نویسنده: الصا
برای آنکه تحقیر و کشتار طیفی از ستمدیدگان یعنی روسپیها را واکاوی کنیم، نخست نیاز است در مورد واژگان، چگونگی کاربرد و کارکرد آنان نیز حرف بزنیم. واژگانی چون روسپی که در جهان کنونی که بر سر کاربرد آن یا کاربرد جانشین این واژه یعنی کارگر جنسی سخن فراوان است. جایی وقتی میخواهند کسی را ستایش کنند، میگویند نزد مردم روسفید شدی، ولی وقتی زنی را میخواهند تحقیر کنند میگویند «روسفید شدی فلانشده»، یا بهعکس «روسیاه شدی». کابرد این واژه در دعواها و گفتوگوهای روزمره درست مثل واژگانی چون جنده همچنان بهصورت تحقیرآمیز به کار میرود. زنان سرکش که میخواهند پا را از قوانین موروثی/مذهبی در مقابل خانواده یا حکومت فراتر بگذارند، از طریق همین نامگذاریها در مواقع زیادی کشته، اسیر، طرد و فراموش شدهاند. پایه این واژهها بر اساس تقسیم جنسیتی نابرابر و سراسر خشونتامیز است.
تاریخ روسپیکشی، تاریخی بس دراز و متنوع است که در مناطق مختلف، شکلهای خاص خود را پیدا کرده است. در مصاحبهای با ۹۲ زن، حجم واژه پناه و آواره بر واژگان دیگر سنگینی میکرد. این نشان میدهد تا زمانی که زنان حق اختیار بر بدن خویش را به دست نیاورند، زنان زیادی نهتنها به جرم روسپیگری بلکه به جرم اندک مشابهتی با روسپی هم کشته میشوند. شاهد نمونههای روزانه آن هستیم؛ زنانی که به جرم «زناکاری» سنگسار شدند، زنانی که به جرم روابط عاشقانه با داس سرشان از بدنشان جدا شده، زنانی که با همراهی همسر و پدر سرشان بریده و در خیابان چرخانیده شده و زنانی که همچنان کشته میشوند، همگی تحت سلطه تحقیرآمیز واژگان، خونشان نزد حکومت و بسیاری از مردم ما مباح شد. قطعا خارج از مرز ایران نیز این روندها جریان دارد، اما این ارائه مجال پرداختن به جهان خارج از ایران را بهدست نمیدهد.
دیوار بلند روسپیکشی و طرد روسپی، تنها بهصورت فیزیکی بنا نمیشود. ابتدا در خانه سرکش نبودن، جنده نبودن، عفیف بودن را تلقین میکنند، سپس این آموزهها در مدرسه و نظام آموزشی و تبلیغاتی تقویت میشود و در اجتماع با به بند کشیدن و کشتن زنان اجرا و عادیسازی میشود. بنا بر این مقدمه میخواهم بگویم به کار بردن واژه روسپی در اینجا به معنی تحقیر طیفی از زنان نیست، بلکه عمیقا معتقدم این تغییر واژه نیست که باعث بهبود موقعیت یک زن میشود بلکه چگونگی کاربرد واژه است. درست مانند چگونگی به کار بردن روسفید. بهرهکشی جنسی بر اساس برده، جنده، فاحشه، روسپی و کارگر جنسی، تا زمانی که زنان حق اختیار بر بدن خویش را به دست نیاورند، روزبهروز افزایش مییابد. چه در دوران قدیم که زن بهعنوان مالیات و برده از خانه به دربار کشانیده میشد و پس از مکیدن شیره جانش از دربار به حاشیه رانده میشد و چه در دوران مدرن که زنان اجباری یا اختیاری، خصوصی یا شبکهای خریدوفروش میشوند، چه در زمانی که روسپیگری رسمی بود و چه اکنون که در ایران غیررسمی است، کشتار زنان و زنان روسپی با تقدیس زنکشی و روسپیکشی در تداوم بوده است.
