نویسنده: ساناز عظیمیپور
انسان سوگوار تقویم خود را دارد. سوگواری مفهوم خطی زمان را هم میزند. سوگوار برای درک معنای زمان سوگواری به جستوجوی روز و ماه و سال از روی تقویم نمیگردد. انگار که بدن انسان سوگوار حوادث را در خود ثبت میکند و تقویم خودش را دارد. مثل همین روزها که این متن را مینویسم، بدون اینکه به تقویم نگاه کنم، میدانم که به سالگرد ژینا نزدیک میشویم. دو سال پیش در چنین روزهایی خبری آمد که «جلوی بیمارستان کسری شلوغ شده». ژینا یک روز قبل از این خبر به بیمارستان کسری منتقل شده و حالا در بخش مراقبتهای ویژه آن بستری بود. حتی اخبار ضد و نقیضی از وضعیت او که توسط گشت ارشاد دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود بیرون میآمد. اما شلوغی مقابل بیمارستان یک معنی بیشتر نداشت: ژینا کشته شده بود. به خاطرم نمیآید که همان روز بود یا شاید حتی چند روز بعد اما فراخوانی در اینستاگرام با مضمون تجمع زنان ساعت ۵ در بلوار کشاورز پخش شد. عصر همان روز «سین» در گروه سهتایی واتساپمان برای آخرین بار نوشت: «اینترنت کمکم داره قطع میشه. یعنی حداقل واتساپ و تلگرام دیگه کار نمیکنن. اگه قطع شد، نگران نباشین. ازون پوکساید هایی که زیر تختمه بخورین، ولی همهشو نخورین برا خودمم بمونه. مراقب همدیگهام باشین.»
این آخرین پیامهایی بود که در آن گروه دوستی سهنفره، هرکدام در جایی از جهان، ردوبدل شد. آن روز، در اواخر تابستان برلین، نه من، نه سین و نه هیچکس دیگر فکر نمیکردیم که روزهای در پیش رو جریان تاریخ شخصی و جمعیمان را برای همیشه تغییر خواهد داد، که پس از آن هم تمام چتها و هر ردی از این دوستی و دوستیهای دیگر باید پاک شوند. که پس از آن، دوستیمان برای همیشه شکلی عجیب از ترس را به دوش خواهد کشید. صبح روز بعد، ۲۶ شهریور، پیکر ژینا به گورستان «آیچی» سقز برده شد. الهه محمدی، در گزارشش از تشییع جنازه ژینا مینویسد: «آمده بودند زیر تیغ آفتاب، «زندگی» را به خاک بسپارند؛ زیر خاک. همانجا که مژگان خانم، مادر مهسا (ژینا) امینی، ساعت ۱۰ صبح که جنازه ژینا را آوردند، دستهایش را بالا برد و رو به آسمانِ صافِ سقز گفت: «تو کجا و زیر این خاک کجا؟»"[1]
ساعاتی بعد، اولین ویدئوها از خاکسپاری ژینا در آیچی منتشر شد. صدها نفر برای بدرقه او به گورستان آمده بودند. ماموران حکومتی که جمعیت را دیده بودند، دستور به خاکسپاری و ترک فوری داده بودند، اما مردم نخواستند و نگذاشتند. یکی از میان جمعیت فریاد زده بود «ژن، ژیان، ئازادی» و مردم ادامه داده بودند. کمی بعد شعار «ژن، ژیان، ئازادی» در کل قبرستان طنین انداخته بود. موقع به خاک سپردن پیکر ژینا، پدربزرگش شعر تهران از شیرکو بیکس را خواند: «تهران از هیچچیز خوشش نمیآید به جز مرگ. زنانش پسرانش، دخترانش همهشان، نامشان مرگ است و آنچه آنجا به دنیا نخواهد آمد «زندگی» است.»[2]
