به ژینا، به نیلوفر، به الهه، به مهسا، به المیرا و به آنان که هنوز نامشان را صدا نکردهام
نویسنده: [1]L
متنی که در ادامه میآید، در تلاش برای فهم شهودِ حاصل از قرارگیری در معرض یک گپ است. گپی میان تماشای ویدئوها و عکسهای اعتراضات، و حضور در خیابان. تلاش برای تشریح اتصال کوتاهی[2] که در این مومنت تاریخی در گپِ بین این دو عرصه – فضای مجازی و واقعیت خیابان- برقرار شده است. میخواهم پیش از هرچیز تاکید کنم آنچه که مشاهده کرده و از آن الهام گرفتهام، الزاما قابلتعمیم به شهرهای دیگر نیست. من در شهر کوچکی زندگی میکنم که حتی به لحاظ موقعیت مکانی که معمولا اعتراضات در آن میگیرد، با شهرهای بزرگ و حتی شهرهای کوچک دیگر متفاوت است و همین میتواند تاثیر خیلی زیادی روی شکل تجمع و موقعیت بگذارد. این نوشتن نه برای تعمیم این موقعیت در خدمت یک نتیجهگیری کلی، بلکه تنها برای تشریح همین موقعیت خرد و تاثیری است که من از بودن در آن گرفتهام.
اعتراضات با فاصله چندروزه از کردستان و فاصله دوروزه از تهران به شهر کوچک محل سکونت من رسید. من چند روز در معرض ویدئوهای اعتراضات خیابانی مردم، سرودهای شورانگیز، عکسها و فیگورهای زنان مبارز بودم و روز چهارشنبه بالاخره در متن یک تظاهرات خیابانی قرار گرفتم. اولین لحظاتِ «آنجا» بودن، در خیابان، در احاطه معترضانی که تا دیروز از پشت اسکرین موبایل تماشا و تحسینشان کرده و از تهورشان شگفتزده شده، بغض یا گریه کرده بودم، بسیار عجیب بود. اطرافم را نگاه و تلاش میکردم تصاویر خیابان را با واقعیت خیابان سینک کنم. آنچه که میدیدم بسیار شبیه بود به آنچه که پیشتر تماشا کرده بودم، اما بین منِ تماشاگر و منِ در خیابان گپی وجود داشت که لحظاتی کوتاه نیاز بود برای شناسایی آن. خیابان برای من، دیگر نه آن محمل هراسآور بلکه یک فضای عادی بود. همهچیز عادی بود حتی وقتی باتوم و تفنگ و شوکر بدستان برای متفرق کردن ما معترضان حمله میکردند. نمیدانم این کلمه عادی را چطور توضیح دهم یا از چه معادل بهتری میتوانم استفاده کنم. فاصله من با تصاویری که در آرزویشان بودم بسیار کم شده بود. من خود آن تصاویر بودم، به خودم میآمدم و میدیدم که در حلقهای مشغول آتشزدن روسری هستیم، انگار که همواره پیش ازین داشتیم همین کار را میکردیم. به خودم میآمدم و میدیدم که چند لحظه پیش داشتم کتک میخوردم.
