روایت مخاطب: در قرنطینه بودم، مثل بسیاری دیگر، بخاطر پدرم که در حال شیمیدرمانی است بیش از بقیه به پروتکلهای بهداشتی اهمیت میدهم. با فروشگاه تماس گرفتم که برایمان کشک بیاورد و چند کالای دیگر، فروشنده عذرخواهی کرد و گفت فروشگاه شلوغ است. به خاطر مادرم که دوست داشت کشک بادمجان درست کند خودم به سوپرمارکت رفتم، سوپرمارکتی که از جلوی در ساختمان ما ۴۰ قدم فاصله دارد، و من همین ۴۰ قدم را هم بیش از یک ماه بود که نرفته بودم. بعد از ماهها قرنطینه خانگی به این وضعیت عادت کرده بودیم، پایم را که از ساختمان بیرون گذاشتم مرد مشکیپوشی با موتورش جلویم پیچید و فریاد زد حجابت را رعایت کن! به اینجای روایتم که میرسم میخواهم خودم را توصیف کنم که آنطور نبودم که حجاب نداشته باشم، انگار لازم است اثبات کنم که بیحجاب نبودم درحالیکه این روایت هم مثل تمام روایتهای مشابهش در ایران اتفاق افتاده و قطعا من با حجاب و با مانتو و روسری بیرون رفته بودم. عصبانی شدم. موتوری رفت، در دلم به او ناسزا گفتم و خریدم را کردم و سه دقیقه بعد در خانه بودم.
دلم گرفته بود، ناراحتی و عصبانیتم تمامی نداشت و تصمیم گرفتم این خشم را با تعریف اتفاقی که بیرون افتاده بود برای مادر و پدرم بیان کنم. مادر و پدری که آزاد اندیش بودند، من به خاطر علاقه به آنها خودم را ۴ ماه قرنطینه کرده بودم، در مبارزات اجتماعی من از من حمایت کرده بودند و البته مذهبی هم هستند. اتفاق وحشتناک تنها آن موتوری که یکی از تجربههای تلخ ۳۰ سال زندگی من در ایران نبود. اتفاق وحشتناک تنها این تصور است که در سرزمینی که در آن به دنیا آمده ام حق راه رفتن ندارم، حق آزاد راه رفتن در ایرانی که حاضرم برایش بمیرم و علیرغم همه کاستیها و مشکلات قانونی و ... در آن ماندهام و بعد این هم خواهم ماند. قلبم از این ظلم گرفته بود. دلم میخواست موتور آن مرد را با لگد به زمین انداخته بودم، دلم میخواست همه مردهایی را که کاسبهای محله ما هستند و شاهد این ماجرا بودند و در سکوت به زندگی خود ادامه میدهند، مجبور میکردم با چادر از خانه خارج شوند! دلم میخواست میتوانستم به پلیس زنگ بزنم و آن مرد را به زندان بیندازم و اگر نمیتوانم پلیسها را به دریا بیندازم. عصبانی بودم، بخاطر یک حجابت را رعایت کن؟ نه، بخاطر حقی که به کرات از من سلب شده بود، بخاطر ظلمی که هر روز بیشتر حسش کرده بودم، اینکه پدرم بیمار بود و من بیکار بودم و خرید چند کالای کوچک مانند یک کشک و ماست و نان که ۹۷ هزار تومان شده بود هم عصبانیم میکرد. یاد آن روز افتادم که سوار دوچرخه بودم و یک ماشین نزدیک بود زیرم بگیرد فقط برای اینکه خودش را به من برساند و جلویم را سد کند و بگوید موهاتو بکن تو هم عصبانیم میکرد. آنچنان برآشفته بودم که این ماجرا را برای دوستم پای تلفن، برای برادرم که تازه از سر کار برگشته بود، برای پدر و مادرم تعریف کردم. پدرم هیچ نگفت. مادرم هم سکوت کرد. دوستم گفت مزاحم بوده، برادرم دلداریم داد و گفت همه جای شهر اینطور نیست.
همه آرامم کردند ولی پدر و مادرم سکوت کردند. از آنها خواستم چیزی بگویند گفتند سکوت کنند بهتر است. اصرار کردم، گفتم اگر من با لگدی موتور آن مرد را انداخته بودم و او با چاقویی مرا زده بود طرف او را میگرفتند؟ پدرم گفت برای اینکه خودت اذیت نشوی موهایت را بکن تو تا دیگران اذیتت نکنند. گفتم من از این اذیت میشوم که این روسری را سرم کنم چه برسد که هر روز همه موهایم را بکنم تو! به مادرم گفتم از من حمایت کن حداقل یک چیزی بگو، گفت وقتی خودم در خیابان تذکر میدهم چه چیزی به این مرد بگویم و من تازه اینجا فهمیدم آن مرد که با فاصله ۵ سانتی متری از صورت من بدون ماسک گفته بود حجابت را رعایت کن میتوانست مادر خودم باشد.