روسپیکشی؛ عادیسازی چرخه کشتار
از شهر نو کموبیش شنیدهایم. از انقلابی که زندگی ستمدیدهترین انسانها را سوزاند اما همچنان جمهوری اسلامی از پاسخگویی در برابر این فاجعه سکوت کرده است. چون از یکسو پرسشکنندههایش را که جمعی محدود از فعالان زن بودهاند را ناچیز شمرده و از سوی دیگر هیچ نیروی مبارزی، دادخواهی چند روسپی را بر نزاکت سیاسی خود مرجح نمیشمرد. آثار این نزاکت تا هنوز بهقوت خود پیداست. مادامی که مناسبات بر اساس خودی و غیرخودی، خونی و مذهبی بنا شده است، زن طردشده در تمامی این مناسبات و پیوندها، فرصتی مناسب برای بهرهکشیجنسی و جسمی است. او نه « آبرویی» دارد و نه خویشاوند کسی است. درست مثل نگاه اکثریت مردم روی جنازه تکهتکهشده زنی در میدان آزادی؛ در نگاه اول جنازه ممکن است اندوه کسانی را برانگیزد اما اگر متعلق به روسپی باشد بار اندوه کمتر میشود. این بدان معنی است که از طرفی روسپیکشی در سال ۵۷ یکباره اتفاق نیفتاده بلکه از ریشهای تاریخی/فرهنگی محکمی نشات میگیرد. از طرفی دیگر پس از سرکوب شهر نو، بسیاری از فاحشهخانههای ایران از جمله شیرینبیان شیراز، اصفهان، باسکول آبادان، گز بندر هرمز، استادسرا در رشت و بسیاری از خانهها نیز با خشونتی تام ویران یا مصادره شدند. روسپیان باسکول حتی اعتراض هم کردند اما جز زندان یا اعدام پاسخی نگرفتند. آنچه در ادامه بازگو خواهم کرد گزیدهای از روایات بر اساس مجال اندک است و دربرگیرنده داستان تمام راویان نیست.
روایت اول مصاحبه با یک کاسب در شیرینبیان شیراز است. جایی که شهرنو شیراز بود، با این تفاوت که درمانگاه و پاسبان نداشت و پلیس نیز در امور آن دخالت نمیکرد. اختلافات توسط لاتها و مامانها ( سردسته هر خانه) حل میشد. این مکان در فاصله سالهای ۵۷ تا ۵۸ بهطور کامل سوزانده شد، کاسب میگوید: «اینجا ده هم نبود، یه چندتا کوچه گلی بود و چند تا خونه، تو دست یه مشت لات و اراذل بود. ما کاسب بودیم، توی میوهفروشی کار میکردم. گاریچی هم بودم. به اون زنها که نیگا میکردم، هفتا خواهرام میاومدن جلوی چشمم. هرازگاهی یه زنی میاومد یواش یه کاغذ میذاشت زیر بغلم که ببرم براش پست کنم. زنهای اینجا شاید به اختیار خودشون میاومدن، ولی دیگه به اختیار خودشون حق نداشتن برن توی شهر بچرخن، اگر یه وقتی هم بیاجازه میرفتن برنمیگشتن، یا دزدیده میشدن یا همین لاتا جنازشون رو جایی چال میکردن. چون از شهر دور بود خیلی از زنها هم نابلد بودن که چطوری برگردن شهر. اینجا زنها تا خرخره توی قرض بودن اما تا خرخره هم کار میکردن. آخرش همین لاتا ریختن آتیششون زدن. از یه روز قبل اومدن خطونشون کشیدن که هری اگر در دکوناتون باز باشه همشو میشکنیم. تازه خیلی حرمت ما رو داشتن بهمون گفتن. کافههای مردمو که نابود کردن ما فهمیدیم یه خبرایی هست اما نه در اون حد، قیامت بود.
او ادامه میدهد: «ما وقتی شنفتیم، با موتور دو ساعت رو 40 دیقهای اومدم. صدای جیلیز و ولیز زن و بچه و آهن و آتیش میاومد، بلندگوها که هی عربده میزدن «روح خدا آمد»، «مرگ بر شاه» و ... بعدها شنیدم میگفتن هرکی از اون آتیش فرار کرد لاتا پیداشون کردن، تحویلشون دادن به کلانتری کفترک. میگفتن اعدامشون کردن. هرکی که زنده دررفته، اکثرشون از دهاتا فرار کرده بودن، یا گول خورده بودن. اولش فکر میکردن مسافرن و قراره بیان اینجا کار کنن، بعضیاشون حتی نمیدونستن اینجا چه خبره. یه تعدادیشون رو همین لاتا میکشتن، یا وقتی از کار میافتادن میگذاشتنشون توی کوچه. از صبح تا شب پر از مشتری بود. زنا رو هیچکس اینجا نمیشناخت، چون اسمشون عوض میشد. واویلا روزی که یکی میفهمید آشناش اینجاست، فرداش خون به پا بود. لاتش هم جرات نمیکرد پا پیش بزاره چون اگر شکایت میکردن که ناموس ما اینجا چه کار میکرد، پای لات هم وسط بود. برای همین اگه یکی ناموسش رو پیدا میکرد، هیچکس دخالت نمیکرد. اگه سرش رو هم میبریدن حق نداشتی حرف بزنی.»