کتکخوردن در واقعیت، بسیار عادیتر از آنچیزی بود که تماشا کرده بودم. از آن دردی که با دیدن ویدئوها تصور کرده بودم خبری نبود. حین کتک خوردن، به قول معروف بدن «گرم» است و درد آنطور که انتظار داشتهایم، حس نمیشود. پیش از آن بارها در ویدئوها تنی که پر از ساچمه شده باشد دیده بودیم ولی آنها که چندین گلوله ساچمهای خوردهاند میگویند که ساچمه هم چیز آنچنان دردناک و ترسناکی نیست. در خیابان، یک لحظه فکر میکنی که باید بدوی و میبینی که پیشتر شروع کردهای به دویدن. با خود میگویی باید سیگاری روشن کنی و خودت را میبینی که «آنجایی» در بین مردم و داری سیگار میکشی.[3] بدن جلوتر از ادراک حرکت کرده و سینک نمیشود. دیگر فکر میکنم حتی مرگ هم برای کسی که در خیابان بودن را تجربه کرده ترسناک نیست. تجربه خیابان فکر کردن به مرگ را هم به تعلیق در میآورد و ترس اصلی همینجاست. همین است که برای ناظران ترس میآفریند؛ دیدن کسانی که آمادهاند تا بمیرند. ما آمادهایم که بمیریم. نه حتی آماده نیستیم. ما از فکر کردن به مرگ رها شدهایم. ما مرگ را پشت سر گذاشتهایم. نزدیکی و مواجهه با ترسها و جلو زدن از آنها درگرمی بدن، عرصه واقعیت.
از یک صحنه درگیری با نیروها که فرار کردم بین جمعیت، خیلی تشویق شدم. بعد از تظاهرات که پیاده در خلوت آخر شب به سمت خانه میرفتم، هرازچندگاهی یک پیک موتوری رد میشد و برایم علامت پیروزی نشان میداد یا فریاد میزد «دمت گرم». هنوز درگیر حال بودم. چندان متوجه دلیل تحسین و دمتگرمها نبودم. فردا صبح که جای کبودیها را توی آینه نگاه میکردم ناگهان صحنه درگیری با جزئیات برایم مرور شد. انگار که ناگهان خوابی را به یاد آورده باشم که تا لحظه پیش هنوز متوجه دیدنش نشده بودم. تازه برای اولینبار لحظات یکییکی با جزئیات برایم یادآوری شدند. بدنم سرد شده بود و ذهنم به کار افتاده بود. من فقط کتک نخورده بودم، من هم حین درگیری مقاومت کرده و چند تا مشت و لگد پرانده بودم. بدنم ناخودآگاه آنچه را که از معترضان دیگر دیده بودم، اجرا کرده بود. چهره متعجب گاردیهایی که زیر دستشان بودم را به یاد آوردم. تازه بعد از این وقفه زمانی حافظهام به بدنم رسیده بود.
برای من تفاوت ملموس این اعتراضات با اعتراضاتی که پیش ازین تجربه کردهام، گذار از «حرکت جمعیت» به «ساخت موقعیت» بود. جمع معترض بارها در بازه کوتاه رسیدن نیروهای سرکوب، حول یک موقعیت شکل میگرفت تا چیزی خلق کند و تحتتاثیر موقعیت خیابان و کوچههای اطرافش با رسیدن نیروها بعد از یک درگیری پراکنده میشد تا دوباره در نقطهای دیگر شکل بگیرد. این موقعیتها با بستن خیابان، آتش زدن یک سطل زباله در وسط خیابان و بندآوردن راه ماشینها ایجاد میشد. در همین فرصت کوتاه، جمعیت نهچندان بزرگ فعال، بهسرعت درصدد خلق یک موقعیت برمیآمد: «حالا بیایم روسریها رو آتیش بزنیم.» زنی میپرید روی سطل زباله و مشتش را رو به ماشین ها بالا میبرد و چند ثانیه در همان فیگور فیکس میشد. زن دیگری میپرید روی ماشین و روسریاش را در هوا تکان میداد. چند زن میانسال از اول تا آخر، همراه هستههای شکلگرفته درگیری مانده بودند و به محض دستگیر شدن افراد برای آزاد کردن آنها میرفتند. همه میخواستند به خیل تصاویری بپیوندند که از ویدئوهای اعتراضات روزهای قبل و مردم شهرهای دیگر دیده بودند. درین فرصتها به ندرت شعار داده میشد و شعاردهندگان از چند نفر فراتر نمیرفتند. این «میلِ» به «آن تصویر» شدن، آن تصویرِ مقاومت که مردم شهر من در روزهای قبل دیده بودند، برای من بهوضوح مشهود بود. در ادامه میخواهم به این پرسش که چرا این یک انقلاب فمینیستی است از خلال تشریح همین «میل» پاسخ بگویم.
