دیدبان آزار

از تجربه یک آزار

نسبت زمان و بدن در کنش خشونت‌آمیز

نینا وباب: از پسِ یک روزِ پُرکار، از پسِ گپ‌ها و گفت‌ها با محوریت «زن، زندگی، آزادی» و انقلاب، ‌جمع را با مردِ «روشنفکرِ محترم» ترک می‌کنی. در راه از هر دری سخن می‌رانی و می‌شنوی. نگاهِ سنگین دقایقِ واپسین را به فاصله‌‌گذاری پررنگ، به کلماتِ غریب می‌بخشی و هرگز گمان نمی‌کنی که این مردِ «روشنفکرِ محترم» در اولین فرصتِ تنهایی، همان کند که نباید. دربِ آسانسور بسته می‌شود، سر در گوشی موبایل می‌کنی شاید که سنگینی فضا فراموش شود، مرد دستان‌ات را می‌گیرد، سرت را بالا می‌آوری، مرد به تو نزدیک می‌شود، می‌خواهد که لب‌اش را بر لبان‌ات بگذارد، تو در ناباوریْ عقب می‌کشی، مرد سری تکان می‌دهد، می‌گوید که «آهان». آسانسور می‌ایستد، درب باز می‌شود و تمام.

چه اتفاقی در یک مردِ دگرجنسگرای برآمده از جغرافیای ایران(1) می‌افتد که بی‌نیاز از نشان‌گذاری‌های عاطفی، جنسی،‌ بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ای، فاصله‌‌ی معمول را در هم می‌شکند، به تو نزدیک می‌شود و در این نزدیک شدن، بدن را دفورمه می‌کند. این لحظه البته فرق دارد با تجاوز، با کلام‌ها و اشارات جنسی، با توهین و آزار در خیابان، با پرشمار لحظه‌های آزار از سوی غریبه‌ و‌‌ آشنا که هرکدام تأثیر و تأثر منحصر به خود را برجای می‌گذارد و هرکدام تفاوت‌ها و اشتراکات خاص خود را دارد.

این یادداشت، زیستِ لحظه‌ای است که یک مردِ «روشنفکرِ محترم»ِ آشنا، نابهنگام به مرزهای بدن تجاوز می‌کند. تجاوزی نه از جنس زورِ فیزیکی، که تجاوز به زمان، به مرزها و بدن در کلیتی شامل ذهن و جسم. مردی به تو نزدیک شده بود بدون خواستِ تو، بی‌آنکه اهمیتی دست‌کم ظاهری نشان دهد که خواستِ تو مهم است. تو این مواجهه را انتخاب نکرده بودی، احساس، بدن، کلام و هیچ‌چیزی در تو، نشانه‌ای برای او نفرستاده بود. حتی تاکید تو بر «شما» گفتن‌ها، مجاب‌اش نکرده بود که این فاصله‌گذاری عامدانه است. او به تو نزدیک شده بود، فاصله‌ را شکسته بود، آنقدر نزدیک شده بود تا کیفیتی از بدن‌ را تجربه کنی که مگر در خواهش‌های عاطفی‌-جنسی، ردی مشمئز‌کننده از بدن برجای می‌گذارد. در آن زمانِ بی‌فاصله، آن صورت دفورمه از پس نزدیکیِ بیش از حد، بوی بدن، کیفیت پوست، همگی ردی بر تو بر‌جای گذاشت که هرگز نخواسته بودی‌اش؛ تأثیر و تأثری تا بُنِ دندان نابرابر و ماندگار.

در این لحظه، البته اتفاق دیگری هم می‌افتد، یک راز برملا می‌شود و چنین رخدادی همواره ترسناک است. شاهدِ درون دیگری بودن؛ راز اهریمنی و تقدس هرزه‌وار. رازی ناهمگون آشکار می‌شود و همزمان با آشکارگی در خود می‌شکند. این گسست به دو شکل درمی‌‌آید: رازْ دیگری را تحت کنترل می‌گیرد، او را به سوژه(subject) تبدیل می‌سازد، ساکت‌اش می‌کند یا به سرکوب تبدیل می‌شود. در معرض چنین رازی قرار گرفتن، بی‌آنکه آن را طلب کرده باشی، این هوشیاری که لحظه‌ آشکارگی یک راز را به رویداد تبدیل می‌کند، نظمی را در خود جای داده است که سلسله‌مراتب می‌سازد. در این نظم، آنکه با راز مواجه شده، تابع قرار می‌گیرد و ساکت می‌شود. چنین لحظه‌‌‌ای توأمان از تاریکی و روشنایی، توأمان از روز و شب، توأمان از تضادهای متصل، همان کیفیتی است که آن را ترسناک جلوه می‌دهد. 

