دیدبان آزار

روایتی شخصی از جنبش ژینا در خیابان‌های تهران

روزهای بیم و امید

نویسنده: ناشناس

 

«راه افتادیم تا ترسمان بریزد»

دوشنبه، ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ آغاز همه‌چیز در تهران بود. پس از تجمع مردم شجاع سقز بر مزار ژینا و آن جمله عجیب که مثل یک پیش‌گویی تاریخی یا شاید نویدی روشن بر روی تکه‌سنگی خاکستری رنگ حک شده بود و نام ژینا را رمزی در آینده می‌دانست، پس از آن فریادهای رسای «ژن، ژیان، ئارادی» که انگار دستی از دل تاریخ آن را در آن لحظه تاریخی از ادبیات هم‌سرنوشتانمان در این جغرافیا وام گرفت و در زبان مردمان سقز افکند، حالا در تهران، فراخوانی از سوی جمعی از فعالان حقوق زنان برای تجمع در ساعت شش بعد از ظهر در بلوار کشاورز داده شد. از ساعت پنج عصر خودم را به بلوار رساندم تا اندکی پیش از شروع تجمع موقعیت و فضا را بسنجم. سرتاسر بلوار به‌ویژه تقاطع کشاورز و حجاب نیروهای یگان ویژه مستقر شده بودند. در پیاده‌روها حتی اجازه ایستادن نمی‌دادند و تاکید داشتند که باید راه بروید. به وسط بلوار رفتم و نزدیک به خیابان حجاب اندکی ایستادم که چند مامور زن و مرد هجوم آوردند که اینجا نایست. گفتم اینجا خیابان است و حق دارم بایستم. جواب داد نمی‌توانی، قانون است. ترسم را خوردم و فریاد زدم چه کسی گفته قانون است؟ گفت من می‌گویم! در گیرودار دعوا بودم که دختر جوانی دستم را گرفت و مرا از دعوا بیرون کشید.  کمی آن‌طرف‌تر زنان مسن و دختران جوانی را دیدم که روی نیمکت‌ها نشسته بودند و منتظر بودند وقتش برسد. گوشه‌ای نشستم و تماشایشان کردم. دختری داشت به دیگران توصیه می‌کرد چه نکاتی را هنگام تجمع رعایت کنند. زن مسنی کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود و با لهجه ترکی‌اش به دختران جوانی که کنارش بودند از خاطرات انقلاب ۵۷ می‌گفت و یک‌درمیان به حکومت فحش می‌داد.

ساعت شش شد. کم‌کم بلند شدیم و با نگاه‌هایی حاکی از پرسش و تردید و در عین حال شعف و امید به یکدیگر نگاه کردیم. اما راه افتادیم تا ترسمان بریزد. دستانمان را در دستان همدیگر حلقه کردیم و به سمت مامورها حرکت کردیم. دختری در همان ابتدا بالای بلندی رفت و به طرف جمعیت شالش را مانند یک درفش در هوا چرخاند. مامور کناری‌‌اش با لگد به او زد و به پایینش انداخت. جمعیت لحظه‌به‌لحظه افزون‌تر می‌شد و ماموران فقط نگاه می‌کردند. یک آن دیدیم یک مرد از جلوی جمعیت را گرفته‌اند. چندین نفر به طرف مامور حمله‌ور شدند و آن مرد را رها کردند. ماموری ترک موتور نشسته بود و باتومش را به طرف مردم می‌چرخاند که یک نفر از میان جمعیت به او لگدی زد، پرت شد و جمعیت فریاد شادی کشید. باورش سخت بود اما خیابانی که تا چند دقیقه پیش در تسخیر نیروهای پلیس بود، حالا ذره‌ذره به فرشی زیر گام‌های مردم بدل شده بود. مردمی که تا آن زمان وانمود به عابر بودن می‌کردند و مترصد فرصت بودند، مانند قطره‌هایی به هم پیوستند و ماموران را عقب زدند. شعارها از همان ابتدا شروع شد. برجسته‌ترینشان «زن، زندگی، آزادی» و «مرگ بر دیکتاتور» بود. با جمعیت بی‌شماری به سوی میدان حرکت کردیم. مردم در کنار پیاده‌روها و در داخل ماشین‌ها نگاه می‌کردند. انگار هنوز تصمیم نگرفته بودند چه واکنشی باید نشان دهند. پیرمردی که بر خلاف جهت جمعیت در حال پیاده‌روی بود با شعار همراه شد و گفت: «مرگ بر دیکتاتور». دختری از دل جمعیت به داخل خیابان رفت و خطاب به مردم داخل ماشین‌ها فریاد زد: «فکر کنید دختر خودتون بوده. فکر کنید خواهر خودتون بوده.»