همانطور که نوشتم این اعتراضات به نظرم نه جمعیتمحور بلکه موقعیتمحور است، نه شعارمحور بلکه فیگورمحور. هرکس و بهراستی که درین چند روز دیدیم هرکس «میتواند» به تنهایی یک موقعیتِ مقاومتِ رادیکال باورناپذیر خلق کند، طوری که تماشایش آدم را مبهوت میکند. باور به این توانستن بسیار گسترش پیدا کرده است. هرکس میداند که با آن فیگور مقاومت، یک موقعیت فراموشناشدنی خلق میکند. افراد و بهخصوص زنها-این پیگیران سرسخت و کلهشق امیالشان- بدجوری دنبال این میل تازه را گرفتهاند و همین میل، زنجیره تحریکِ امیالِ خلق موقعیت و فیگور مقاومت را هرروز بیشتر بهپیش میراند؛ من میخواهم آن زن با فیگور مقاومت باشم، همان که عکسش را دیدم، و یک فیگور خلق میکنم. این فیگورها بدون اینکه تمرین شده باشند در ناخودآگاه معترضان بودند، طوری که انگار سالها آن را تمرین کردهاند. این فیگور مقاومت، این بدن ثبتشونده در عکسها، در حلقه بعدیِ این زنجیره تحریک امیال، محرکِ میل فیگور گرفتن برای زنان دیگری است. چه امیالی که از محبس بدنهای ما زنان درین روزها آزاد شد.
می خواهم آن «بردار نیرو» که برای مثال تظاهرات 88 از «جمعیت» بسیج میکرد را در برابر این «نقاط تحریک» بگذارم. نقاط متکثر و پراکنده تحریک در خیابان. نقاط تحریکی که چون ارگاسم زنانه در هیچ نقطهای از بدن/خیابان متمرکز و متعین نیست. اگر بخواهم این خیزش را خیزشی فمینیستی بنامم در کنار نقطه شروع اعتراضات، شعار «زن، زندگی، آزادی» و فراخوان فعالین زنانِ داخل کشور به تجمع آغازین، در کنار تمام اینها، آنچه که پس از آغاز، این خیزش را به شکلی فمینیستی و زنانه امتداد داده و حالا امیال زنان را در عرصه جهانی برانگیخته است را همین نقاطِ تحریکِ فیگوراتیوِ متکثرِ بدنهای معترض میدانم. فیگورهایی که تبدیل شدن به آنها یکی از امیال مشهود حاضران در تظاهرات است و دیگر در خیابان رفتن بدون گرفتن فیگور یکی از آن بدنهای سرکش و متمرد و مقاوم ممکن نیست. چه بالای ماشین، چه بالای سطل آشغال، چه در حال آتش زدن روسری، چه در حال آزاد کردن یک دستگیرشده، چه در ایستادن خیرهسرانه جلوی نیروی سرکوب.
تصاویری که ما زنان از مقاومت زنان دیگر دیدهایم، درکی تازه از بدنمان به ما داده است. فکر میکنم تکینگی این مقاومت زنانه و فیگوراتیو بودن آن، از ابتدا باعث آیکونشدن اسکرینشاتها و عکسها در برابر ویدئوها شد. عکسهایی غرورآفرین که بسیار زیاد منتشر و بهسرعت در حافظه جمعی ما حک شدند، طوری که میتوان کرونولوژی این خیزش را با تاریخ تصاویری که هرروز منتشر میشوند نوشت. چه عکسهایی که این خیزش را برانگیخت و به پیش راند؛ عکس ژینا روی تخت بیمارستان. عکس بستگان ژینا در آغوش هم در بیمارستان. تصویر زنان کورد که در قبرستان آیچی روسریشان را در هوا تکان دادند. از تمام آن رخداد ما چه میخواهیم ببینیم: آن لحظه، آن لحظه را که روسریها در اهتزاز و چرخش در هوا ساکنند. عکس سنگ قبر ژینا، فیگور زن مشعلبهدست بلوار کشاورز، فیگور زن تنها در وسط خیابان در برابر ماشین آبپاش در میدان ولیعصر، فیگور زن نشسته، فیگور زن ایستاده، فیگور زن پلاکاردبهدست در تبریز چشمدرچشم نیروهای سرکوب، فیگور زنی که موهایش را میبندد، عکس حلقه رقص دور آتش در بندرعباس و بسیاری فیگورهای دیگر.