ساختار راز، مسئولیت‌زا است؛ با راز چه باید کرد؟ چیزی را که بواسطه‌ آشکارگی بر تو پیروز شده، چگونه می‌توان شکست داد؟ چگونه می‌شود آن را مطیع کرد و به انقیاد درآورد؟ چیزی را که ناخواسته بر تو تحمیل شده، و حالا مسئولیت نگهداری یا آشکار کردن‌اش بر شانه‌های تو سنگینی می‌کند. بدن به تاریخچه‌ سری از اسرار پنهان تبدیل می‌شود و احساسِ مسئولیت بر آنچه در این بدن، جدا و مخفی افتاده اصرار دارد. این شخص که رازش در پشت نقاب اجتماعی پنهان مانده است، کیفیت دفورمه‌ چشم‌ها، نگاه، صورت و بدن‌اش در نزدیکی بیش از حد به تو، کیفیتی که بواسطه‌ کُنشیِ مهاجم بر تو تحمیل شده‌ است، این راز بر تنِ تو لرزه می‌اندازد. لرزه‌ای ناخواسته ناشی از اضطراب، هیجان یا ضعف. لرزش بدن در چنین حالتی، متأثر از اتفاقی است که رخ داده است؛ نهیب می‌زند که خشونت دوباره بازخواهد گشت و تروما بر تکرار خود اصرار دارد.

یک شوکْ احساس شده است، تروما ما را تحت تاثیر قرار داده و ما در این تکرار غریب که با گذشته‌ انکارناپذیر گره خورده است، می‌لرزیم. این شوکْ قابل حدس بود اما نمی‌شد به آن استناد کرد. لحظه‌ آزار برای همه‌ زنان قابل حدس است، آن را بارها پیش‌بینی و تصور می‌کنند، اما هرگز نمی‌توانند به آن استناد کنند و این امر مجهول، تکرارپذیری، اصرار و بازگشت، چیزی است که تو را می‌لرزاند. من می‌لرزم چون آنچه باعث ترس من شده است، همچنان من را می‌ترساند، چیزی که بار دیگر علی‌رغم احساس غریزی پیش‌گویانه، نتوانستم آن را پیش‌بینی کنم. پس انقیادی حاکی از سلسله‌مراتب، من را در خود محصور می‌کند و تحت سلطه قرار می‌دهد. 

 

معذرت‌خواهی‌های پوشالی

از پس این واقعه، به دوستی گفتم این اول بار نبود و بارِ آخر هم نخواهد بود. این چنین ناامیدوارانه چرا؟ درک رابطه‌ ما با زمان و اشیا شاید به فهم این ناامیدی کمک کند. برگسون در کتاب «ماده و حافظه»، زمان درونی را زمانی می‌داند که ما در عمق خود و به نحو شهودی ادراک می‌کنیم. او خصلت مکانی دادن به زمان را زیر سوال می‌برد و این ایده را که زمانْ مانند پاره‌خطی منطبق بر مکان رسم شده است، به پرسش می‌کشد. پس، زمان هیچ توقفی ندارد و چون رود همیشه در جریان است. چنین زمانی قابل اندازه‌گیری نیست، چراکه در‌هم‌تنیده؛ غیرقابل بازگشت و بدون مرزبندی مشخصِ گذشته، حال و آینده است. 

برگسون با چنین تعریفی از زمان نتیجه می‌گیرد که استمرار و تجربه‌ درونی ما که در استمرار زمان رخ می‌دهد، به هم متصل هستند و بنابراین، اختلاف در لحظه‌ها، تجربه‌های درونی و پدیده‌های روانی، نه اختلاف در تقدم و تاخر زمانی/مکانی که اختلافی ماهوی است. اکنونِ ما ویژگی حسی-حرکتی دارد و از کنش متقابل ما با جهان پیرامون زاده می‌شود و ما، بدنِ خود را، نه فقط از «از بیرون» با ادراکات که «از درون» با تأثرات (affection) نیز می‌شناسیم. برگسون، تأثر را رابطه‌ بدن با اجسام خارجی تعریف می‌‌کند. 