چند دقیقه‌ای در حال شعار دادن بودیم که مامورها سر رسیدند. در حال فرار بودم که به بساط دستفروشی برخورد کردم و به زمین افتادم. پسر جوانی که سرش از ضربه باتوم خونی شده بود با دستان خونی کمک کرد بلند شوم. مامورها در ابتدا فقط با ضربات باتوم مردم را متفرق می‌کردند و بنای بازداشت نداشتند. جمعیت در آنجا متفرق شد اما دوباره در میانه بلوار به هم پیوستیم. این بار فریاد زدیم «از کردستان تا تهران، خونین تمام ایران». فریاد زدیم «می‌کشم، می‌کشم، هر آنکه خواهرم کشت». یک نفر شعار داد: «نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم.» خانم میانسالی از کنار من گفت نگو نترسید. ما نمی‌ترسیم. کمی بعد شعار دادند: «بترسید بترسید، ما همه با هم هستیم». قریب به 20 دقیقه در وسط خیابان یک‌صدا فریاد زدیم و ‌شعار دادیم. بیشتر دخترها و زن‌ها شالشان را انداخته بودند روی گردنشان و عده‌ای هم دستشان گرفته بودند و در هوا می‌چرخاندند. در این میان پلیس کم‌کم شروع به پرتاب گاز اشک‌آور کرد و جمعیت را متفرق کرد. با پرتاب گاز به سمت کوچه‌های فرعی پناه بردیم. به سمت کوچه‌ای در کنار برج‌های سامان رفتم که جمعیت زیادی در آنجا پناه گرفته بودند. مردم یکی‌درمیان سیگاری روشن کرده بودند و در چشم دیگری فوت می‌کردند. از همان‌جا دوباره شروع به شعار کردیم و به بلوار پیوستیم.

شعارهای جدیدی داده می‌شد: «شال ما، شال ما، طناب دارش میشه»، «مجتبی بمیری رهبری رو نبینی»، «می‌جنگیم، می‌میریم، ایرانو پس می‌گیریم.» هوا شروع به تاریک‌شدن کرد و جمعیت کماکان بر خیابان مسلط بود. هرازگاه گاز اشک‌آوری پرتاب می‌شد اما جمعیت به‌سرعت انسجام خود را بازمی‌یافت. عده‌ای در وسط بلوار چند سطل زباله را آتش زدند تا مانع عبور ماموران شوند. یک نفر بر روی میله‌های بانک ضرب گرفته بود و دیگران همراهی می‌کردند. در همین حین چند نفر هراسان که مردی تیرخورده را بغل گرفته بودند و به دنبال بیمارستان می‌گشتند به سمت ما آمدند. مردم ترسیده و نگران بودند. چند نفر آنها را به سمت بیمارستان راهنمایی کردند. ترس را فرو خوردیم و به دل جمعیت برگشتیم. در میان مردم چندین زن و دختر محجبه را دیدم که با خواهر یا مادرشان همراه بودند. پیرمردی آمده بود که نفسش گرفته بود. همراهش می‌گفت قبول نمی‌کند برگردد. می‌گوید ما انقلاب ۵۷ آمدیم، حالا هم باید بیاییم. جمعیت با حملات بیشتر پلیس پراکنده شد. تا ساعت ۱۰ در خیابان بودم و از عابران می‌شنیدم فلان جای بلوار جنگ است. وقتی از تجمع مجدد در جایی که بودم ناامید شدم کم‌کم به طرف خانه رفتم. با مشت‌های گره‌کرده، چشم‌های سرخ و دلی به‌وجدآمده.