برای من که از کیلومترها آنطرفتر ویدیوها را نگاه میکردم، همهچیز شبیه خواب بود. تصاویر روسریهایی که در هوا می چرخیدند، روسریهایی که در آتش انداخته میشدند، بدنی که در فضا میچرخید و فریاد «زن، زندگی، آزادی» در خیابانها، خیابانهایی که در آنها متولد شده بودم، بزرگ شده بودم، گاهی به آنها پناه برده بودم، گاهی از آنها متنفر شده بودم و آنها را ترک کرده بودم. تصویر زندگی من در تهران، هیچوقت تصویری نوستالژیک از احساس تعلق نبود، که با مهاجرت آن را از دست داده باشم. رابطه من با تهران بیشتر شبیه یک آشنایی پردردسر بود، که بندهای نازک عادت ما را به هم وصل میکرد، بند نازک عادت به تمام ساعات عمرم که در غروب ملالآور پشت ترافیک همیشگی، تلاشهای شکستخوردهام برای تامین هزینههای زندگی روزمره، از بار سنگین حضور بدنم در خیابانها و ترس ابدی از سایههای پشت سرم، از دوربینها و مامورها و شهروندان مامورشده. آخرین بند نازک عاطفی من با زندگی در تهران، پنج سال قبل از آن روز در تاکسی، در راه بازگشت از بازجویی به خانه پاره شده بود. آنجایی که بازجو -که هیچوقت اسمش را هم نفهمیدم- به من گفت: «هرزههایی مثل تو را خوب میشناسیم، فکر میکنین خیلی بارتونه. ولی کاری میکنیم، که یادت بیاد تو واقعا کی هستی و جایگاهت کجاست.»
ویدیوها یکی پس از دیگری بیرون میآمدند. در یکی از ویدیوها، زنی خطاب به کسی که در گوشه ایستاده بود و فیلم میگرفت، گفت: «آقا چرا وایسادی؟ بیا تو!» و در ویدیویی دیگر از مشهد، زنی با ماسک روی ماشین پلیس ایستاده بود. زن دیگری از پایین ماشین در حالی که از او فیلم میگرفت، با صدایی محکم گفت: «بگو خواهرم، بگو». زن روی ماشین از ته گلو فریاد زد: «جمهوری اسلامی، نمیخوایم، نمیخوایم!» فردای همان روز، اولین تجمع در برلین، شهری که در آن زندگی میکنم برگزار شد. محل تجمع، یکی از مراکز اصلی و محلههای معروف شهر یعنی Kottbusser Tor، کرویتزبرگ بود. به تظاهرات که رسیدم، برخلاف تصورم با تجمعی پر از آدم مواجه شدم. در میان شرکتکنندگان، چهرههای آشنای زیادی که در سالهای بعد از مهاجرتم به برلین اینجا و آنجا دیده بودم حضور داشتند. بیشتر شرکتکنندگان با ماسک، در سکوت در نقطهای ایستاده بودند و عکسهایی در دست داشتند. عکسهایی از زندانیان در بند، از کشتهشدگان توسط جمهوری اسلامی و مقابل همه این عکسها، بزرگتر از همه، عکسی بود از ژینا که کنار اسمش نوشته شده بود: «زن، زندگی، آزادی». عکس ژینا تنها نبود. کنار عکس او عکسهای دیگری بود از آدمهایی که نمیشناختم. عکسهایی آنالوگ، که از کیفیت پایین و بافت قدیمیشان میشد حدس زد که احتمالا از آلبومی اسکن و بعدا بریده شده بودند.
آن روز در آن خیابان در برلین، -شبیه بیشتر فضاهای خارج از ایران و در ارتباط با ایران- فضا عجیب و متناقض بود. انگار قسمتی از یک عکس دستهجمعی از نقطه دیگری روی کره زمین با قیچی بریده و در جایی کاملاً نامربوط چسبانده باشی. جایی که اتفاقات کمتر ارتباط مستقیمی با محیط اطراف دارند. این احساسی بود که من مشابه آن را بارها بعد از مهاجرت تجربه کرده بودم؛ اینکه نه فقط در تصویری دیگر، بلکه در روایت داستانی دیگری به طرز ناشیانهای کلاژ شده باشم. روایتی که روند زمانیاش هیچ سنخیتی با جریان درونی من نداشت. مثل زمانی که در آبان ۹۸ باید طبق روال معمول به دانشگاه میرفتم و بحثی را در مورد اهمیت ساختارهای پایدار ارئه میکردم. آن روز فردای کشته شدن ژینا، ولی اینجا به همراه افراد دیگر در این خیابان کلاژ شده بودیم. از بودن در آنجا احساس بیمعنایی نمیکردم. شاید همهچیز بهنوعی غریب اما «بیمعنا» نبود. در خیابانهای آلمان، شعار فارسی میشنیدم، آهنگ «برپاخیز» در پسزمینه پخش میشد و ما در پیشزمینه، دورتادور آنمیدان کوچک ایستاده بودیم. انگار قطعات کلاژ بالاخره بهم چسبیده بودند و آن میدان، برای مدت کوتاهی میدان ما شده بود.