در چنین فرآیندی، تصاویر هرگز نمی‌توانند چیزی جز چیزها باشند و اندیشه یک حرکت است. یک کلمه همیشه با کلمات دیگری که همراه آن هستند پیوسته است و با توجه به آهنگ و حرکت جمله‌ای که در آن تنظیم شده است جنبه‌های مختلفی به خود می‌گیرد. برگسون در آخرین صفحات کتاب می‌نویسد: «ماهیت زمان این است که می‌گذرد؛ زمانِ گذشتهْ گذشته است، و ما زمانِ حال را لحظه‌ای می‌نامیم که در آن می‌گذرد. پس حالت روانی که من آن را حال من می‌نامم، باید هم ادراک گذشته‌ نزدیک و هم تعیین‌کننده‌ آینده نزدیک باشد. پس حال من، هم احساس و هم حرکت است. و از آنجایی که حال من یک کل تقسیم‌ناپذیر را تشکیل می‌دهد، پس حرکت باید با احساس مرتبط باشد، باید آن را در عمل طولانی کند. حال من شامل یک سیستم مشترک از احساسات و حرکات است. این بدان معناست که حال من شامل نوعی آگاهی است که از بدنم دارم. بدن من با داشتن افزونه (extension) در فضا، احساساتی را تجربه و در عین حال حرکاتی را اجرا می‌کند.»

به باور برگسون، به همین دلیل است که حال من، چیزی کاملاً تعیین‌شده و در تضاد با گذشته‌ به نظر می‌رسد. بدن، مکانی است که تأثیر و تأثرات را هوشمندانه انتخاب می‌کند و بدون این تأثیرها (affections) هر تلاشیْ محلی، منزوی و در نتیجه محکوم به شکست است. دلوز و گاتاری در شرحی بر متن برگسون تاکید می‌کنند که توانایی تأثیرگذاری و تأثرپذیری، یک شدت پیشاشخصی است که مربوط به گذر از یک حالت تجربی بدن به حالت دیگر است و حاکی از افزایش یا کاهش توانایی آن بدن برای عمل است. مردِ «روشنفکر» داستانِ ما، به‌سرعت معذرت خواست، روز بعد نیز با رتوریکی آشنا و ژست‌هایی آشناتر تاکید کرد که نفهید دیشب چه اتفاقی افتاد. در چنین معذرت‌خواهی‌ها و اظهار پشیمانی‌ها، آن لحظه، به عنوان گذشته، از متنِ خود کنده می‌شود تا شخص، آن لحظه را چیزی بیرونی و اشتباهی کوچک در نسبت با گذشته‌ و آینده و حال خود توصیف کند.

او می‌خواهد بقبولاند که آن لحظه‌، خودش نبوده و آن چند ثانیه‌ کوتاه، هیچ ارتباطی با زمان کلی‌تر بدن‌اش ندارد. او اما نمی‌فهمد یا شاید نمی‌خواهد بفهمد که بدن‌اش، حاصل تأثیر و تأثرها است. نمی‌خواهد و نمی‌فهمد که زمان جاری است و آنچه در آن لحظه از او سر زد، حاصلِ بدنی است مردانه که فقط می‌خواهد تأثیر بگذارد و از تأثر گریزان است. نمی‌خواهد و نمی‌فهمد که از قضا تصویر دفورمه‌ صورتش در چشمانِ من، زمان من و او را در نسبت جدیدی قرار داده است؛ زمانِ ما در آن لحظه برای همیشه متوقف شد، چراکه من نخواسته بودم و این تأثیر نابرابرِ مهاجم، ماهیت درونی زمان من و او را تغییر داد. جنس معذرت‌خواهی او نیز از همین لحاظ، از سرِ نزاکت و کنشی ریاکارانه بود.

 