 

«داریم انقلاب می‌کنیم»

روز دوم با این گمان که احتمال تجمع وجود ندارد در همان ساعت به بلوار کشاورز رفتم. زیاد بودند. خیلی زیاد. از همان ابتدا حضور لباس‌شخصی‌ها که در روز قبل غایب بودند، محسوس بود. یکی‌شان با پیراهنی سیاه به دو خانمی که روی نیمکت بلوار نشسته بودند گفت: «بلند شید برید.» از تقاطع ۱۶ آذر به سمت میدان حرکت کردم تا هسته‌های تجمع را پیدا کنم. مردمی را می‌دیدم که منتظر و مترصد بودند اما حضور ماموران مانع به‌هم‌پیوستنشان می‌شد. کافی بود جایی چهار-پنج نفر آدم را ببینند تا عربده بزنند: «حرکت کن.» یا بی‌محابا گاز اشک‌آور پرت کنند. این بار نه در خود بلوار، بلکه در فرعی‌ها هسته‌هایی از مردم شکل گرفت. در خیابان نادری به جمعیت پیوستم. عده‌ای می‌گفتند نباید در فرعی بمانیم و عده‌ای دیگر مخالف بودند. در همان حال شروع به شعاردادن کردیم. شعارها از جنس روز قبل بودند. در همین حین یکی فریاد زد: «رضا شاه، روحت شاد» که جمعیت همراهی نکرد و با پرخاش به آن شخص تاخت.

وارد بلوار شدیم که از دود گاز آکنده شده بود. امروز بر خلاف دیروز نیروهای پلیس با فاصله کم در بلوار گشت می‌دهند و جمعیت را از فراروگریز خسته می‌کنند. دفعات استفاده از گاز از دیروز به‌مراتب بیشتر است و مجبور می‌شویم مدام به فرعی‌ها پناه ببریم. در همان کوچه جنب برج‌های سامان هستیم که ناغافل چند موتور پلیس به کوچه وارد می‌شوند و به سمت مردم تیرهای ساچمه‌ای می‌زنند. با خودم می‌گویم حتی فرعی‌ها را شناسایی کرده‌اند. در کوچه‌پس‌کوچه‌ها در حال استراحت هستیم که زنی فریاد می‌زند: «مرگ بر دیکتاتور» و به سمت پنجره باز خانه‌ای که یک مرد و یک بچه پشت آن هستند نگاه می‌کند و می‌گوید: «بذار بچه‌ها بیان پایین شعار بدن. داریم انقلاب می‌کنیم!» در بلوار قیامت است. صدای شلیک و موتورهای پلیس گاه‌به‌گاه شنیده می‌شود. یک طرف خیابان سطل زباله را آتش می‌زنند و با چند مانع دیگر وسط خیابان می‌گذارند تا خیابان را ببندند. یک مرد نسبتا جوان تلاش می‌کند مانع را بردارد که با این گمان که لباس‌شخصی‌ است با هجوم و حمله دیگران مواجه می‌شود. بعد از چند سوال‌و‌جواب رهایش می‌کنند. نیروهای گارد از طرف دیگر می‌رسند و ما را پراکنده می‌کنند. امشب جمعیت مردم کمتر و حضور یگان‌ها پررنگ‌تر بود. اما یقین پیدا می‌کنم که این مردم به این آسانی‌ها خیابان را ترک نمی‌کنند.

