خاطره کریمیان: دم غروب یک عصر بهاری بود. از کلاسم بیرون آمدم و به سمت متروی تیٔاتر شهر قدم میزدم. ایستادم و یک چای لیوانی از خانمی که آش میفروخت گرفتم. در حال به هم زدن تکه نبات در لیوان بودم که گوشهایم تیز شد. اگر هم زن باشید و هم خیابانهای تهران را حتی هرازگاهی بالاپایین کرده باشید به قطع یقیین مواجهه با آزار خیابانی برای شما اجتنابناپذیر بوده است. چند نفس عمیق کشیدم. رفتم نزدیک و با صدای بلند و واضح پرسیدم: «چی گفتی؟»
شوکه شد. توقع مقابله نداشت. خیلی وقت است با خودم تمرین سکوت نکردن دارم. بیشتر مواقع شخص فرار میکند. یکبار عذرخواهی کرد و گاهی هم کتمان. این بار اما فرق داشت. نگاه خیرهاش را به چشمانم دوخت و گفت: «هان؟ من؟ به تو چیزی گفتم؟» تشدیدش روی واژه تو را بلند و بیشتر کرد. گفتم :«جرات داری یکبار دیگه بگو تا ببرمت تحویل پلیس بدهمت.»
صدایش را بلند کرد که هیچ گهی نمیتونی بخوری! ثابت کن که بهت چیزی گفتم. آستینش را گرفتم تا سمت گشت پارک دانشجو بروم. ناگهان صورتم داغ شد، چشمانم سیاهی رفت و برای اولین بار در زندگی یک نفر آن هم در خیابان بیدلیل و با وقاحت خواباند زیر گوشم. چند لحظه هیچ چیز جز همهمه مردم نفهمیدم. به خودم که آمدم چند پسر جوان نگهش داشته بودند و گشت پارک رسیده و من شوکه و ترسیده بودم.
پاسگاه پلیس پارک دانشجو
یک لیوان آب دستم میدهند. بدنم هنوز میلرزد. عصبانیام. حسی بیش هر عصبانیتی که تا آن روز در زندگیام تجربه کردهام. یک نفر در خیابان به من متلک جنسی انداخته و در مقابل اعتراض من خوابانده زیر گوشم. مگر میشود عصبانی نبود؟ مگر میشود یک اتفاق عادی باشد؟ ماموری کنارم مینشیند میگوید:« تعریف کن چی شده؟» تعریف میکنم. پسر داد و بیداد میکند که «دروغ میگه! من داشتم راه میرفتم. یهو یقه من رو گرفت آورد اینجا.»
مامور دیگر از یک گوشه فریاد میزند: «تو خفه شو» اولش فکر میکنند شاید فروشنده مواد باشد. هیچ چیز همراهش نیست. نه تلفنی نه حتی یک کارت شناسایی. میزند زیر گریه و میگوید:«این دخترها گدای توجهن. دنبال جلب توجهه. من کاریش نداشتم» صدایم را صاف میکنم و میگویم: «میخواهم شکایت کنم.» مامور پلیس نگاه تمسخرآمیزی میاندازد و میگوید: «میدونی روزی چندتا از اینها را اینجا میآورند؟ میدونی هیچ کاری با اینها نمیشود کرد؟ شکایتت وقت تلف کردن است.» بلندتر میگویم «میخواهم شکایت کنم.» میگوید زنگ بزن خانه پدرت بیاید. من ۲۲ سالم است. چرا باید پدرم بیاید؟ میگویم :«من حقوق خواندهام. خودم بلدم.» مامور پلیس برگه شکایت را جلویم میگذارد و میگوید بنویس بعد زنگ بزن خانه برایت مدرک شناسایی بیاورند. ساعت نزدیک ۹شب است. مزاحم گوشه دیگر نشسته میگوید: «ببین بابات که هیچی بابای بابات هم بیاید نمیتونه کاری کنه.» مامور دیگری بهش میگوید:« دختره. دلش نازکه. ازش معذرت خواهی کن تا ببخشدت.» عصبانیتر میشوم. کلمات در سرم حلاجی میشوند. دختر... دل نازک... با منه؟ خطاب به فرد مزاحم ادامه میدهد: «دست و پایش را ببوس، شاید بخشیدت!» چشمانم از تعجب گرد میشود. ببوس؟ به خانه زنگ میزنم و میگویم برایم مدرک شناسایی بیاورند. مامور پلیس گوشی را از دستم میگیرد و برای مادربزرگم توضیح میدهد که به نفعم است که رضایت دهم و این قول را میدهد که تا آخر شب فرد مزاحم را در پاسگاه نگه .میدارند و ادبش میکنند.