«رهایی جمع ماست، قدرت ما جمع ماست»، یکی شعار داد و جمعیت با صدایی واحد تکرار کرد. شعارها یکی پس از دیگری سر داده میشد و ما همه مطیعانه با صدای بلند آنها را تکرار میکردیم. فضای حاکم، بیشتر چیزی شبیه یک مراسم ختم یا تشییع جنازه بود تا یک تجمع سیاسی. آن جایی که آدم در انبوه خشم و غم دیگری را پیدا میکند و به او گره میخورد. جایی که رنج شخصی برای لحظهای به درد جمعی تبدیل میشود. با این تفاوت که آن روز آنچه بر جمعیت حاکم بود، غم نبود، خشمی بود که شعلههایش از تمام سلولهای بدنمان بیرون میریخت. مردم یکبهیک به پای میکروفن میآمدند. به نظر میرسید که سخنرانیها از پیش نوشته نشده بودند. حتی اگر هم نوشته شده بودند، فاصله کوتاه بین تجمع و وقایع، فرصت زیادی برای آماده کردن متنها باقی نگذاشته بود. یکی از سخنرانان زنی بود با کلاه سبز و کاپشن سیاه، زنی که نه میدانستم کیست و نه بعدا دوباره او را دیدم. آرام و شمرده حرف میزد: «ما رو در آغاز نوجوانی کشتند، وقتی میخواستیم آواز سر بدیم، وقتی میخواستیم عشق بورزیم، زندگی رو جشن بگیریم. ما کل زندگیمون رو در تاریکی و فشار گذروندیم… اما حالا به ما نگاه کنید. همچنان زیبا و استوار ایستادهایم. ما همون قدرتی میشیم که به زانو درشون میاریم و رها از همه این بندها زندگی رو جشن میگیریم.»
حرفهایش شبیه به هر چیزی بود جز یک بیانیه سیاسی. برای توصیف فاجعه، نیازی به تحلیلهای پیچیده سیاسی یا نظریهپردازی نبود. کشته شدن ژینای ۲۲ ساله همگام سفرش به تهران، به دست مأموران گشت ارشاد، خود فاجعه و گویای فاجعه بود. فاجعه گاهی به کلمات نیاز ندارد چرا که خود گویاترین شکل روایت است. بقیه سخنرانان از زنکشی حکومتی حرف میزدند، از حجاب اجباری، از کشته شدن ژینا و مراسم دفن او در کوردستان، از شیلر رسولی، زنی که چند هفته قبل از او کشته شده بود، از میل به زندگی، زندگی تحت یوغ حکومتی که که کمر به نابودی آن بسته بود. در سخنرانیها نه اثری از اغراق بود و نه تلاشی برای رمانتیزه کردن رنج. هرآنچه بود، روایتگری بود، روایتگری از آنچه بر بدن در جنگی تمامعیار گذشته است. لحظهای که جنگهای شخصی پنداشتهشده برای اولینبار به ساحت عمومی میآیند، لحظهای که امر شخصی به امر جمعی پیوند میخورد و ما برای لحظاتی در خشم و سوگ آنچه که از دست رفته، تبدیل به یک «ما»میشویم. انگار هوا روشن شده و برای اولینبار جنگندگان دیگر را میبینی و میگویی پس تو هم اینجا بودی؟ پس من تنها نبودم؟ بعد از ژینا، «ما خواهرانمان را در خیابانها پیدا کردیم»، [3] خواهرانی که در روایتهایشان از جنگ خود را بارها تنها دیده بودند. پیدا کردن همدیگر آن روز در گرو بازگشتی همگانی بود به حافظه تاریخی. حافظهای که امروز، پس از مرگ ژینا، به شکلی دردناک و اجتنابناپذیر، بین امر شخصی و جمعی، درهمتنیده شده بود.
