشد: «من بی‌‌نهایت تلاش کردم اما این درد پایان ندارد.»

نفهمیدم که همین «تلاش کردن» بود که نابودم می‌کرد. تقلا می‌کردم ‌‌که خوب و خوشحال باشم، اما اکثر اوقات نبودم و نیستم و این موضوع به من احساس شکست می‌داد. همان حسی که باعث می‌شد که بخواهم بمیرم. امید دارم به واسطه این نوشتار و ورود به جزئیات و عمق دردی که آن شب ‌کشیدم، بتوانم به کسی کمک کنم.

«لوسیا آزبورن_کراولی»، در کتاب خود با عنوان درباره تروما و نجات‌ یافتن، بدن من رازهای تو را نگه می‌دارد (on trauma and survival, My Body Keeps Your Secrets)، توضیح می‌دهد توسل به مصرف الکل برایش مکانیسمی بوده تا با تجربه تجاوز کنار بیاید. او می‌نویسد: «تمامی ماه‌های تقلا برای خوددرمانی از این باور نشات می‌گرفت که با گذر زمان، با خودم را به روز بعدی کشاندن، به جلسه بعدی تراپی رساندن، اوضاع در نهایت بهتر می‌شود. اما نشد.»

 آزبورن ادامه می‌دهد: «زمان همه زخم‌ها را بهبود نمی‌بخشد. برخی تجربه‌ها را نمی‌شود پشت سر گذاشت و به زندگی ادامه داد. باید آن‌ها را تمام و کمال حس کنی. آنقدر حس کنی تا احساساتت ته بکشد. تنها راه بیرون آمدن از این تجربه، ورود به آن است، با تمام وجود.»

من هم مانند لوسیا بازمانده تروما هستم. من با چاقو مورد حمله و تجاوز قرار گرفتم. خیلی اوقات فکر می‌کنم که هر لحظه ممکن است کشته شوم. چهار سال پیش به من تجاوز شد و زندگی‌ام یک‌شبه تغییر کرد. پزشک تشخیص داد که دچار اختلال اضطراب پس از حادثه شده‌ام و به بیمارستان سلامت روان ارجاع داده شدم. اما برای دسترسی به تراپی فوری و تخصصی، به مدت دو سال از خانواده‌ام کمک مالی گرفتم. چون فهمیدم که منابع و امکانات مرکز ملی خدمات سلامت (NHS) برای حمایت از بازماندگان تجاوز بسیار محدود است. به ایستگاه پلیس هم مراجعه کردم اما تجربه‌ای خشونت‌آمیز از مواجهه با پلیس داشتم. آنهابه مدت ۱۸ ماه موبایلم را ضبط کردند. چندین بار هم سرزده به خانه‌ام آمدند. در نهایت قید پیگیری پرونده را زدم چون وضعیت سلامت روانم آشفته بود و امیدی هم به محکومیت و مجازات متجاوز نداشتم. آمار محکومیت متجاوزان در انگلیس خود به وضو‌ح نشان می‌دهد که اوضاع از چه قرار است.

 

بیشتر بخوانید:

 برای بازماندگان تجاوز؛ شما تنها نیستید

 «بعد از اینکه به من تجاوز کرد گفت که خیلی زیبایم»

 

دو سال بعد، دوباره مورد حمله قرار گرفتم. حس می‌کردم دیگر نمی‌توانم به کسی چیزی بگویم. هر روز بالا می‌آوردم. خارج از نوبت به پزشک مراجعه کردم. مرا قبول نکرد. خیلی خجالت کشیدم. در آن زمان، جلسات تراپی را متوقف کرده بودم. نمی‌توانستم درخواست کمک مالی کنم. اما بعد از اینکه که مدت‌ها در لیست «ان‌اچ‌اس» منتظر ماندم مجبور شدم دوباره روان‌درمانی خصوصی را در پیش بگیرم. از خدمات درمانی و حمایت تخصصی عمومی و رایگان، ناامید شده بودم. احساس شرمی که از این ماجرا متوجهم شد، به قوت خود باقی مانده است. زمانی که یادداشت را نوشتم، تست کرونایم مثبت شده بود و دوره قرنطینه‌ را می‌‌گذراندم. بیشتر اوقات خواب بودم، پیتزا می‌خوردم، فیلم آشغال می‌دیدم و دوباره می‌خوابیدم. تا حالم کمی بهتر می‌شد دوباره کشمکش‌های ذهنی‌ام شروع می‌شد.

من در یک آپارتمان خوب و مناسب، تنها زندگی می‌کنم. اما فضای آزاد مانند تراس و حیاط ندارم. ADHD دارم یعنی به لحاظ فیزیکی و ذهنی شدیدا بی‌قرارم. مجرد هستم. اگرچه تعدادی دوست و اعضای خانواده صمیمی دارم که به طور مستمر حواسشان به من است، اما کسی را ندارم که من اولویت زندگی‌اش باشم. از تنهایی خودم خیلی لذت می‌برم. تنهایی به سفر می‌روم چون اینطور ترجیح می‌دهم‌. خودم را به رستوران و سینما می‌برم. اگر احتیاج داشته باشم می‌توانم سر صحبت را با هر کسی که می‌خواهم باز و با او مکالمه کنم. به طور باورنکردنی و حسادت‌برانگیزی با خودم و تنهایی‌ام احساس راحتی می‌کنم.