کوتاه نمیآیم. مامور پلیس میگوید: «این پسر هم جوان است. لابد چیزی دیده و هوس کرده یه گهی بخوره. تو آدم حسابی هستی. دادگاه و کلانتری جای تو نیست. ولش کن. ما درستش میکنیم.» هر جمله مرا عصبانیتر میکند. حالا حس تنهایی هم دارم. هیچکس حتی مامور قانون شکایت را حق من نمیداند
نگاه سردم را به زمین میاندازم و میگویم: «لطفا گزارشتان را بنویسید و من را به کلانتری ارجاع دهید. رضایت نمیدهم» در بین چهار مامور پاسگاه تنها آن که وسط پارک به دادم رسید حامی من است. گزارش را دستم میدهد و میگوید: از اینجا که رفتی کلانتری دیگر کوتاه نیا و قوی باش.
پدربزرگ و مادربزرگم میرسند. دلم میخواهد یک نفر بغلم کند و بگوید حق با توست و قانون ازم حمایت میکند ولی این خبرها نیست. در کلانتری هم ماموران شیفت شب همان را میگویند. مزاحم خطاب به پدربزرگم میگوید:« دخترت گدای محبته. اگه نبود با این لباسها بیرون نمیومد» به خودم نگاهی میاندازم. یک مانتوی بهاری ساده، شلوارجین با کتونی و کوله. میگوید:« نشسته بود گوشه پارک دانشجو سیگار میکشید. من بهش تذکر دادم خودش را جمع کند» کسی محلش نمیدهد. شکایتم را مینویسم. مامور کلانتری نیم ساعتی را برایم وقت میگذارد که باید رضایت دهم. میگوید جا برای بازداشت نداریم و برای اینکه زده تو گوشت باید بروی پزشکی قانونی. تازه الان چند ساعت از چکی که خوردی گذشته و شاید پزشکی قانونی نتواند به درستی تشخیص دهد. کم کم دار گریهام میگیرد. میگوید: «فردا ببریش دادگاه ولش میکنن میره. الان زندانها هزینه و وقت برای این آدمها ندارن»
کوتاه نمیآیم. میرود سمت پدربزرگم و میگوید باید با پدرم حرف بزند. پدربزرگم چندباری سرتکان میدهد. بلند میشوم و اعتراض میکنم که این حق من است. شکایت من است. چرا فکر میکنند با حرف زدن کس دیگری من رضایت میدهم؟ میگویم: «رضایت نمیدهم.» مامور پلیس عصبانی میشود. میگوید پس شما هم شب را در بازداشگاه میمانی تا صبح همراه این آقا به دادگاه بروی. قبلش هم میروی پزشکی قانونی. رنگ پدربزرگ و مادربزرگم میپرد. ترسیدهاند. میدانم اینطور نیست. تنها شاکی پرونده منم و نباید مرا نگه دارند. آرام و مسلط توضیح میدهم که جرم مشهود است و در گزارش پلیس گشت هم ذکر شده. مامور پلیس میگوید که اینطور نیست و نامه پزشکی قانونی را در دست میگذارد و میگوید بعدش بیا اینجا معرفینامهات را به بازداشگاه زنانه بزنم. اینجا زن نگه نمیداریم. پدربزرگم خواهش میکند کوتاه بیایم. کارت شناساییام را تحویل میگیریم و با بغض میگویم: «شما باید از من حمایت کنی. نباید بذاری از حقم بگذرم» جلوی در کلانتری ایستادهام و هنوز مطمیٔنم که نباید شب را در بازداشگاه بمانم که همان مامور دنبالمان میآید و میگوید:« الان پرونده را خواندم. شما لازم نیست شب را کلانتری جم بمانی. پزشکی قانونی هم نمیخواد بری. چیزی الان دیگه از کبودی معلوم نیست. صبح زود دادسرای منیریه باش.»
شب میرسم خانه گزارش اتفاق روز را در صفحه توییترم مینویسم و میخوابم. صبح با دلآشوبه چشم باز میکنم و شگفت زده شدهام. بیش از هفت هزار نفر توییتم را دیدهاند و نزدیک به دوهزار نفر نظر گذاشتهاند. در بخش پیامها مردم برایم نوشتهاند که کوتاه نیایم و شکایتم را پیگیری کنم. اما این بخش شگفتآور داستان نیست. زنهای زیادی در فضای توییتر متعجب هستند و از من میپرسند که مگر میشود از چنین چیزی شکایت کرد؟ و زنهای زیادی گفتهاند تاکنون جرات نکردهاند در مقابل آزار خیابانی اعتراض کنند و حالا با تجربه من دارند به این جریان فکر میکنند.