چه چیز یک عکس را در برابر یک ویدئو حامل چنین قدرت تحریک شگرفی میکند؟ زمان محبوس در عکس. زمان محبوس در عکس آن را چگال میکند، حامل تمام تاریخی که آن بدن در آن به انقیاد درآمده. خیزش زنان در ایران، خیزشی عکسمحور است. چه چیزی این رد فمینیستی را امتداد میدهد و نمیگذارد گم شود؟ بعد از نام ژینا، بعد از «زن، زندگی، آزادی»، درحالیکه حجم سرکوب بهقدری است که خیلی وقتها جمعیتی شکل نمیگیرد و تظاهرات شعارمحور نیست، فیگورهای مقاومت زنان هستند که این خیزش را به خیزشی همچنان زنانه تبدیل میکند. این زمان حبسشده، روایت خطی تاریخی را مسئلهدار و در برابر آن «توپولوژی موقعیت» را برجسته میکند؛ ژستها را، لحظات را، همان مبارزه خرد هرروزه که درگیر آن بودهایم. «#برای» آن لحظه و تمام آن لحظات. نه برای آن روایت کلی، برای هر چیز کوچک. برای آن لحظههای خرد ازدستگریزنده، برای بازپسگیری آنها، برای آن بغض، برای آن ترس، برای آن شور، برای آن کلمه، برای آن لحظه که تاکنون ادامه یافته، خود را تا به امروز کشانده، در زیر پوستمان، در زیر ناخنمان، در بغض توی گلویمان استتار کرده است. ماضی نقلی، زمان عکس ماضی نقلی است. امیال را برمیانگیزاند، گذشته را زنده میکند، آن را تا یک لحظه قبل از اکنون امتداد میدهد و در لحظه اکنون این ماراتن لحظات را میسپارد به لحظه، به عکس و به فیگور بعدی.
در حقیقت آنچه که این خیزش را فمینیستی میکند و از خیزشهای دیگر متمایز، همین فیگور محوربودن آن است. امکان خلق تصاویری که الزاما نه بازنمایاننده شدت درگیری و سبعیت سرکوب، نه بازنمایاننده سیر یک اتفاق، بلکه حامل تاریخ بدنهاست؛ یک پاز، سنکوپ، این بدن را ببین، بهتمامی این تاریخ را نظاره کن، اینجا. فیگور زن مشعلبهدست، چیزی که بهتنهایی و بدون ارجاع به ثانیههای قبل و بعد، خودبسنده و حامل تاریخ است. تاریخ این بدن نه در یک پیوستار زمانی روی خط ویدئو-برای به بیان آمدن و بازنمایی شدن سرکوب یا موقعیت مواجهه یا کنش- بلکه در یک لحظه، یک لحظه انقلابی متبلور میشود. پاز روی لحظهای که زن مشعل را بالا برده و علامت پیروزی نشان میدهد. حرکت چشمها در عرض تصویر، تلالو نور چراغ ماشین پشت سر، دستهای در بالای سر، چهره مرد کناری، درختان خیابان، فیگور، پاز. به بعد و قبل این لحظه در ویدئو نیازی نیست چون فیگور نه در یک پیوستار زمانی بلکه در یک سنکوپ تاریخی است که خلق میشود؛ در یک پاز. همانجا که قلب تاریخ برای لحظهای میایستد.