اما در آن دوران قرنطینه، شدیدا احساس تنهایی می‌کردم. با خط تلفن اورژانسی خودکشی تماس گرفتم، به گمانم می‌خواستم نجاتم بدهند. به هیچ کس نگفتم که به شدت احساس ناامیدی و انزوا می‌کنم. نگفتم که چقدر این احساسات جدی است. می‌دانستم که تاب تحمل کلافگی حاصل از واکنش‌های مبتذل و بی‌مایه اطرافیان را ندارم. هرچقدر هم که حسن‌نیت داشته باشند فرقی نمی‌کند. تماس با خط تلفن اضطراری خودکشی سازمان Samaritans آن شب مرا نجات داد.

روز بعد، جواب آزمایش پی‌سی‌آر را گرفتم. منعی بود. بدنم از کرونا پاک شده بود. اما این خبر برایم آرامش‌بخش نبود‌. علایم فیزیکی‌ام برگشته بودند. چرا اینطور بودم؟ چه مشکلی داشتم؟ به بیمارستان رفتم و بیش از نیم ساعت با یک پزشک صحبت کردم. با لحنی مهربان و قاطع به من گفت که پس از آن حملات، با ترومای عاطفی و فیزیکی‌ جدی دست‌وپنجه نرم می‌کنم و اگر که نادیده و ناچیز گرفتن آن ادامه بدهم، درد فیزیکی به معضلی بلندمدت تبدیل می‌شود. او گفت: «بدنت در اعتراض به این وضع دارد از کار می‌افتد. این بلایی است که ترومای حل‌وفصل‌ نشده سر آدم می‌آورد.» مات و مبهوت بیمارستان را ترک کردم. نمی‌دانستم حتی چند ساعت زندگی‌ام را چگونه باید پشت سر بگذارم، بقیه زندگی‌ام که بماند. شروع کردم به پیام‌های احوال‌پرسی جواب بدهم. توضیح دادم که دیگر کرونا ندارم اما واقعیت وضعیت من از کرونا به مراتب جدی‌تر بود. همه جواب می‌دادند «چه عالی که دیگر کرونا نداری». چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و چهار ساعت تمام گریه گریه کردم.

برای اولین بار در کل زندگی‌، متوجه شدم که چقدر زمان و انرژی صرف مبارزه با دردهایم کرده‌ام. به‌وضوح می‌دانستم که قدم بعدی چیست و چه باید بکنم. باید می‌گذاشتم درد وارد شود و تسخیرم کند. از آن زمان تا به‌ امروز، در تکه عمیق‌تری از خودم غرق شده‌ام. بیشتر از قبل گریه می‌کنم چون دیگر در مقابل اشک ریختن مقاومت نمی‌ورزم. به خودم اجازه می‌دهم که احساس ناامیدی و بی‌تفاوتی کنم. هر موقع دلم بخواهد می‌خوانم و هرچقدر که باید می‌خوابم. دیگر برای بی‌حس شدن در مقابل درد، مشروب نمی‌خورم. الان کاملا درک می‌کنم که این شیوه جواب نمی‌دهد.

قاطعانه تصمیم گرفتم که به خودم اجازه بدهم هر حسی را که نیاز دارم، احساس کنم. چه درد و چه لذت. و من می‌خواهم لذت را حس کنم. می‌خواهم زندگی کنم. اما این توان حس کردن خودش یک امتیاز است، نیاز به حمایت دارد. نیاز به اختصاص بودجه مناسب برای خدمات سلامت روان داد، تا کسانی مثل من جای مناسبی برای مراجعه کردن داشته باشند. آن شب که زندگی‌ام در خطر بود، یک سازمان خیریه کنار من بود تا آن لحظات را بگذرانم. نباید چنین باشد. 

من خوش‌شانسم که می‌توانم آنچه را که پشت سر گذاشته‌ام، در این نوشته انعکاس بدهم. خوشبختم که کلمات بروز این رنج را دارم. نوشتن این متن برایم تسکین بزرگی است. مهم‌ترین چیزی که پاندمی به ما آموخت این است که باید ادبیات احساسی و عاطفی را در اولویت قرار بدهیم. و این امر باید از مدرسه‌ها آغاز شود و در اولویت آموزش عمومی قرار بگیرد.

به همه کسانی ‌که تجربه و احساسی مشابه داشته‌اند، به همه کسانی که خشونت را از سر گذرانده‌اند، می‌خواهم بگویم که تنها نیستید. من آن شب با کمک مرد مهربانی از سازمان Samaritans نجات پیدا کردم. با کتاب لوسیا آزبورن به نام «بدن همه چیز را ثبت می‌کند» که به انجیل من تبدیل شده است. این کتاب‌ها به من آموختند که مبارزه با درد، خودویرانگری است. برای زندگی با تروما، باید با آن مواجه شویم. این تنها راه نجات و رهایی است.

 

نویسنده: لوسی هال

منبع: theguardian

مطالب مرتبط