این روایت نشان میدهد زنان روسپی نه فقط در تهران بلکه در شهرهای دیگر نیز به بیرون از شهر رانده میشدند. بسیاری زنان از خریدوفروش خود بیخبر بودند، بخشی مهاجر و بخشی تارک خانه بودند، ترس از قتل با انگیزه «ناموسی» آنقدر بالا بود که زنان روسپی نام خود را عوض میکردند. و این پیوند قتل ناموسمحور و قتل روسپی را بهدرستی نشان میدهد. برخی شکلگیری شهر نو و دلیل جدایی فیزیکی روسپیان را رعایت بهداشت مردم دانستهاند اما حقیقت فقط این نیست. روایت تاریخی میگوید «وجود دو روسپی در خانه دو اجنبی توسط مردم به شهربانی گزارش داده میشود و رضاخان به فتوای حاج جمال اصفهانی دستور میدهد که هر دو روسپی را در میدان شهر با چوب بزنند تا حد جاری شود. از شدت ضربات چوب، دو زن خون استفراغ کردند، روسپیها به خارج از شهر تبعید و سپس رضاخان دستور داد که تمام روسپیان را از شهر بیرون ببرند تا شهر فاسد نشود. بعد از این اقدام مردم با افتخار به او میگویند سردار سپه.»
تقدیس روسپیکشی و طرد روسپی را در سال ۱۳۰۱ در ارومیه نیز میبینیم؛ مقامات محلی ارومیه با اعتراض مردم روسپیگری را ممنوع و روسپیان را در گونی میکردند و میزدند. بعد موهایشان را میتراشیدند و بهصورت وارونه بر الاغ میگذاشتند و روی صورتهایشان دوده میمالیند و در شهر میگرداندند تا عبرتی شود برای زنان. تاریخ سرکوب روسپیان پر است از نمونههایی که نشان میدهد خوشحالی مردم برای کشتن روسپیان در سال ۵۷ و به آتش کشیدن شهر نو، ریشه سیاسی-فرهنگی عمیقی دارد. چنان عمیق، که زیبایی کنونی پارک رازی کمتر کسی را به یاد فاجعه سوزاندن و کشتار زنانی میاندازد که بسیاریشان در بستر فضای سبز پارک چال شدهاند.
عصمت زنی ۷۵ ساله است، شش سال از زندگی خود در فاصله سالهای ۵۱ تا ۵۷ را را در شهر نو بوده است و طاهره ۶۷ سال دارد و چهار سال از زندگی خود را در فاصله سالهای ۵۳ تا ۵۷ در شهر نو گذرانده است. عصمت زندگی خود و زنان شهر نو را اینگونه شرح میدهد: «آواره، قلعه جای زن آواره بود. بابام باغدار بود، مادرم مرده بود. برادر زنبابام با دوستاش بهم تجاوز کردن، بابام و ریشسفیدا به زور عقدم کردن، هنوز پریود نمیشدم. مامانش قبول نکرد توی خونش زندگی کنیم و همش میگفت «این جنده دستخورده رو از این خونه ببر». موسی سربازیش رو تموم کرده بود و من رو آورد شهر. یه اتاق کرایه کرد، توی خط راهآهن کارگری میکرد، به سه ماه نرسید زندگیمون که یه روز رفت و دیگه ندیدمش. خودم بودم و چند تا وسیله که بابام با تف توی صورتم بهم داده بود. با اینکه ازش نفرت داشتم دلم میخواست برگرده. میترسیدم، همه زن بیصاحاب رو به چشم بد نگا میکردن. تا دستشویی میرفتم چشم هزار تا مرد از حیاط تا اتاقا روی تنم میچرخید. هیچکسی رو هم نمیشناختم. دلمم نمیخواست برگردم. زن صابخونمون مومن بود. منو فرستاد کنیزی توی خونه اعیونا. یه سال گذشت، همسایهها گفتن زن تنها نباید توی این حیاط زندگی کنه. حق داشتن، میترسیدن نرهاشون رو از دستشون دربیارم. اینقد از چاله افتادم توی چاه، به خودم اومدم توی شهر نو بودم. اولش چه برووبیایی بود. تا بیست تومن هم بردنم.»
