نویسنده: ناشناس
«مواجهه» کلمهای بنیادین است؛ این را چند روز پیش به یکی از دوستانم میگفتم. مواجهه با کسی، فضایی یا مکانی و پا گذاشتن از عالم ذهنی و عینیت یافتگی «چیزها» دست تو را میگیرد میاندازد توی حقیقتی که روزی فکرش را هم نمیکردی آن را زندگی کنی. حقیقتی مثل زیستن زیر یک سقف با یک «اعدامی»؛ کارهای روزمره را کردن با یک «اعدامی»، خندیدن و گریستن با یک «اعدامی»، سرود خواندن با یک «اعدامی».
چند ماه از آمدنشان به بند نسوان گذشته بود که آزاد شدم. آنها پشت سر من ایستاده بودند و سرود آزادی میخواندند. موقع خداحافظی بهرسم همه زندانیها که از اندک داشتههایشان به همبندیها میبخشند، عطرم را برداشتم و رفتم پیش «جوانا» که اکنون بیرون از زندان به «وریشه» معروف است. همیشه از کنارش که رد میشدم میگفت: «تو همیشه بوی خوبی میدی، اسمت عطرت چیه؟» و من میگفتم: «من عاشق عطرم، اینو همه دوستام میدونن.»
وقتی موقع رفتن عطرم را به او دادم، چشمانش خندید و بغلم کرد. گفتم زود میآیی بیرون، دستدردست پخشان و آنوقت با هم عطرهای زیادی را بو خواهیم کرد. آنموقع هنوز خبری از حکم اعدام نبود. یعنی من که با پخشان والیبال بازی میکردم، یا با جوانا از کنگفو -که خوب بلدش بود- حرف میزدیم و بعد میگفتم «رقص کوردی یادم بده»، آنموقع نمیدانستم که دارم با دو «محکوم به اعدام» روز را شب میکنم.
یک روز دفتری از بیرون زندان به دستم رسید که نشانی از کوردستان داشت؛ بارها آن را ورق زدم اما نمیتوانستم چیزی در آن بنویسم. یک شب حوالی ساعت 11، یک ساعت مانده به خاموشی بند، همان ساعتی که زندانیها تندتند چای میخورند و تند و تند حرف میزنند تا ساعت 12 به تختشان بروند و بند در سکوت فرو رود، پخشان و جوانا سر میزِ معروف به میزِ نسرین جون (نسرین خضر جوادی) نشسته بودند و حرف میزدند.
دفترم را بردم و بیمقدمه نشستم. معمولا این کار را نمیکردم؛ گذاشته بودم صمیمیت خودش راهی پیدا کند میانمان. انگار آنشب وقتش بود؛ دفترم را بردم و از داستان آن گفتم. گفتم میخواهم در این دفتر بنویسم، اما نمیتوانم. جوانا دفتر را گرفت، بو کرد و گفت «من برایت مینویسم و تو بعد از آن شروع کن» و نوشت:
لای هه لۆی به رزه فری برزه مژی چون بژی شرطه نه وه ک چه نده بژی
ژینی کۆرت و بۆئەلویی مردن نه ک په نا بو قه لی رو ره ش بردن
قهل ههزار ساڵ ژیا بهم تهرزه بهڵام ئێستا ههڵۆ سهر بهرزه
در نزد عقاب بلندپرواز آسمانها، چگونه زیستن مهم است، نه چه اندازه زیستن
کوتاه زندگیکردن و مثل عقاب مردن، نه به کلاغ روسیاه روآوردن
کلاغ به این شیوه زندگی کرد
اما الان عقاب سربلند است
اما پایین شعر فقط اسم خودش را ننوشت؛ نوشت: جوانا و پخشان. وقتی دفتر را گرفتم و اسم جفتشان را دیدم، خندیدم و گفتم پس دیگر شروع میکنم. مدت زیادی از نوشتن این شعر در این دفتر نگذشته بود که آزاد شدم. فرصت نوشتن در آن، در زندان از دست رفت و حالا چند ماهی است که هر چندروز یکبار آن را بر میدارم، بو میکنم و دست میکشم روی شعر و اسم آن دو نفر.
چند وقت پیش در یک مهمانی، دست دوستم را گرفتم و گفتم بیا کوردی برقصیم. مهمانان نگاه میکردند و لابد با خودشان میگفتند اینها که کورد نیستند! و من در دلم میگفتم به یاد پخشان، به یاد جوانا. و بغض قورت میدادم و میخندیدم. شنیدهام محکمند؛ حتی همان روزهای لعنتی که حکمشان را ابلاغ کردند هم محکم بودهاند. شنیدهام جوانا اینروزها بیشتر غصه نرگس را میخورد تا خودش، که با پای جراحی شده به بند برگردانده شده و نمیتواند از تخت پایین بیاید.
و من این بیرون، دستبسته اینها را می شنوم و فقط بغض میکنم و لال نشستهام سر جایم. بعد فاجعه خودش را محکم میکوبد توی صورتم؛ فاجعهای به نام اعدام که نوشتن از آن از سختترینهاست. جوانا! من هنوز هم در آن دفتر ننوشتهام، منتظر روز آزادی توام که با هم برویم عطرهای مورد علاقهمان را بو کنیم و قول که یکی از آنها را برایت هدیه بگیرم. بیا و در آن دفتر دوباره بنویس. تو که برای ما همان «عقاب سربلندی». تا شاید نوشتن سرآغازی دوباره بر «زندگی» باشد.