حالا قلبم کمی آرامتر است.
دادسرای منیریه
پدربزرگم اصرار دارد مرا همراهی کند. دادسرا شلوغ است. این بار اولم نیست که میروم. قبلا برای کارهای دانشگاه چندباری رفته بودم و به پیچ و خم جریان واقفم. یک ساعتی که مینشینم متهم را با دستبند میآورند و نوبتمان میشود. قاضی جوان است. خیلی جوان. در ذهنم حساب میکنم شاید مدرک حقوقش با من در یکسال باشد. متهم همان حرفهای شب قبل را تکرار میکند. «نشسته بود سیگار میکشید. روسری هم نداشت. من بهش تذکر دادم ولی من معذرت میخوام اگر فکر کرده چیزی گفتم» قاضی جوان صدایم میکند و میگوید «عین چیزی که گفته را بگو.» حالت تهوع دارم. دلم به هم میخورد. پدربزرگم کنارم خودش را جمع میکند. منشی جلسه خودش را جمع میکند. من خودم را جمع میکنم. دیوارهای دادسرا روی سرم دارند خراب میشوند. میگوید: «اگه نگی نمیتونم برایت کاری کنم.» سکوت میکنم.
خودکارش را به سمتم میگیرد و میگوید: «بنویس!» چرا باید بدترین چیزی که تا امروز شنیدهام را بنویسم؟ میگوید دست بگذار روی قرآن و قسم بخور این اتفاق افتاده. دست میگذارم روی قرآن و قسم میخورم مردی که در خیابان به من متلک جنسی انداخته در مقابل اعتراضم زیر گوشم زده و گفته هیچ گهی نمیتوانم بخورم و تا آن لحظه همه دنیا مقابل ایستادهاند که ولش کنم و من فقط حقم را میخواهم. متهم هم دست روی قرآن میگذارد که این کار را نکرده. ازش میپرسند کسی را برای کفالت دارد؟ سند دارد؟
بغض میکند و میگوید: «من کسی را برای کفالت ندارم. سند هم ندارم. سوسابقه هم ندارم. من این کار را نکردم. این دختر دروغ میگوید. داستان همان بود که گفتم.» از جلسه بیرونش میکنند. قاضی نگاهم میکند و میگوید: «من نمیتوانم برایش حکم سنگینی صادر کنم. اینها جوانند و زیاد. این برود زندان با صد خلاف دیگر بیرون میآید. زندان برای اینها بهترین جا است. رضایت بده بره. پزشکی قانونی که هم نرفتی؟» سرم را به نشانه علامت منفی تکان میدهم. میگوید اصلا من با آقاتون حرف میزنم. خطاب به پدربزرگم همان حرفها را تکرار میکند که ولش کنین بره حاجآقا. پدر بزرگم میگوید: «به من ربطی نداره آقا. یک آدم بزرگه و حق خودشه» کمی دلم آرام میشوم. از دیروز تا حالا هیچ کسی حقی به من نداده. قاضی جوان ادامه میدهد که رضایت بده خواهر من. شما هم جای خواهر منی. چندتا سرفه زورکی از گلویم بیرون پرت میکنم تا بغضم سرکوب شود و میگویم: «چندتا زن در این شهر هستن؟ میدانید همه این زنها حداقل یک بار آزار خیابانی را تجربه کردند؟ میدانید اگر هرکدام از این زنها یکبار، فقط یک بار، اینجا آمده بودند دیگر شما خطاب به مزاحمهای خیابانی نمیگفتید که زیادند؟» سکوت میشود. لابد فهمیده که من به هیچ عنوان رضایت نمیدهم. میگوید: «حکم به شما ابلاغ خواهد شد و خداحافظ.» از دادسرا بیرون میآیم. منشی قاضی به دنبالمان پله ها را میدود و همان حرفها برای رضایت تکرار میشود. مدام اصرار دارد بگوید من جای خواهر و دخترش هستم و اگر این اتفاق برای آنها هم افتاده بود همین کار را میکرد. میگوید زندانها پر شدهاند. خاصیت بازدارندگی از جرم را ندارند و اگر این آدم به زندان برود بدتر خواهد شد. ولی هیچکدام از این حرفها چیزی را برای من درست نمیکند و رضایت نمیدهم.
یک ماه بعد
حکم دادگاه به خانه میرسد در اتهام آقای..... در توهین ایجاد ضرب و جرح عمدی و مزاحمت برای بانوان با عنایت به فقدان دلیل کافی بر وقوع انتصاب بزه و حاکمیت اصلی اصل کلی براعت قرار منع تعقیب صادر شد.