طاهره آن روزها را چنین توصیف میکند: «از همهجور آدمی اونجا بود. تبریزی، همدونی، مشهدی، شمالی و... ارمنیا از همه لوندتر بودن و مشتری بیشتر داشتن. همهجوره هم مشتری بود، از مذهبی تا لات و دولتدار. اولش که کسمون تروتازه بود یه وقتایی ما رو میبردن مهمونی اعیونی. از همه قرمساقتر لاتا بودن» و بعد درحالیکه ناخن دستش را با گوشه لبش میجود، میگوید: «آدم هم با شاه باشه هم با خمینی جاکش نیست؟ هم ما رو بکنن هم ما رو بکشن جاکشی نیست؟ شیره جونمون رو مکیدن و آوارمون کردن. هروقت یه دختر رو میآوردن و قرار بود شب، اعیونا بیان و بزنن توی سر هم برای قیمتش، یادم به غریبی خودم میافتاد شبای اول که با خودم میگفتم تو مثل قلعه نمیشی، اما شدم.»
طاهره در مورد روز آتشسوزی قلعه میگوید: «بعدازظهر بود. پلکم سنگین شده بود. از صبح مشتری نداشتیم. فقط لاتا هی چند تا آدم میآوردن روی ما میکشیدن و میرفتن و دوباره نوبت از سر گرفته میشد. سردستهها از صب گموگور شده بودن. سرم رو گذاشتم روی دستم و دراز کشیدم. نیم ساعت نشده بود که خواب رفته بودم، صدای بلوا میاومد. گفتم حتما دعوا شده. دیدم خونهها خلوته. قبلشم پاسبون هی زده بود که هیچکس از خونه بیرون نیاد. مهتی گرتی به شهلا زرده گفته بود: "قلعه امروز مهم شده و نظامیا دور قلعه جمع شدن" و هی خندیده بود. هرچی میخواستم بیخیال بشم صدا نزدیکتر میشد. یهو جاغ و جیغ زنا عین یه بمب همه رو از خونه انداخت بیرون کوچه. آتیش بود که از پنجره و درودیوار میبارید. الله و الله اکبر انگار در قلعه خیبر کنده بودن.»
میپرسم که پاسبانی، امنیت شما را تامین نمیکرد؟ عصمت میخندد و میگوید: «آژان یه سفته اضافی بود. اونجا هرروز دعوا بود، لاتا با مشتری، مشتری با گرتی، سردسته با لات و باجخور و جاکش. اصلا دعوا به نفع آژان و لات بود، هرکی زودتر دعوا رو خاموش میکرد کس مفتی گیرش میاومد. هروقتم ما گیر میافتادیم چون باید زندانی میشدیم با پادرمیونی لات و سردسته با سفته آزاد میشدیم. هرچی سفتههات بیشتر میشد، باید لنگت هم بازتر میشد. روزی که قلعه رو نابود کردن من باورم نمیشد. هرچی حاجی سلیمون میگفت نرو اونجا جنگه، گوش ندادم. حاجی رفیقم بود میخواست رفیقش بمونم. اون روز استخر پیشش بودم. نشستم پشت یه وانت و نزدیکی دروازه پیاده شدم. نمیشد برم. آدم بود که بدوبدو برمیگشت. توی دلم خالی شده بود. قراره چه بلایی سرم بیاد؟ یه چمدون کوچیک داشتم که یادگاریهای مامانم توش بود، میخواستم برم چمدونم رو بیارم. هرچی میرفتم انگار توی صحرای کربلا بودم، انگار یه چاقو زیر گلوت بود که گلوت رو پاره کنه. یهو دیدم یه خدانشناسی داد زد این جنده رو میشناسم. چوب و سنگ بود که میاومد طرفم. نمیدونم چطوری از زیر دستوپای اون جونورا اومدم بیرون، اما خون دماغم بند نمیاومد. گفتن شکسته». رد شکستگی دماغش مثل یک قوس بالا آمده بود.
