دیدبان آزار

به یاد هم‌خوانی‌ آهنگ «دو پنجره» در میان سلول‌ها

«بیا حرف بزنیم؛ شاید زبان تازه‌ای بافتیم»

نویسنده: میم. ر

روی صندلی نشسته‌ام. از بارهای قبلی که روی این صندلی نشسته بودم داناترم، مسلط‌ترم، آشناترم و خلاصه همه اینها باتجربه‌ام. حتی لازم نیست که اینها را با خودم مرور کنم، آن‌قدر به این تغییر ایمان دارم که برایم درونی شده و همراه‌ام است. ولی «شکستم»؛ طوری شکستم که فقط می‌توانستم خبرش را بدهم و پای ذهنم یک‌ذره جلوتر نمی‌رفت که فکر کنم چطور شکستی؟ از اتاق بازجویی که آمدم به اولین هم‌سلولی که رسیدم خبرش را دادم. آزاد که شدم اولین خبری که می‌خواستم به امن‌ترین آدم‌های زندگیم بدهم همین بود: «من شکستم.». مدتی بعد پیش تراپیست رفتم و همین خبر را به او هم دادم. اما اینکه چطور و چه شد را نتوانستم بگویم.

این یادداشت درباره «با هم حرف‌زدن» است و قرار نبود با این جملات آغاز شود، چیزهای دیگری در ذهنم بود ولی لحظه‌ای که مصمم شدم دستم را بگذارم روی صفحه کیبورد و بنویسم حالا با اصابت هر کلمه‌ای، این شد که همین خبر «شکستن» را بدهم و با این خبر حرف بزنم. سال‌ها پیش یک انیمه می‌دیدم که شخصیتی داشت که از چیزهای خیلی سختی عبور کرده بود و همچنان در مسیر سختی بود ولی باور کرده بود دیگر آن آدم نقطه اول نیست، اما در موقعیتی «آسان‌تر» از موقعیت‌های سخت گذشته‌اش «شکست». در یک اتاق دربسته راه می‌رفت، اشک می‌ریخت و بی‌قرار از خودش می‌پرسید: «مگر گذر نکرده بودم از آن حال شکننده روزهای اول، چرا پس باز بازگشتم؟»

شاید همین بازگشت به نقطه‌ای که فکر می‌کنی دیگر خیلی با آن فاصله داری شوک‌آور است و می‌روی زیر آوار «شکستن». آن روزی هم که من در آن اتاق شکستم، همین اتفاق افتاد. تا روزهای قبلش من بیشترین زمان روزهایم را درگیر خیابان بودم و لذتی را در میان دود و گلوله و بازداشت و مرگ‌ها چشیدم، که هرگز در زندگی‌ام چنین لذتی وجودم را نگرفته بود و تا زنده‌ام در آرزوی دوباره برانگیختنش هستم؛ همان‌طور خستگی ناپذیر و شیدا. آن زندگی که از بچگی با مادرم و خواهرهایم در غیاب حضور و سایه مردان برای خودمان ساخته بودیم، در خیابان‌ها قدرت گرفته بود و حضور داشت و من حضور داشتم. «چقدر خوشحالم که زنده‌ام». برای اولین‌بار خیابان‌ها و بحث‌ها و گفت‌وگوهای خیلی از خانه‌ها و محل‌های کار به «من» تعلق داشت، بدون اینکه به‌زور خودم را در آن جا کنم یا از آن فاصله بگیرم که خطم نیندازد.

من با سری شورمند از امتداد آن لذت در سلول‌ها، روی صندلی بازجویی می‌نشستم و حواسم نبود قرار است از همین نقطه هم از پا دربیایم. فکری برایش نکرده بودم. با هر دادی که بازجو می‌زد و «جنده» خطابم می‌کرد و «نرخ و قیمت»م را می‌پرسید، فرو می‌ریختم. مگر تمام نشده بود روزهایی که این حرف‌ها برایم فحش بود و خشونت؟ خشونت را نمی‌دانم ولی برایم آن لحظه فحش نبود که تحقیر شوم. من دربرابر امید ممکن‌شده‌ام، تحقیر شدم و شکستم. در برابر پوچ‌شدن آن احساس یگانه لذتم فروریختم، و همه آنچه فکر می‌کردم از آن عبور کردم، با همان فضا، کلام، خشونت، و با تُن صدای «مردانه» بهم هجوم آورد و من دوباره همان دختر هشت-نه‌ساله‌ای شدم که اولین‌بار همه اینها به او اصابت کرد، کنج اتاقی قایم شده بود، اشک می‌ریخت و فقط می‌لرزید. بازگشتم به‌همان نقطه صفر اولین شکستن.

