«متلکهای بامزه» نام صفحهای است که «زوئی استرامبرگ»، طراح انگلیسی راه انداخته است. او در این صفحه روایات آزار خیابانی مخاطبان را گردآوری میکند و برای آنها تصویرسازی انجام میدهد. او در خلال این روایات به مباحث متعددی مانند حق بر بدن، چاقآزاری و چاقهراسی، مهاجرستیزی، آزار افراد دارای معلولیت، آزار افراد ترنس و نانباینری و ... میپردازد.
تصویر اول مربوط به روایت دختری ۱۶ ساله از انگلیس است که نوشته: «بیرون مغازهای در صف ایستاده بودم که مردی شروع به صحبت با من کرد. پرسید چند دقیقه است که در صف ایستادهای؟ به نظرم مرد خوبی آمد و جواب دادم. بعد شروع کرد به گفتن اینکه چقدر ماسک گذاشتن خفهکننده است و از من پرسید آیا چنین حسی دارم و دلم میخواهد ماسکم را در بیاورم یا نه. گفتم بله خیلی گرم است ولی من ماسکم را به هیچ وجه برنخواهم داشت. رویم را برگرداندم و بلافاصله گفت: "ماسکت تنها چیزی نیست که میخواهم دربیاوری." شوکه شده بودم و طوری رفتار کردم که انگار نشنیدم. وقتی رفتم خانه برای پدر و مادرم تعریف کردم و آنها گفتند خودت مقصری و اصلا نباید با او همکلام میشدی.»
راوی تصویر دوم اینگونه نوشته است: «سوار اتوبوس بودم و ماسک روی صورتم داشتم. خیلی خسته بودم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم. ناگهان مردی سفید روبرویم ایستاد و گفت: "هی دختر، طوری به من نگاه میکنی که انگار با هم در رختخوابیم؟"جواب دادم: "من رسما به فضای خالی خیره شده بودم." گفت: "خب تقصیر من نیست شما دختران سیاه همیشه طوری به نظر میرسید که انگار دلتون سکس میخواد."»
تصویر سوم: «به سمت محل کارم میرفتم که مردی دستش را دراز کرد باسنم را لمس کند. جاخالی دادم و فریاد زدم "گمشو" . گفت: "فکر کردم به من لبخند زدی." من روی صورتم ماسک داشتم چطور فهمید لبخند زدم؟ اصلا لبخند هم زده باشم آیا به این معنی است که میتواند بدنم را لمس کند؟»
تصویر چهارم: «من آسم و همچنین ناتوانی فیزیکی دارم ولی مجبورم سگم را بیرون ببرم و بگردانم. مردی توی صورتم سرفه کرد و به معلولیتم متلک انداخت و بعد تلاش کرد به بدنم دست بزند.»
تصویر پنجم: «با خودت فکر میکنی که وقتی ۸ ماهه حامله هستی دیگر قرار نیست متلک بشنوی. با دوستانم به بار رفته بودم و مردی با صدای بلند و جلوی همه گفت: "میخواستم بکنمت ولی یک نفر زودتر از من رسیده است."»
تصویر ششم: «۱۳ ساله بودم از مدرسه به خانه میرفتم که ماشینی کنارم توقف کردم. چند مرد خیلی خیلی بزرگتر از من داخل ماشین بودند و شروع کردن به سوت زدن و داد زدن. یکی از آنها با صدای بلند گفت: " اون کونش رو ببین." خیلی وحشتزده بودم و وانمود کردم به مقصد رسیدهام. از در پارکینگ یک خانه وارد شدم و ۵ دقیقه داخل حیاط ایستادم تا بروند. جرات نداشتم بیرون بیایم.»
تصویر هفتم: «خیلی هیجانزده بودم. بعد از مدتها ماندن در قرنطینه به خاطر کرونا، بالاخره به ساحل رفتیم. مثل بقیه مایو پوشیده بودم. کمی که آفتاب گرفتیم به دوستپسرم گفتم میروم بستنی بخرم. در حین راه رفتن صدای دو مرد را از پشت سرم شنیدم که پچپچ میکردند و میخندیدند. برگشتم دیدم دو مرد در حال ورانداز کردنم هستند. یکی از آنها داد زد: "دخترانی مثل تو باید در انزوا بمانند." خیلی عصبانی شدم. برگشتم و داد زدم: "منظورت چیست؟" گفت: "منظورم این است که خیلی چاقی. هیچ کس نمیخواهد چنین بدنی را ببیند." به او گفتم "خفه شو" و گریهکنان به سمت دوستپسرم رفتم. او گفت محل نده و نادیده بگیر، تو بسیار زیبایی. اما من نتوانستم بیخیال بشوم. حولهام را به کمرم بستم و تمام روز درش نیاوردم.»
تصویر هشتم: «من پرستار خانگی افراد مسن هستم. از شیفتی به شیفت دیگر میرفتم و برای بنزین زدن توقف کردم. داشتم پول بنزین را پرداخت میکردم که کسی از پشت سر گفت: "آیا ماسکت با لباس زیرت ست است؟"شوکه شدم و برگشتم دیدم مردی ایستاده و در حالی که میخندد دستش را به سمت آلتش گرفته است. سریع سوار ماشین شدم و در را بستم. همان موقع شروع کرد به شیشه ماشین ضربه زدن و گفت: " خیلی بیادبی است که مردی را که نیاز دارد نادیده بگیری." و دوباره به آلتش اشاره کرد. در همان حالت شوک استارت زدم و راه افتادم. واقعا آزار ربطی به چیزی که پوشیدهای ندارد. او حتی نمیتوانست صورت من را از زیر ماسک ببیند.»
تصویر نهم: «به سمت خانه قدم میزدم که ماشینی کنار خیابان سرعتش را کم کرد. دومرد سرنشین شروع به حرف زدن کردند و متلکهای جنسی حوالهام کردند. تهدیدشان کردم که پلاک ماشین را مینویسم و به پلیس گزارش میدهم. دو مرد خندیدند و یکی از آنها گفت: "اگر به پلیس زنگ بزنی، آنها تو را باور نخواهند کرد. تو سیاه هستی." تمام مسیر را گریه کردم چون حقیقت این است که آنها راست میگفتند. من هنوز گزارش نکردم و بعید میدانم که این کار را بکنم.»
تصویر دهم: «من یک زن ترنس سیاه هستم و آزار خیابانی بخشی از زندگی روزمرهام است.» این فقط یکی از مواردی است که اخیرا تجربه کردهام. به سمت مغازه میرفتم که مردی با صدای بلند فریاد زد: "میخواهم با طناب ببندمت و بکنمت." خیلی خسته بودم و کمی هم ترس برم داشته بود. برای همین نادیده گرفتم و به راهم ادامه دادم. شروع کرد به تعقیب کردن و دوباره فریاد زد: "مگر همین را نمیخواستی؟ که مثل یک زن با تو رفتار شود؟ نمیتوانی تظاهر به زن بودن بکنی و انتظار توجه نداشته باشی. باید بابت این توجه قدردان باشی." هیچ حرفی برای گفتن ندارم. تنها چیزی که میخواهم این است که در آرامش زندگی کنم. اما هر روز باید بترسم.»