این لحظات و فیگورها، برای بازنمایی تاریخ سرکوب بدنهای زنان خودبسندهاند. و این ویژگی متمایزکننده این خیزش است. خیزش فمینیستی بدنها و فیگورها. فمینیستی بودن این اعتراضات در گشودن امکان خلق این تصاویر فیگوراتیو است. این تصاویر آیکونشده، متقابلا بر تمنای انباشتن فضا از چنین تصاویری تاثیر میگذارند. من این میل نمایشگری را دیدم. بدنهایی که میخواستند «آن» فیگور باشند، دیده بودند که بدنشان امکان آن فیگور شدن دارد و برای گرفتن آن فیگور خطر کرده و در میدان حاضر شدند. آنها در میدانی که فرصت جاگیری در آن کم است به دنبال خلق لحظات مقاومت بودند.
ما پیشتر هم تصاویری از زنان مبارز را دیده بودیم؛ عکسهای زنان مدافع خلق. تفاوت آن عکسها با فیگورهای زنان در اعتراضات اخیر، چهرهمحور بودن اولی و بیچهره بودن دومی است. خاص بودن اولی با سلاح و در لباس رزم و عام بودن دومی در لباس هرروزه. کلوزآپهای چهرههای زیبا در رخت مقاومت (میل عکاس) تبدیل شد به تصاویر فیگورهای مقاومت (میل سوژه). میخواهم مرا اینطور ببینید: تصاویر موهای باز با مشت گره کرده. فیگور بدنها روی سطل آشغال ها و ماشینها.
این فیگورها یادآور فیگور ویدا موحد است و فیگور دیگر دختران خیابان انقلاب. تو گویی ویدا نقطه عطف تطور بازنمایی مبارزه زنان در ایران است. نقطه گذار از ویدئوهای پیاممحور و چهرهمحور چهارشنبههای سفید، اکثرا سلفی؛ زنانی که در خیابان راه میرفتند و در شرح موقعیت و خواست خود چیزی روی ویدئو میگفتند. ویدا موحد فیگور چگال تمام آن ویدئهای پیش از خود شد که زنان از پیادهروی بدون حجاب خود گذاشته بودند. ساکت و ثابت. نقطه گذار از ویدئو به عکس. گذار از روایت وضعیت روزمره به خلق موقعیت تاریخی. گذار از فردی که در مورد خودش و خواستش صحبت میکند به فیگوری ساکت و ثابت. فیگور مقاومت. اینجا تصویر زن مبارز از پیوستار زمانی ویدئو خود را بیرون کشید، از بازنمایی موقعیت هرروزه پرید روی سکوی چگال اجراگری تاریخی. ویدا موحد، آن زن گمنام، نه ویدا موحد بلکه عکسی از یک فیگور انقلابی بود. فیگور تمام زنان پیش از خود و محرک فیگور زنان پس از خود.
در یک دور نامتناهی تصویر و فیگور به هم تبدیل میشوند. تصاویر منتشر و تکثیر شده و تخیل کالبدها را میانگیزانند. افراد دیگر نه با آن بدنی که هستند بلکه با آن بدنی که میتوانند و میخواهند باشند به خیابان میروند. با تخیل خود. اکت انقلابی آنها، تعبیر کردن این تخیل است. در حقیقت در این گرهخوردن تصویر و خیابان، بازنمایی و واقعیت متقابلا به هم جهت میدهند. رویا/ بازنمایی/ تعبیر رویا به خوبی میتواند خودش را بر واقعیت تحمیل کند. تبدیل شدن به آن تصویر و در عین حال برانگیختن میل کالبدهای دیگر، زنجیره تصاویر: «اتصال کوتاه فضای مجازی و خیابان.»