 

«به سمت اجتماع دونفره هم گاز اشک‌آور انداختند»

روز سوم در همان زمان به بلوار رفتم. این بار به سمت اجتماع دونفره هم گاز اشک‌آور انداختند. «ف» تماس می‌گیرد و می‌گوید میدان فلسطین شلوغ است. در خیابان فلسطین جوانانی را می‌بینم که با سطل زباله خیابان را بسته‌اند. وقتی ماموران به سمت جمعیت حمله می‌کنند چند نفر می‌گویند به کوچه‌ها نروید، ته کوچه‌ها هم هستند. با مصیبت خودم را به میدان می‌رسانم. در آنجا به‌همراه ف شعار می‌دهیم. مدتی بعد حمله کردند. بعد از چند دقیقه از ف جدا شدم و در خیابان‌های اطراف فلسطین به دنبال جمعیت گشتم. تا شب چندین‌بار گروه‌های کوچکی شکل گرفت و با هجوم ماموران پراکنده شد. بلوار همچنان ملتهب بود و بوی گاز می‌داد. چندبار با هشدار عابران که «دارن میان» مسیرم را تغییر دادم. اما در نهایت خودم را به میدان ولیعصر رساندم. در میدان یک فرمانده پلیس بلندگو دست گرفته بود و می‌گفت: «ما هم عزاداریم! اما تعدادی دارن از این شرایط سوءاستفاده می‌کنن!»

 

«این‌بار فرق می‌کند»

روز بعد در تجمع ظهر دانشگاه شرکت کردم. عمده دانشجویان جوانان دهه‌هشتادی‌ای بودند که تازه دانشجو شده بودند. تجمع در فضای پشت سردر و در تقابل با بسیج دانشگاه شکل گرفته بود. شعارها وام‌گرفته از شعارهای کف خیابان بود. آن روزها می‌گفتند تجمع در محیط بسته دانشگاه فایده‌ای ندارد و حتی ناامن‌تر از خیابان است. دانشگاه باید به خیابان بپیوندد. اما من فکر می‌کردم دانشگاه باید مستقل از خیابان فعال بماند تا اگر خیابان خاموش شد آتش زیر خاکستری برای خیابان باشد. تجمع تمام شد و در بیرون از دانشگاه به «نون» پیوستم. نون می‌گفت این‌بار فرق می‌کند. این‌بار این پیام را رسانده‌اند که حتی اگر در خیابان راه بروید به بهانه پوشش شما را می‌کشیم. گفتم این برگ برنده است. وقتی حرکتی فقط برای زندگی باشد نه متوقف می‌شود، نه مصادره می‌شود و نه بازگشت‌پذیر است. با نون خیابان‌ها را گشتیم تا زمان تجمع برسد. به درب ۱۶ آذر که رسیدیم متوجه شدیم همان‌روز حراست دانشگاه، ۳۰ نفر از دانشجویان را در اختیار نیروهای امنیتی قرار داده و خبری ازشان دردست نیست.

در تجمع آن‌روز دانشگاه گفته می‌شد: «حراست، سپاهی پیوندتان مبارک!» در همان حین پسر جوانی را در طرف دیگر خیابان به جرم راه‌رفتن سوار موتور کردند و بردند. جوابشان به فریاد ما هم فقط چرخاندن باتومشان بود. از جلوی ماموران که رد می‌شدیم نون می‌گفت مسخره است. شغل‌شان این است که صبح از خواب بیدار شوند و بیایند در خیابان بایستند تا عده‌ای دیگر ازشان بترسند! جلوی دانشگاه با چند دختر و پسر دهه‌هشتادی همراه شدیم. سر نترس و کله پربادی داشتند. اصرار داشتند در همان‌جا شروع به شعار‌دادن کنیم. همراه نون قانعشان کردیم که اول باید به جمعیت بیشتری ملحق شویم. به سمت بالا در حال حرکت بودیم که «میم» آشفته و با چشم‌های سرخ‌شده از اشک‌آور به طرف پایین آمد و گفت امروز روزش نیست. گفت همه را می‌گیرند و خودش هم لحظاتی بازداشت شده اما از دستشان فرار کرده. آن روز با اصرار میم برگشتیم.

