نیلوفر حامدی: حوالی ساعت 8 صبح است. مثل هر روز که همین ساعتها از خانه بیرون میزنم. عموما لباسهایی با رنگ شاد میپوشم اما آرایشی ندارم. تند راه میروم. آنقدر که هر کسی میتواند بفهمد عجله دارم و مقصدم باید کاری باشد. امروز ماجرا از سر کوچه شروع میشود. با اینکه هنوز خوابآلودهام و عینک آفتابی به چشم دارم اما با چندمتر فاصله هم میتوانم تشخیص دهم که این نگاهها چه معنی دارد. به زمین و زمان لعنت میفرستم که همه چیز، امروز اینقدر زود شروع شده است. سرم را بالا میگیرم. خیره در چشمهایش نگاه میکنم. آنقدر ادامه میدهم که رویش را برمیگرداند. اولی به خیر میگذرد.
چند متر بعد، وقتی منتظر تاکسی کنار خیابان ایستادهام، چند نفری بوق میزنند. اصلا معلوم است که اگر خودم هم بخواهم سوار شوم، آنها نیت چنین کاری ندارند، اما بوق را میزنند. چرا نزنند؟ هیجان بدی برای شروع روزشان نیست. بیتوجه منتظر اولین تاکسی زرد رنگ میمانم و بالاخره یکی میرسد. خوشبختانه، نه تا مقصد کسی کنارم مینشیند که نگران باشم و نه راننده از آن دست افرادی است که هر چند ثانیه یکبار نگاهی از داخل آینه بیندازد. کمی خیالم راحت میشود.
حالا نوبت مترو است. اگر دلم هم بخواهد شال را روی سرم نگه دارم، باد ورودی مترو اجازه نمیدهد. نمیدانم باید اجازه دهم که باد در موهایم بپیچد و کمی از گرمای این صبحهای تابستانی تهران کم کند یا با دستم محکم شال را بچسبم. تازه شرایط کنترل مانتو سختتر است. به محض اینکه تکان بخورد همه نگاهها به سمت اندامت کشیده میشود و حالا باید از آن یکی دست برای کنترل مانتو کمک بگیری. نمیتوانم به تکتک نگاههای خیره زل بزنم تا از رو بروند. شوربختانه حتی زنان هم در این خیرهماندنها نقش دارند. از پس برخی از نگاهها برمیآیم اما خیلیها هم از دستم در میروند.
دیر رسیدن قطار همان و بیشتر شدن سرعت راه رفتنم همان. تقریبا میدوم. بهترین سوژه برای آنهایی که دوست دارند صبح را با متلک انداختن آغاز کنند. از پیش برای تک تکشان آمادهام. آنقدر سریع میروم که چند تا متلکِ در حد زمزمه را اصلا نمیشنوم که بتوانم واکنش مناسب نشان دهم. همزمان تلفنم زنگ میخورد و دیگر سعی میکنم خیلی حواسم را به اطراف ندهم.
ساعتهای کاری میگذرند و وقت بازگشت به خانه است. حوالی ساعت 7 عصر. از کوچه که وارد خیابان اصلی میشوم، چند پسر جوان با راه رفتن به شکل افقی تمام پیادهرو را قبضه کردهاند. حوصله پشتشان ماندن را ندارم و از طرفی حدس میزنم سبقت گرفتن، بدون شنیدن چند متلک باقی نماند. اما که چه؟ بمانم پشت آنها چون از متلکشنیدن میترسم؟ عزمم را جزم میکنم. یک ببخشید میگویم تا رد شوم. راه را با گفتن چند «بفرمایید خانوووووم» باز میکنند. میخواهم توجه نکنم اما یک نفرشان با وصف شکل راه رفتنم باعث میشود، برگردم.
به صورتش نگاه میکنم و می گویم: «چی گفتی؟» شوکه شده اما سعی میکند خودش را نبازد. میگوید: «هیچی.» دوباره سوال می کنم: «نه تازه یه چیز گفتی، جرات داری تکرارش کنی؟» انگار نمی خواهد میان دوستانش کم بیاورد: «برو بابا کی به تو چیکار داره؟» سر حرفم ایستادهام: «یک چیزی گفتی و باید به خاطرش عذرخواهی کنی. حق نداری به خاطر تفریح خودت، امنیت من رو سلب کنی.» دوستانش وارد بحث ما میشوند. از خندههای ابتدایی خبری نیست. یکی از پسران بین ما میآید و میگوید: «خانم من عذرخواهی میکنم، ببخشید. شما بفرمایید. دوست من اشتباه کرد.» یک آفرین میگویم و به سرعت میروم. دعا دعا میکنم همراهم وارد مترو نشوند.
خان آخر است. با اینکه خستهام بدم نمیآید خیابان مانده تا خانه را قدم بزنم. اما انگار حوصله جنگیدن ندارم. هندزفری را از کیفم درمیآورم و مشغول گوش دادن به آهنگ میشوم. خیلی هم به چهرهها نگاه نمیکنم تا مبادا نگاه خیره کسی مجبور به واکنشم کند. آدمم خب، گاهی کم میآورم. با اینکه می دانم نباید سکوت کنم، اما راستش بعضی روزها آنقدر تعداد مواجهه با آزار زیاد میشود که انگار توان پاسخ به همه را ندارم. کلید را در قفل میچرخانم. بالاخره وارد خانه میشوم. نفس عمیقی میکشم و فقط نیاز به یک دوش آب سرد دارم. باید حسابی امنیت و آرامش ذخیره کنم برای فردا. هیچ معلوم نیست فردا چه آزارهایی در انتظام باشد. اما قول میدهم، به خودم، قول میدهم که هرچه شد خسته نشوم، که کم نیاورم، که هیچ آزاری را بدون جواب باقی نگذارم.