در کنار این فیگورهای فردی ما شاهد فیگورهای جمعی هم بودیم؛ حلقه سوزاندن روسریها. حلقه رقص دور آتش که از ساری به دیگر شهرها رفت. ما تکرار فیگورهای جمعی را میبینیم بدون آنکه دیگر قابل تشخیص باشد این جمع متعلق به کجاست. در روزهای آغازین اعتراضات، ویدئویی کوتاه منتشر شد از جمع کوچک زنان معترض در پاوه. تصویر جمع کوچک و تنهای زنان پاوه که از انتهای خیابان میآمدند. این گروه کوچک که جمع شدنشان بسیار مخاطرهآمیز به نظر میآید برایم بسیار شبیه بود به تجمعات زنان افغانستان. آن موقعیت تاریخی، دو تصویر را، دو جمع را یکی میکند. چه بسیار تصاویری که متولد نمیشوند(گرفته نمیشوند) و چه بسیار تصاویری که (در)نمیگیرند(منجر به اعتراضی نمیشوند). بسیاری از خودسوزیها یا مرگها.
چه شد که این فیگورها (در)گرفتند؟(به جای اینکه عکسی باشند که گرفته شدهاند؟) فیگورها درگرفتند چون آینه تاریخی زنان بودند. فکر میکنم برخلاف گزاره اولیه «من هم ممکن بود ژینا باشم»، تصویر زنِ مشعلدارِ روی ماشین، میل «من هم میخواهم آن فیگور باشم» را بهشدت برانگیخت. میل بروز آن فیگور نویدبخش. و آن فیگور بود که توانست علاوه بر تحریک آن میل، بدنهای زنان را به بیانگری و زدودن زنگار روی آینه روبرویشان وادارد. این میل با وجود اینکه از مجرای یک تصویر تحریک شد، به واسطه تاریخی که آن بدن حاملش بود، میلی انقلابی و شکوفا شد. این میل فیگوراتیو، مشخصه این خیزش فمینیستی است. بروز تاریخ سرکوبشده. زاییدن بدنی که سالها حاملش بودهایم.
فیگورهایی که تا پیش از این در زنان فعال سیاسی دیده بودیم، آنهم نه همه آنها. آنهایی که متهم به نمایشگری میشدند، فیگورهایی که مرکزیت چهره و نام فعالان، مانع از فعال شدن قدرت سیاسی و انتشار آن میشد. چهره و نام، باعث عقیم شدن فیگور در برانگیختن میل زنان دیگر میشود، چون موقعیت آن فیگور را متفاوت از موقعیت عام زن میکند. اکنون این فیگور خود را از قید چهره آزاد کرده و یک فیگور عمومی بیچهره است، پوشاندهشده با ماسک، محوشده به خاطر مسائل امنیتی، تصویری از پشت، بدون نام، ناشناس. بدنِ سیاسی زنان در سراسر خیابانها منتشر شده است.
از بدن زیبا به فیگور الهامبخش. از بدن محبوس در زیبایی به بدن آزاد شده در فیگور. این نه تبدیل خود به بدنی ایدهآل، بلکه هربار و در هر بدن، خلق فیگور نویی از مقاومت است. بدن در عین حال که از فیگورهای پیشین که تصویرشان را در فضای مجازی دیده تحریک شده و الهام میگیرد، فیگوری جدید خلق کرده و متقابلا به فیگورهای آینده الهام میبخشد. زنجیره تحریک و الهام. این فیگور، زن را از حبس در بدن و انقیاد تاریخیاش آزاد و بدن او را درین جریان شکوفا کرده است. بدنی که تازه امکان و زیبایی مقاومت را در خود کشف کرده: یک بلوغ دوباره.