 

«آخرش همین زن‌ها انقلاب می‌کنن»

چند روز بعد، از میدان ولیعصر به طرف بالا حرکت کردم. در راه تعدادی یگان ویژه در حال قرق‌کردن پیاده‌رو بودند. تصمیم گرفتم به داخل هتلی که در کنارم بود بروم و منتظر بمانم تا بروند. چند مسافر نشسته بودند و گه‌گاه جملاتی می‌گفتند. یک مرد سی‌و‌چندساله گفت «آخرش همین زن‌ها انقلاب می‌کنن.» با نون به خیابان انقلاب رفتیم. آن‌روزِ خیابان انقلاب ملتهب‌ترین روزی بود که به یاد داشتم. مقابل سردر چندین ون سفید قرار داده بودند و داشتند دختری را سوار یکی از ون‌ها می‌کردند. با نون فریاد زدیم: «چکار می‌کنید؟» یک لباس شخصی گفت: «به شما مربوط نیست.» نون گفت: «به ما مربوطه. به شماست که مربوط نیست!» یک لباس شخصی دیگر دوربینی به دست داشت که از چهره عابرین تصویر می‌گرفت. آشفته و خشمگین به راهمان ادامه دادیم. در مسیر، مردم از کنار هم رد می‌شدند و در حال عبور شعار می‌دادند. چند قدم از سردر دور نشده بودیم که چندین گاز اشک‌آور به طرفمان پرتاب شد. به طرف دیگر خیابان رفتیم و با چند نفر دیگر همراه شدیم. در یکی از تقاطع‌ها ماموری با تحکم گفت: «نمی‌توانید جلوتر بروید.» گفتیم مسیرمان است. گفت از این‌یکی خیابان بروید. در حال بحث بودیم که با پا لگدی به من و نون زد. خشمگین و متحیر از این توحش عریان به سمت پایین رفتیم. پسر نوجوانی که همراهمان بود بسته‌ای از کمک‌های اولیه و یک لباس اضافه به نون داد تا اگر لازم شد استفاده کنیم. بعد از چند دقیقه در همان‌جا شعار دادیم. یک زن و چند مرد با سطل آشغال خیابان را بستند. بیشتر عابران در حین عبور در حد یکی-دو شعار همراهی می‌کردند و می‌رفتند.

مدتی بعد ماموران سر رسیدند. در حال فرار بودم که ساچمه‌ای به دستم برخورد کرد. همراه چند زن به داخل یک مغازه رفتیم. صاحب مغازه گفت تا هرزمان که خواستید بمانید. از رفتن ماموران که مطمئن شدیم آمدیم بیرون. به سمت خیابان جمهوری حرکت کردیم. در خیابان جمهوری چند میله در وسط خیابان کنده شده بود که حاکی از حضور مردم بود. در خیابان ولیعصر دوباره به هم پیوستیم. زنی روسری‌اش را آتش زد و بر سر چوب زد و چرخاند. کف و فریاد دیگران بلند شد. چند پسر به سمت تابلوهای خیابان رفتند و از جایشان کندند. نون به پسرها می‌گفت نکنید، به نفعمان نیست. اما خشمگین بودند و حق داشتند. مردم از داخل اتوبوسی که رد می‌شد دست تکان می‌دادند. چند نفر از پشت‌ پنجره‌های بیمارستانِ روبه‌رو پایین را تماشا می‌کردند. یک‌آن از یکی از ساختمان‌ها تعدادی کاغذ به طرف جمعیت سرازیر شد و در هوا به رقص درآمد. جمعیت فریاد شادی کشید. بعد از چند دقیقه پیدایشان شد. بی‌هدف شلیک می‌کردند. خود را به داخل پاساژی قدیمی رساندیم که عده دیگری در آن پناه گرفته بودند. کرکره‌های مشبک پاساژ پایین بود اما به محض اینکه یک نفر به جلو می‌رفت به سمت داخل شلیک می‌کردند! خیابان که آرام شد دوباره به بیرون رفتیم. در هریک از کوچه‌پس‌کوچه‌های چهارراه ولیعصر اثری از آتش روشن‌شده به دست مردم دیده می‌شد. در یکی از کوچه‌ها یک ماشین پراید آتش گرفته و سوخته بود. خانمی که صاحبش بود ناله می‌کرد و می‌گفت بدبخت شدم. پیرمردی خطاب به زن گفت: «من دیدم گاز اشک‌آور خورد به ماشینت. مردم نبودن.»