بیشتر بخوانید:
دوچرخههای زنان از ترس خیابانها خاک میخورند
من کنارت هستم، من حرفت را باور میکنم
یاد آن روزی هم افتادم که زنی با کودک سه سالهاش کنار من در ایستگاه اتوبوس ایستاد. تازه فهمیده بودم بیکار شدهام، به دنبال هر کاری بودم که فقط باقی مانده قسطهایم را بتوانم بدهم. در صف آن اتوبوس ایستاده بودم تا به مصاحبهای شغلی بروم که از قبل میدانستم کار مناسبی برای من نیست. زن چادر گرانقیمتی به سر داشت. مرا خشمگین نگاه کرد. من لبخندی زدم، دوباره نگاه غضب آلودی کرد و من که نفهمیدم منظورش چیست از او دور شدم، نزدیکم شد و فریاد زد: «چقدر میگیری وطنت رو بفروشی، وطن فروش، چقدر میگیری وطنت رو بفروشی؟» من از همه جا بیخبر (باز توضیح میدهم که حواسم به روسریام نبود و نمیدانستم از روی سرم سر خرده و افتاده روی شانهام، انگار که حق داشت اگر میدانستم سرم فریاد بکشد و بگوید وطن فروشن، انگار پذیرفتهام که حق با آنها است و من حقی بر بدنم ندارم) نگاهش کردم و نفهمیدم منظورش چیست، آنقدر جیغ و داد کرد و در حضور کودکش حرفهای رکیک زد که فهمیدم منظورش روسریام است. فکر میکرد به حرفهای مسیح علینژاد گوش میدهم، او هم عادت کرده بود بپندارد زنها خودشان انتخابی نمیکنند، حرف این و آن را گوش میدهند.
اگر قانون با من همراه باشد ممکن است چنین آدمهایی در خیابانها جلویم را بگیرند؟ با ماشین زیرم نکنند و با موتور جلویم را سد نکنند؟ اگر قانون با من باشد ممکن است دیگر وطن فروش نامیده نشوم؟ من با این آدمها چطور میتوانم در یک خیابان راه بروم؟ اگر یکی از آنها مرا بکشد مادرم او را میبخشد؟ یا قاضی او را آمر به معروف مینامد و مادرم هم از او تشکر میکند؟ من و رومینا چه فرقی با هم داریم؟ فقط اینکه هنوز داستان غم انگیز من اتفاق نیفتاده، داستان بالقوهای که میتواند جان بسیاری را بگیرد.
من فقط میخواهم بر روی زمین سرزمینی که در آن به دنیا آمدهام قدم بزنم، به دانشگاه بروم، سرکار بروم، به سوپرمارکت بروم اگر پولی برای خرید باشد و نگران سلامتی همان پدری نباشم که برای مریض نشدنش ماهها دوستانم را ندیدم و میگفت: «به من باشه که آزادی ولی حجاب قانون کشوره!»
میخواهم در خیابان به راحتی قدم بزنم بدون اینکه نگران تذکرهای حجاب باشم. آمران به معروف جلویت صف میکشند و شمشیرهایشان را تیز میکنند، آنها جسم تو را هدف نگرفتهاند، روانت را هدف گرفتهاند، در ۳۰ سالگی و تنها بعد از ۱۰ سال مواجهه با آنها میبینی که کم آوردهای.
در خیابان با آن زنی که وطن فروش صدایم کرد حرف نزدم، نمیتوانستم حرف بزنم، دختر کوچکی شاهد ماجرا بود و من غمگین وضعیت اقتصادی که در آن گیر کرده بودم، ولی اینجا مینویسم وطنفروش توئی، توئی که حق زندگی مرا نادیده میگیری و تصویری از ایران میسازی که در آن دو زن روبروی هم به خون هم تشنه شوند، تو وطنت را فروختهای! من فقط زن تنهایی هستم که میخواهم در کشور خودم زندگی کنم. روسری به سر یا بیروسری، شلوار به پا یا بدون شلوار. این حق من است؛ حتی اگر هر روز و هر ثانیهای که از خانه بیرون بروم کسی جلوی راهم را سد کند و به من بد و بیراه بگوید. زندگی کردن حق من است.