طاهره ادامه میدهد: «از زلزله بدتر بود. هرکی از قبل هرچی تنش بود با همون زده بود بیرون. میگفتن لختا رو کشتن، چون دیگه اظهر منالشمس بود که جندن و باید در دم کشته میشدن. وقتی پابهدو بودم که جونم رو نجات بدم، پام به همهچی گیر میکرد. خدا رو شکر من بچه نداشتم. بچه اقدس ازش آویزون بود. خواستم کمکش کنم، نتونستم. داشت میرفت که در شیرهکش خونه، مثل دروازه جهنم افتاد روشون. سرم گیج میخورد. هی میخواستم پاشم هی یه چیزی میافتاد روم. یهو انگار مثل یه کشی که وصل میکنن به مو، از جا کشیده شدم و تلقتلق آهن زیر استخونام بود. صدای شیون و عزا میاومد. فکر کردیم یکی نجاتمون داده بود. صمد، بچه مملکت، کمیتهای شده بود. بردنمون انداختنمون توی یه سالن. جای سوزن انداختن نبود. چندتا رو اعدام کردن. ما رو خیلی سینجیم کردن. دکتر هم نبردنمون. بعضیا هم شلاق میخوردن، توبه میکردن. البته بیشتریا بعد از توبه صیغه جنگی میشدن. یه زنهایی میاومدن سخنرانی میکردن که «خدمت به سرباز توی جنگ ثوابه» و ما خندمون میگرفت.»
عصمت میگوید: «چه فایده؟ بهزور صیغهات میکردن و بعدشم ولت میکردن، دوباره آواره خیابون میشدیم و باز میافتادیم زندان. باز صیغه یه پاسدار دیگه میشدیم و هی یکی دیگه میاومد و میگفت قبلی شهید شد باید صیغه من شی. اگر یکی هم حاضر میشد ما رو نگه داره، مشتری قبلی پیدات میکرد و اگه پا نمیدادی بهش، میکشتت. خجی رو با رفیقش یه شب کشتن. گفتن خجی توبه کرد. اولش صیغه جنگیا میشد. بعد از اینکه دیگه توبهاش رو قبول کردن، با یکی رفیق شد. مشتریای قبلی با اون اکبر لاته پیداش کرده بودن. مثل ناهید. یهروز مامور زن داد زد "سلیطهبازی درمیاری؟ نشونت میدم." فکرش را هم نمیکردیم ناهید را به خانواده برگردانند، با اینکه گفته بود حاضره هزار شلاق بخوره اما به خونه برنگرده. میگن خانوادهاش کشتنش. یه عده توی زندان خبرچینی میکردن یا با مامور میرفتن و جندهها رو معرفی میکردن. بدبختا میخواستن آزاد شن به خیال خودشون.»
بیایید روایت دو زن را بررسی کنیم؛ زنانی که کودکهمسر بودند،کودکهمسرهایی که پناه نداشتند، در شهر خریدوفروش میشدند و جایی برای زندگی نداشتند، زن هرجایی، زنی بود برای رقابت مردان و اسلحهای بر سر زنان دیگر که سرکش نشوند. زنانی در چنگال سفته و چک نظام بانکداری در ایران از یکطرف و نداشتن حلقه امن از طرف دیگر که گروگانی ثابت برای بهرهکشی جنسی در جنگ و صلح بودند. زنانی که در بهترین حالت کارت بهداشت فقط به این دلیل برایشان صادر میشد که ناقل بیماری نباشند، که اگر بیمار شدند به بیرون از دروازه قلعه یعنی آخرین درجه برزخ روسپیکشی منتقل شوند، عصمت جایی میگوید: «گلبیبی، گوزپیچ شد. هیچکس حوصلهاش رو نداشت، بردن گذاشتنش دم قلعه، که بوش همهجا رو ورنداره، اینقدر سر کوچه دورش کردن و گوزش رو شمردن و هی لگد زدن سر شکمش که بگوزه تا ترکید و جونش دررفت. بعد تارا رو آوردن جای گلبیبی و از فرداش جای گلبیبی هم حاضری میزد. اینطوری انگار نه گوزی اومده بود و نه کسی شنیده بود.»
زنانی که روزی آرزوی رهایی از قلعه را داشتند، وقتی مردم برای ویرانی جانشان آمدند، میگفتند: «صد رحمت به قلعه» و تا هنوز هم میان منگنه قفس و آوارگی ماندهاند. جنایات جمهوری اسلامی به حذف شهر نو ختم نشد، بلکه علاوه بر افزایش سنگسار و اعدام زنان روسپی و زناکار در دهه 60، نمونه ویرانی شهر نو در دوره محمد خاتمی نیز تکرار شد؛ روسپیان و کولیها و مهاجرین فقیر با هدف اصلاح زمین در خاکسفید کشته شدند. ۱۳۷۹، سال ویرانی و آتشسوزی خاکسفید و گروگان گرفتن و اعدام بزرگان منطقه خاکسفید بود. به گفته ساکنان قدیمی خاکسفید، زنان و کودکانی زندهزنده سوزانده شدند، بعضیهاشان را ماشینهای کلانتری و لودرها زیر گرفتند. شب خوفناکی بود. گویی هرچه شهر گسترش مییافت مکان زندگی روسپیان تنگتر و محوتر میشد تا جایی که آماری از کشتار آنان در دسترس نیست چنانکه از زندگی آنان نیز به سختی میشود اطلاع پیدا کرد.