 

«ترسیده‌ایم اما دستانمان را مشت کرده‌ایم»

در دانشگاه تجمع و تحصن برقرار است. بچه‌ها مقابل درب ۱۶ آذر رفته‌اند تا مردم صدایشان را بشنوند. ماموران حراست و چند نفر از مسئولان دانشگاه جلوی ما ایستاده‌اند و نمی‌توانند کاری کنند. مردم مقابل درب دانشگاه با ما همراهی می‌کنند و دست می‌زنند. هرچند که مدتی بعد با هجوم ماموران پراکنده می‌شوند. چند دختر دانشجو روسری‌شان را آتش می‌زنند و لگد می‌کنند. بعد از اتمام تجمع یکی از ماموران حراست به سمتم برمی‌گردد و آهسته می‌گوید: «بهتره چند دقیقه صبر کنی بعد خارج شی. ممکنه از روی رنگ شالت شناساییت کرده باشن.» بعد از دانشگاه با «الف» و «ر» از میرداماد تا قیطریه را زیر پا می‌گذاریم. در راه چندین زن و مرد را می‌بینیم که با اشاره به موهای رهایمان می‌گویند «دمتون گرم»، «آفرین»، «مراقب مأمورا باشید». شریعتی مملو از ماشین‌هایی‌ست که با بوق ممتد سکوت را می‌شکنند. یکهو تعدادی مامور موتوری سر می‌رسند و یک نفرشان که پرچمی سبز رنگ در دست دارد خطاب به ما عربده می‌زند: «خانم روسریت رو سر کن.» اعتنا نمی‌کنیم. تکرار می‌کند. ترسیده‌ایم اما دستانمان را مشت کرده‌ایم که مبادا با واکنش غیرارادی به سمت سرمان برود. به مسیرمان ادامه می‌دهیم و ماموران رد می‌شوند. نفس راحتی می‌کشیم.

 

«سرکوب زنان، خشت زیرین این دیوار است»

چهل روز از قتل ژینا گذشته است. از قیطریه به سمت پایین روانه شدم. یکی-دو زن در پیاده‌روی خلوت فریاد زدند: «زن، زندگی، آزادی». پیرزن چادری‌ای هم پشت سرشان تکرار کرد. به سمت پایین می‌روم تا اینکه در تقاطع شریعتی و دولت به جمعیتی در حال شعار می‌رسم. همه لباس مشکی پوشیده‌اند. چند زن جوان و میانسال به وسط خیابان می‌روند و دیگران را هم تشویق می‌کنند بیایند. مدتی به شعاردادن می‌گذرد که ماموران می‌رسند. تراکم جمعیت اجازه نمی‌دهد سریع‌تر حرکت کنم. یکی‌شان با پرچم جمهوری اسلامی سر می‌رسد و قبل از هرچیز دیگر خطاب به من و زنی دیگر در کنارم فریاد می‌زند: «روسری! روسری!». با خودم می‌گویم از هرچه بگذرند از این پارچه سرکوب نمی‌گذرند. می‌گویم سرکوب زنان، خشت زیرین این دیوار است، پاشنه آشیل‌شان است و باید از همین نقطه دیوار را فرو ریخت. مدتی در فرعی‌ها پرسه می‌زنم و باز به خیابان اصلی برمی‌گردم. در حال راه‌رفتن در پیاده‌رو بودم که احساس کردم ضربه دردناکی به دستم وارد شد. دیدم ساچمه‌ای از کنار پایم بر روی زمین لغزید. عده‌ای مامور موتوری از خیابان رد می‌شدند و یکی‌شان هوس کرده بود مرا به جرم نداشتن روسری نشانه بگیرد.