قرار نبود اینطوری باشد، ولی ذهن آدم در موقعیت‌ خشونت‌بار و اسارت خیلی متفاوت می‌شود، من قبلش و بعدش و حتی حینش مطمئن بودم، آنها قدرت پوچ‌کردن تجربه‌هایم را ندارند ولی ذهنم نمی‌توانست اینها را یادآوری کند. فقط خشمگین بودم از اینکه دست‌دردست هم‌شورشی‌هایم خوانده بودیم: «هیز تویی، هرزه تویی» و الان نعره‌ هیزها گوش‌هایم را زخم می‌کرد. آن روز بیشتر از خودم ترسیدم که حالا چطور پرتاب‌شدن به آن احساس قدیمی شکستن را تاب بیاورم بعد از همه چیزهای جدیدی که دیدم؛ خود آن روزهای من در خیابان‌ها، حتی تا قبل از آن روز بازجویی، زیباترین خودی بود که می‌شناختم؛ قدر لذت، هیجان، شلوغ‌کاری و پرقدرت‌ بودن را چقدر در لحظه می‌دانستم. حتی الان یادآوری آن لذت، ذره‌ای قابل‌قیاس با برانگیختگی آنچه همان دقایق و روزها متوجه‌اش بودم، نیست. من از همان نقطه‌ای شکستم که از آن بالا رفته بودم، بالای بالا بودم.

آمدم بیرون و چیزی در من می‌خواست با خودم و دیگران درباره‌ش حرف بزنم. اما اول باید توضیح می‌دادم: «ببین اینکه می‌گویم شکستم منظورم این نیست که «بازجویی بد پس دادم» یا «درباره بقیه بریدم و حرف زدم». بعد باید توضیح می‌دادم: «منظورم این نیست که فکر می‌کنم هیچ‌چیزی فایده نداشت و ما جنگیدیم ولی اینها هنوز هستند، منظورم از شکستن، شکست ماه‌ها خیابان را نگه‌داشتن نیست» و در نهایت باید حواسم می‌بود اگر برای کسانی می‌خواهم حرف بزنم که تجربه مشترک نداریم، ناراحتی، ترحم و دلسوزی‌شان را برنیانگیزم و با کسانی که تجربه مشترک داریم، وارد گوی رقابت قهرمانی/فلاکت نشوم.

این شد که چون همه اینها را باید طی می‌کردم، هرگز نتوانستم بیشتر از گفتن خبر با کسی حرف بزنم. جان این را نداشتم که اول فضای امن بسازم و بعد حرف بزنم. جان من خرج این بود که چطور خودِ بعد این تجربه را بشناسم، ترسم را بفهمم و بالاخره بتوانم آن را به کلام دربیاورم. شکستگی آن لحظه و آن روز در من ماند. کلمات را پیدا نکردم. زبانم، یا شاید زبان ما، ناتوان از فهمیدن و ترمیم بود. نمی‌توانست شکستن را معنا کند یا راهی برای عبور از آن نشان دهد. چند سال پیش با برخی از همان هم‌شورشی‌هایم، به خیزش روایت‌گری علیه آزار جنسی خیره بودیم. بحث می‌کردیم. روایت می‌کردیم. بغل می‌کردیم. اشک می‌ریختیم. تخیل می‌کردیم. خلاصه با یکدیگر حرف می‌زدیم. ترس از درک‌نشدن نداشتیم؟ داشتیم. ولی همین ترس هم موضوع حرف‌‌هایمان می‌شد. گاهی سرخورده از درک‌نشدن می‌شدیم و گاهی از تولد ادبیات و زبان همدلی و درک شگفت‌زده.

چه شد که جنبش روایت‌گری علیه خشونت جنسی (می‌تو) برای هم‌رهان آن گردهم‌نشستن و حرف‌زدن آورد، ارتباط ساخت اما تجربه‌هایی مانند زندان، معلولیت، افسردگی یا جنسیت، اتنیک و رنج‌های حامل آن در زندگی روزمره میان‌مان، نمی‌تواند ارتباط بسازد؟ آیا حرف‌زدن و دیالوگ برقرارکردن فقط حول تجربه‌های مشترک ممکن است؟ آیا فقط در شرایط اضطرار و بحران است که نزدیکی بدون درنظرگرفتن مرزهای تفاوت ممکن است؟ راستش من مدت‌هاست دیگر به آموزه «تجربه مشترک پیوند می‌آورد و کامیونتی می‌سازد» شک دارم. بارها خودم و دیگران را در این موقعیت دیده‌ام که کسی خواسته از رنجش بگوید یا اشاره‌ای به آن داشته باشد، و پاسخ من یا دیگران این بوده که: «من تجربه تو را نداشتم و درک درستی ندارم.»

