دیدبان آزار

درباره تسلسل روایات نافرمانی

زمینی برای مقاومت

نویسنده: د.

در این روز‌ها که به دنبال جایی برای نقش خود در فضا‌های مختلف می‌گشتم، به زمینی بس امید‌بخش رسیدم. زمینی که نه فقط برای من، بلکه جایی برای پیوند ماست. پیوند مایی که سال‌ها از هم دور افتادیم و حالا با پس زدن ابزار سرکوبمان، یکدیگر را پیدا می‌کنیم. هدف من از نگاشتن این متن، توجه و اهمیت این زمین به عنوان زمینی به غایت فمینیستی است. این زمین مقاومت که در ادامه آن را شرح خواهم داد، سرنکردن شال یا روسری و هر شکلی از مقاومت در برابر چارچوب پوشش تعیین‌شده در طی این سال‌هاست. برای بسط دادن این زمین، به روایت‌های خودم در این چند روز پناه می‌برم.

باید فردا در مکانی حاضر شوم. بی‌تابم. به مسیر خانه تا مقصد فکر می‌کنم. به روز‌هایی که این مسیر را طی کرده بودم و به خاطر شال افتاده بر گردنم مورد حمله قرار گرفته بودم. به نگاه سنگین افراد بر بدنم، به آزار‌های کلامی، به دفعات مکرری که خودم را در آینه‌های خیابان نگاه می‌کردم و لباسم را درست می‌کردم. هرازچندگاهی اضطرابی را در وجودم حس می‌کنم. می‌ترسم از روزی که من را بکشند و در کوچه‌های خلوت این خیابان، نامم گم بشود. به دنبال دوستی می‌گردم که مرا در این مسیر همراهی کند، اما مجبورم بیش از نصف مسیر را به تنهایی طی کنم.

تصمیم خود را گرفته‌ام، روسری را سر نخواهم کرد. مضطرب اما مصمم، از خانه بیرون می‌روم. نگاه چند نفر اولی که در خیابان می‌بینم، کمی اذیتم می‌کند. جلوتر می‌روم، با توجه به تجربه‌های پیشینم در خیابان، منتظر نگاه‌های سنگین و تذکر حجاب هستم. خودم را از روز قبل برای جواب دادن به تهدید‌ و تذکر‌های احتمالی آماده کرده‌ام. اما این‌بار، با افرادی مواجه می‌شوم که نگاهم هم نمی‌کنند. بسیار عادی از کنارم می‌گذرند. گویی خواهرانم، قبل‌تر این راه را برای من باز کرده‌اند. برای من این تجربه‌ بسیار جدید و مبارکی است‌. گویی بدنم جایی و فضایی در این خیابان پیدا کرده است.

 

بیشتر بخوانید: 

«رؤیا حرفۀ من است»

تقدیم به تن‌های مضطرب اما رام‌نشدنی

 

با هر قدمی که جلوتر می‌روم، چشمم به دنبال خواهران هم‌رزمم می‌گردد. هر‌کدام را که می‌بینم، جوانه‌ای است که در دلم رشد و من را قوی‌تر می‌کند. به همدیگر لبخند می‌زنیم، گویی این‌بار ابزار سرکوبمان، ما را به هم متصل کرده است. خواهرانم با موهای بلند، کوتاه، رنگ‌شده، سیاه، سفید، بافته‌شده، با کشی جمع‌شده و ... حضور دارند. زمانی به خاطر دیده‌شدن موی چربم در خیابان خجالت می‌کشیدم. انگار فقط زمانی می‌توانستم روسری را از سرم بردارم که در چارچوب زیبایی تعیین‌شده برای زنان بگنجم. اما حالا تنوعی را می‌بینم که کاملا فراموشش کرده بودم.

چه زنان زیبایی. زنانی که در هر شکل و شمایلی، شجاعت و جسارتشان آن‌ها را زیبا کرده است. از تک‌تک این زنان، شکل استقرار بدنشان در فضا، با جسارت ایستادنشان و نگاهشان، نکته‌ای برای خود برمی‌دارم. جمع این نکات در این جمله خلاصه می‌شود که «من هم می‌توانم.» در مترو، زنان زیادی را همچون خودم می‌بینم. زنانی که هر‌کدام به نوعی با من متفاوتند اما خودم را می‌توانم درونشان ببینم. ما از طریق روایت‌ها و تجربه‌هایمان به هم وصل شده‌ایم. روایت‌هایی که از طریق این شال‌های افتاده، به هم وصل می‌کنیم. زنی آن طرف‌تر از تجربه سرنکردن روسری‌اش در تاکسی به دوستش می‌گفت. گفت‌و‌گو و روایتی که به‌واسطه شال‌های افتاده شکل گرفت و در فضا طنین‌انداز شد.

روایتش، روایت من هم بود. شاید روایت زنان دیگری نیز در این‌جا باشد. پیوندمان، این فضا را برای من بازتعریف کرد. فضایی که قبل‌تر با ترس از تهدید و تذکر برای من معنا می‌یافت. اما حالا خواهرانم را پیدا کرده‌ام و اگر روزی هم سرکوب شوم، امروز را از یاد نخواهم برد. من تنها نیستم. خواهران دیگرم را می‌بینم که شال بر سر دارند و به من لبخند می‌زنند. قبل‌تر، من هم در این دسته بودم و با شجاعت و جسارت زنان دیگری، من هم به این راه آمدم. در مترو باز شد و زنان زیادی پیاده شدند. زنانی که قبل‌تر راه را برای ما گشوده بودند و حال زنان دیگری سوار می‌شوند.

 

 

مطالب مرتبط