آن روز آدمهای دیگری که 30-20 سال از من بزرگتر بودند، همدیگر را در آغوش میگرفتند و گریه میکردند. همانهایی که عکسهای قدیمی و نامرتب عزیزانشان را که سالها پیش از دست داده بودند در دست گرفته بودند. آدمهایی که بعدتر فهمیدم بیشترشان از بازماندههای سالهای شصتاند و آن روز مثل همه سالهای قبل برای صدمین بار با عکسهای عزیزانشان به خیابانها آمده بودند تا اسم عزیزانشان را فریاد بزنند. آنها که در همهجای جغرافیای این جهان پخش شدند همه این سالها در گرما و سرما، در هر شهری که بودند با هر چند نفری که بودند بیرون آمدند تا بگویند: «به یاد آوردن مبارزه است و از یاد نبردن، مقاومت.»[4] آن ما هیچ شباهتی به تصویری که از پیش در ذهن داشتم نداشت. آنجا، در آن لحظه، گویی روایت غالب یکبعدی و بیطبقه و از «خارجنشین» به یکباره زیر سوال میرفت. تمام سخنرانیها تقریباً به فارسی یا کوردی بود و گاهی به انگلیسی یا آلمانی ترجمه میشد. شرکتکنندگان اغلب غیراروپایی به نظر میرسیدند. مخاطب بیرونی خاصی وجود نداشت که قرار باشد تصویر ذهنی او نفی یا تایید شود. نیازی به توضیح دوبارهیآنچه اتفاق افتاده بود وجود نداشت. همه میدانستند چرا آنجا هستند.
تجمع خیلی طول نکشید. شعار «زن، زندگی، آزادی» از همه طرف سر داده میشد. در انتهای تجمع، در سکوت کامل، سه زن که حداقل ده سال از من کوچکتر بودند، جلو آمدند، دستهای هم را گرفتند و در سکوت موهای یکدیگر را کوتاه کردند. فکر کردم که شاید اگر این صحنه را در موقعیت دیگری میدیدم، به نظرم مصنوعی میآمد. اینبار اما هیچچیز مصنوعی راجع به این موقعیت وجود نداشت. هیچچیزی نمایشی در سناریویی که جلوی چشمم اتفاق میافتاد، وجود نداشت. همهچیز واقعی بود، پیدا کردن یکدیگر، بازگشتن به آن و ارتباط با دیگری. بعد از کشته شدن ژینا، بعد از «زن، زندگی، آزادی»، بعد از آن روز در آن میدان، چیزی در من برای همیشه تغییر کرد. چیزی که انگار گم کرده بودم . قیام ژینا، چه در تقویم شخصی و چه در تقویم جمعی، زمان را به قبل و بعد خود تقسیم کرد. نقطه بی بازگشت از «نه»؛[5] نه بهمثابه مداخله در وضع موجود، نه بهمثابه سرباز زدن از اطاعتگری و بازپسگیری عاملیت، نه بهمثابه دوباره دیدن خشم، به مثابه قدم زدن در خیابان با پاهای همدیگر، در راهی که پایانی نیست.[6] «چرا که قلبمان راه را نشانم خواهد داد و دستانمان در دست یکدیگر است تا روز دادخواهی.»[7]
[1] یک وطن اندوه، گزارشی از الهه محمدی در روزنامه هممیهن
[2] ترجمه از شهاب شیخی
منبع https://x.com/shahabaddin/status/1689343223771095040
[3]توییت الهه خسروی https://x.com/elahekhyegane/status/1834320108333719748
[4] از بیانیهی جمعی از فرزندان اعدام شدگان دههی شصت، ۳۱ شهریور ۱۴۰۲
[5] بیانیه دانشجویان دانشگاه هنر
[7] نامه شهناز اکملی به مادر نوید افکاری بعد از اعدام نوید افکاری