ترجمه انگلیسی: Jadalliya
ترجمه انگلیسی به همراه مقدمه: e-flux
ترجمه عربی: Megaphone
ترجمه آلمانی: Philosophy in the Modern Islamic World
ترجمه ترکی: Altyazı Fasikül
پانوشتها:
[1] معشوقِ من که از دور تماشایش میکنم، جایی به حرفی اشاره کرده بود: L. میخواهم در بحبوحه تجربه این فضای انقلابی که برایم همانند تجربه عشق ورزیدن است، تردید همیشگیام را در ارجاع این L کنار گذاشته و آن را و اشاره معشوق را متعلق به خود بدانم. امضا کردن این نوشته به نام L ، مصادره انقلابی اشاره اوست. این نامیدن، همزمان که مرا از تهدید نیروی حکومتی در امان میدارد، در ایدهام از عشق آزادم میکند، آن هم در مومنتی که نامها اسم رمز شدهاند.
[2] . در یک مدار الکتریکی، اتصال کوتاه ارتباطی غیرعادی میان دو گره با ولتاژهای متفاوت است. این منجر به گذر جریان الکتریکی بیشازاندازه میشود. در تحلیل مدار، اتصال کوتاه اتصالی است که دو گره با پتانسیلهای متفاوت را مجبور به همپتانسیل شدن میکند. در واقع اتصال کوتاه یک مسیر ارتباطی بین دو قسمت از یک مدار الکتریکی است که می تواند جریانی هزاران بار بزرگتر از جریان مورد انتظار از مدار ایجاد کند.
3. این جمله از نامهای است که بعد از وایرال شدن ویدئوی باز شدن در زندان و آزاد کردن زندانیها در آبانماه 57، برای معشوقم نوشته بودم. نامهای به تاریخ دوم آگوست 2020 : «امشب ویدئوی آزادی زندانیان رو توی اینترنت دیدم. دوباره و دوباره. میشد من باشم که موهای اون زن رو از پیشانیش کنار میزدم؟ چطور میشه شادی رو حس کرد؟ چقد لغزنده است. لحظهای چیزی مثل الهام در دلت حس میکنی، فکر میکنی شادی، اما تا سرت رو بالا کنی میبینی که کسی هستی که زمانی شاد بودهای و حالا بیشتر نفهمیدن اون احساس گریزپاست که همهچیز رو نامفهوم کرده. چقدر شادی توی ویدئو بود. چه فضایی. لازم نیست حرفی بزنی فقط کافیه با دستت موهای روی پیشانی مقابلت رو بالا بزنی تا بتونی بازبشناسیش و مطمئن بشی که او آنجاست، و این تویی که چهرهاش رو آشکار میکنی.
خودتی؟
آره منم.
یک چهره برای همه. چهرهای آزاد که عواطفش سرکوب نشده و درحالیکه اشک میریزه میخنده. درحالیکه میخنده اشک میریزه. یک جور حمله احساسی. چهرهای که هنوز شادی رو و وضعیت دگرگونشونده رو باز نمیشناسه. همون لحظهای که همهچیز در جریانه. لحظه انقلاب. نه یک لحظه قبلتر و نه یک لحظه بعدتر. وضعیت دلهرهآور، وضعیت شدن. چطور در بین جمعیتی در لحظه انقلاب میشه کسی رو بازشناخت؟ وقتی که همه اعضایِ بدن از آگاهی خودشون و شیوهای که آموختن فراروی میکنن. با کنار زدن موها و دنبال یک خاطره دیریاب گشتن. یک خال سیاه کنار گوش راست. بعد میگی باید سیگاری روشن کنی و خودت را میبینی که آنجایی و سیگار میکشی، میگی باید برم و خودت را میبینی که در جمعیتی. از قبل آنجا بودهای، همیشه.»
این نامه خصوصی را در این شرایط انقلابی اشتراکی میکنم :) این نوشته دیگر نه فقط متعلق به معشوقم بلکه برای تمام بدنهایی است که در خیابان صمیمانه دوستشان داشتهام.