روسپیکشی در دوران کنونی ما، هرروز توسط کسانی صورت میگیرد که به زن همچون میراث یا ناموس نگاه میکنند. نمونههای این قاتلان زنجیرهای در طول 10 سال اخیر هم فراوان بودهاند. صادق چوبک در کتاب سنگ صبور از شخصی به نام سیفالقلم یاد میکند که زنان روسپی را میکشت؛ سیر داستان حول زن طردشدهای است که با برچسب جنده، حتی کودکش نیز با او آواره میشود تا جایی که مجبور است روسپیگری کند. مردان سر بدن او رقابت میکنند و زنان او را «انگشتنما» میکنند. تا جایی که کشته شدن او و کودکش نیز حساسیت کسی را برنمیانگیزد. سیفالقلم در شیراز سالهای دهه 30، ۶۱ زن روسپی را برای پاکسازی زمین کشت. یکی دیگر از معروفترین این آتشبهاختیارها که بخشی از مردم روسپیکشی او را مقدس میانگاشتند، سعید حناچی بود. سیری در شهرهای دیگر از جمله قزوین ۱۳۲۰ و کشته شدن ۲۰ زن روسپی توسط یک سید متعصب نیز نشان میدهد روسپیکشی نه محدود به شهر خاصی بوده است و نه چندان کسی در بند محافظت از جان روسپی بوده است.
روسپیان امنیت ندارند زیرا عرف آنها را آلوده میداند، دین راه معامله آنان را با تصاحب باز میکند و قانون شرعی آنان را در میان زندان و شلاق و سنگ و طناب عذاب میدهد. بهواسطه این روایات میخواهم بگویم روایت تاریخی و شفاهی اگر نتواند سنتی را ویران کند و راهی نو بگشاید، مشتی داده است که از زبان یکی در چشمان دیگری نقش میبندد و گم میشود. هدفمندی روایت بر آن است که با پیوند روایتهای نو و کهنه بتواند ریشه حذف و دیگرکشی در فاجعه تاریخی را بیابد. هربار خبری از گمشدهای میبینم یا با زنی طردشده و بیپناه روبرو میشوم، فاصله خودم با او را به اندازه داشتن یا نداشتن یک حلقه امن حس میکنم. این زن حتی پناهی که بهواسطه قدرت جنسی خود مییابد را نیز بیپناهی میداند، چون زندگی او میان دست مردان و قوانین اسلامی مدام دیگرگونه میشود. از یکی از زنان روسپی پرسیدم که آیا نمیترسد تنها به خانه یک مرد میرود؟ پاسخ دادد: «بیپناهی و آوارگی خود مرگ هست، چرا بترسم من که هزار بار از صب میمیرم و زنده میشم». یکبار یکی از زنان روسپی با عصبانیت گفت: «اگه تو فقط زمانی که اعتراضاته، وصیتنامه خودتو مینویسی و از خونه میزنی بیرون، من هرروز وصیتنامه برای بچههام مینویسم که قوی باشید، من بمیرم هم رهاتون نمیکنم.»
روسپی کمتر ماوایی برای دردودل کردن مییابد. او از خبرچینی مردم در مورد وجود زن روسپی در محله یا خانهای میهراسد، چون اغلب با مجازات سنگین همراه بوده است. مردم نیز تحت همان گزارههای فرهنگی که پیشتر وصف آن رفت، روسپی را طرد میکنند. بنابراین وقتی که دولت، روسپیگری را پنهان میکند، هویت روسپی را تحقیر و زنان بسیاری را با همین تحقیر خفه کرده است، تلاش برای گشودن باب گفتوگوی همدلانه با روسپیان از مهمترین وظایف زنانی است که «زن، زندگی، آزادی» را فراموش نکردهاند. تثلیثی که به مدد آن میشود از گور بیرونشان بکشیم و هربار ستمگران در جواب عصیان ما گفتند «شما جندهاید»، بگوییم آری ما جندهایم: طردشدگانی که سرکشیشان را مکیدید اکنون دوباره از گور برخاستهاند تا زندگیشان را از شما پس بگیرند.