بدنِ زن؛ بدنِ مرد

مردِ «روشنفکر» داستان ما آنچنان غرق در عقلانیت مردانه، اصول هویتی، عدم تناقض، اتم‌گرایی و تشخص‌ِ قطعی است که بدن برای او در هیچ نسبتی با بدنِ‌ دیگری قرار نمی‌گیرد. این حجمِ مردانه گویا که در مواجهه با بدنِ زن، چیزی جز بدنِ خود نمی‌بیند؛ بی‌نیاز از هر نشانه و رابطه‌ای، بدن زن را همچون بارانی بر زمین بایر بدن‌اش تصور می‌کند. بدن در اینجا البته نه بدنِ مرد به مثابه‌ یک بدن، که بدنِ مرد در تقابل با بدنِ زن است، چراکه این بدن‌ها در نمادهای به‌هم‌پیوسته و تخیلی مردسالاری نمایان می‌شود. ویژگی‌های بدنِ زن و مرد در اینجا، ویژگی‌هایی است که بازنمایی و تصور شده است و به تجربه‌های عاطفی در حوزه‌ی شخصی و اجتماعی انجامیده است. بدنِ مردِ «روشنفکر» داستان هیچ نشانی از ابهام فردی، سیالیت و تحرک ندارد؛ نه‌تنها بدنی خیالی نمی‌آفریند که خود را بی‌نیاز از چنین آفرینشی می‌داند. او نمی‌داند که بدن به یاد می‌آورد، بدنِ امروز شباهتی با بدنِ دیروز ندارد. مردِ «روشنفکر» داستان گویا بدنی جز بدنِ بیولوژیک نمی‌شناسد. بدن بیولوژیک‌اش به چیزی نیاز دارد، اما ضرورتی نمی‌بیند که این نیاز را از قِبَل اشتراک‌ِ بدن‌ها برطرف کند، بدن‌اش را تحمیل می‌کند بر من که به بدنی بیولوژیک تقلیل یافته‌ام.

بی‌تفاوتیِ او همه‌چیز را آشفته می‌سازد. او نیازی به صحبت از بدن، از احساسِ خود نمی‌بیند، او عمل می‌کند؛ بی‌محابا و تجزیه‌ناپذیر. در زمان او، حتی برای خوش‌گذرانی شبانه «ما»یی وجود ندارد، او پیشاپیش جهان را به خودش و دیگری تقسیم کرده است. با وجود چنین شکاف عمیقی، ما چگونه می‌توانیم همدیگر را بیابیم؟ بدنِ بیولوژیکِ زن، در نگاه مرد «روشنفکر» داستان، طبعاً جایی برای روایت‌های خشونتِ زبانی، احساسی و نهادی ندارد. خشونت‌هایی که به باور باتلر «زندگی را تحلیل می‌برند، آن را در معرض آسیب یا مرگ قرار می‌دهند اما نه به شکل ظاهری یک ضربه».(2) باتلر در کتاب «نیروی خشونت‌پرهیزی» تاکید می‌کند که تنها در صورت برابری رادیکال است که از خشونت به مثابه‌ «حمله‌ای به ساختارِ بودن» پرهیز خواهد شد: «خشونت‌پرهیزی باید با قسمی تعهد به برابری رادیکال متصل شود» چراکه اشکال گوناگونِ خشونتْ نابرابری اجتماعی را تشدید می‌کند. 

کنشِ مرد «روشنفکر» داستان، مبتنی بر نابرابری است: او ارزشی بالاتر برای بدن خود قائل می‌شود، بدن‌اش را در کنشی تهاجمی تحمیل می‌کند، بدنِ زن را از پس جلسه‌ای فکری، به بدنی بیولوژیک تقلیل می‌دهد و درنهایت آن را اشتباهی «آنی» توصیف می‌کند. اشتباه «آنی» او اما استمرار نگاهی است که به بدن خود و بدن دیگری دارد، نگاهی که حاصل آن، نابرابری بدن‌ها خواهد بود. مرد مجسم‌شده در نگاه «روشنفکر» داستان بر نابرابری دامن می‌زند، و این نابرابری، آزار و خشونت می‌آفریند. تا زمانی که این بدن در خود نشکند، تا زمانی که در تجربه‌ای مستمر، بدنی جدید آفریده نشود، آزار جنسی ادامه خواهد یافت و زن در کنشی خشن و نابرابر به بدنی بیولوژیک تقلیل خواهد یافت. بدنی که خواست‌ها، هوس‌ها و رمیدگی‌هایش نادیده گرفته می‌شود. 

 

پانوشت‌‌ها:

(1) این عنوان قرار نیست که نگاهی ذات‌گرا به مرد دگرجنس‌گرای برآمده از جغرافیای ایران داشته باشد، بلکه تجربه و زیستی است عمیقاً زنانه در نسبت با جغرافیای ایران. طبعا این تجربه قابلیت بسط به هر جغرافیایی را دارد.

(2) از کتاب «نیروی خشونت‌پرهیز» جودیت باتلر، ترجمه‌ مهسا اسداله‌نژاد

مطالب مرتبط