 

«سرعت بروز اشکال شر، همیشه از مخیله انسان پیشی می‌گیرد»

سالگرد آبان ۹۸ است. در کتابخانه دانشکده نشسته بودم و تلاش می‌کردم ذهنم را جمع‌و‌جور کنم. موقعیت عجیبی بود. سکوت کتابخانه با صدای فریاد و شلیک از داخل خیابان شکسته می‌شد و ما در این‌ سوی پنجره‌ها با چشم‌های مستاصل به یکدیگر نگاه می‌کردیم. از در دانشگاه که بیرون می‌آیم، ترس و هیجان به مشامم می‌رسد. در پیاده‌رو مردم با چشم‌هایی پرسشگر به یکدیگر نگاه می‌کنند و بعضی هم در حین عبور جرقه‌هایی از شعار و فریاد روشن می‌کنند. از سردر که عبور می‌کنم صدای گاز موتورهایشان را می‌شنوم و بعد ناگهان صدای ضربات پی‌درپی گلوله به نرده‌های دانشگاه که با هدف شلیک به عابرانی که فقط در حال گذر بودند زده می‌شد. مردم، متعجب و ناباور سرهاشان را دزدیده بودند و به سمت محوطه مقابل سردر می‌دویدند. مبهوت بودم. می‌دانستم هر توحشی از آن‌ها برمی‌آید اما چیزی غریزی و انسانی در درونم نمی‌توانست به وجود آن عادت کند. سرعت بروز اشکال شر، همیشه از مخیله انسان پیشی می‌گیرد. خودم را به خیابان شریعتی می‌رسانم. در آنجا جمعیتی نزدیک به 20 نفر شعار می‌دهند. ناگهان یک گاز اشک‌آور به جلوی پایم می‌افتد. به داخل کوچه می‌روم تا از دودش فاصله بگیرم. به دختری که در کنارم بود و خیابان را می‌پایید گفتم حتی 20 نفر هم نبودند که اینطور زدند. گفت باید دیشب اینجا می‌بودی. یکی‌شان به بالای یک ساختمان رفته بود و از آنجا جمعیت را می‌زد. 

فضا آرام می‌شود و به مسیر ادامه می‌دهم. کمی پایین‌تر دو لباس‌شخصی با کلاه و بی‌سیم سر راهم را می‌گیرند که کوله‌ات را نشان بده. «چرا؟»، «به خاطر امنیت خواهر و مادرمون»، «امنیت؟ شما؟!»، «اگه نشون نمیدی که ببریمت». زن میانسالی با خواهش به یکی‌شان می‌گوید: «ولش کنید، چیزی نداره.» می‌گوید: «نشونم بده کاریش ندارم.» با عصبانیت کیفم را باز می‌کنم و می‌گویم: «بیا، ببین! امنیت‌تون به کیف من بنده؟!» نگاه مختصری می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. با عصبانیت و احساس آزاردهنده تحقیر زیپ کیفم را می‌بندم. با دست‌های یخ‌زده و منقبض از هیجان به سمت پایین حرکت می‌کنم. راه می‌روم و با خودم فکر می‌کنم که تحقیر‌شدن به دست کسی که تنها به میانجی اسلحه و زور بازویش بالای سرت ایستاده و حتی بر راه‌رفتنت در خیابان هم فرمان می‌راند چیز غریبی است. هوا سرد است. طنین گام‌هایم از فرط خشم سنگین‌تر شده. اما هیچ‌وقت به‌اندازه حالا خود را با مردمی که از کنارم می‌گذرند آشنا ندیده بودم.

مطالب مرتبط