این جمله نشانه احترام است اما نقطه پایان گفت‌وگو هم است، یک مانع برای برقراری ارتباط. کسی دهان باز می‌کند که رنج‌اش را بگوید، و حرفش در هوا منجمد می‌شود. من هم از همان‌ها بودم که درباره رنج‌هایی ترجیح می‌دادم با کسانی حرف بزنم که تجربه مشترکی داریم، می‌گوییم و حرف‌ها از دهان درنیامده درک می‌شود و دیالوگ می‌سازد. چه دلی هم گرم می‌کند و قرار می‌یابی که کسی با جان و دل می‌فهمد چه می‌گویی. زیباست اما همیشه این موقعیت‌ها برای همه فراهم است؟ پیدا ردن کسی که تجربه مشترکی با تو دارد آسان است؟ حتی اگر شانس بیاوری و هم‌رنجی‌هایت را پیدا کنی، آیا دلت آرام می‌شود؟ من این را زمانی فهمیدم که به یکی از عزیزانم گفتم دلم می‌خواهد از سنگینی این احساسات رها شوم و او با حسن‌نیت من را ارجاع داد به کسانی که تجربه مشترکی دارند و گفت برو آنها را پیدا کن. دلم شکست، من ارتباط با او را می‌خواستم و او با همان جمله مانعی بر سر این ارتباط و پیدا کردن زبان شکستن سکوتم با خودش گذاشت.

حتما هرکدام‌تان که این متن را می‌خوانید، بارها دل شما هم شکسته است یا دل کسی را با گذاشتن مانعی بر سر راه حرف‌ها شکسته‌اید. تقصیر کدام‌مان است؟ اویی که حرف‌هایش را از دیگری دریغ می‌کند یا اویی که تجربه تو را ندارد و نمی‌داند چه بگوید. هزاران، هزار تجربه و هویت متفاوت میان‌مان هست و نمی‌توانیم همه تفاوت‌ها را درک کنیم. قدرت سلسله‌مراتبی، از رنج هم چنان سلسله‌مراتبی ساخته که هرکدام از ما مدام در میان موقعیت‌های فرادستانه و فرودستانه‌ای نسبت به یکدیگر در گردشیم. همیشه سکوت‌هایی را با خودمان حمل می‌کنیم. تفاوت‌ها میان‌مان مرز می‌اندازد و زبان‌مان دربرابر شباهت‌ها بلبل‌ است و دربرابر تفاوت‌ها یا خشن است یا ساکت. بسیاری از این تفاوت‌ها به بیان درنمی‌آیند، برخی در میان کامیونتی‌ها محدود می‌مانند و پاسخ‌مان به آنهایی هم که می‌شنویم، در بدترین حالت «وای آدم باید قدر زندگی خودشو بدونه» است و در بهترین حالت «آآ متأسفم.» و معذب‌شدن. شباهت درک به همراه دارد اما تفاوت تجربه و هویت چی؟ 

ما به حاشیه‌رانده‌شده‌ها، اصلا قرار نبوده با هم دوست شویم، دوستی ما در طول تاریخ مکر بوده و حسادت و شَر. حتی قرار نبوده از احساساتمان بگوییم، ما احساس می‌کردیم و «مردان» آن را توصیف می‌کردند و راوی احساسات ما بودند. زبان همدلی؛ زبانی که ما به آن نیاز داریم تا یکدیگر را بفهمیم، از قبل برای ما وجود نداشته؛ هزاران لحظه در خود مچاله‌شدن، سکوت‌ها، انقطاع گفت‌وگوها، ترک‌کردن دوستی‌ها و فقدان‌های سیاسی‌مان همه گواه همین است. این زبان موجود برای ما کافی نیست. ما زبانی را می‌خواهیم که بتوان با آن مشتاق به شنیدن بود و اشتیاق را نشان داد. زبانی که بتواند تفاوت‌ها را به امکان تبدیل کند. زبانی که در آن آغوش باشد و دست‌هایی برای فشردن. زبانی که بتواند تفاوت‌ها را نه به‌عنوان مرز بلکه راهی میان تن‌های تنها برای ساختن پیوند ببیند. زبانی که تلاش برای فهمیدن را میان همه تقسیم کند؛ میان کسی که از رنجش می‌گوید و کسی که رنج را می‌شنود.

حالا که این کلمات را می‌نویسم و فکر می‌کنم قدری کلمات را پیدا کرده‌ام هرچند الکن، می‌دانم این زبان مسلط به کمک من نیامد، به کمک هیچ ‌کدام‌مان نیامده است. زبانی که من را با رنجم تنها می‌گذارد تا خودم تنهایی یاد بگیرم از آن حرف بزنم یا عبور کنم، نه شفا می‌بخشد و نه رهایی. هر حرف‌زدنی و هر شنیدنی، هر نگاهی که اطمینان می‌دهد در حال تلاش برای فهمیدن است، برای بافتن این زبان تازه رج می‌زند.  بیا ببافیم؛ تو رِشک بیار، من خامه. سکوت‌مان را تار کنیم و کلمه را پود. یک رو تو بزن و یک زیر من.

 

پانوشت: در این یادداشت از نظرات آدری لرد، شاعر فمنیست سیاه لزبین تاثیر گرفته‌ام، به‌خصوص دو مقاله زیر:

1. "The Transformation of Silence into Language and Action"

2. "The Master's Tools Will Never Dismantle the Master's House"

منبع تصویر: Bernhard Gutmann

مطالب مرتبط