درد سیستم هشدار بدن شماست. این احساسی است که طراحیشده تا به شما بگوید یک جای کار میلنگد؛ اما «کالین کلاین»، فیلسوف دانشگاه ملی استرالیا میگوید درد کشیدن، مانند این است که خانه شما توسط یک سگ نژاد تریر بیشفعال محافظت شود. گاهی به کسانی که میخواهند وارد خانه شوند واق میزند و باقی اوقات از دست پستچی عصبانی است. گاهی سر هیچوپوچ وحشی میشود و در موقعیتهای ویژهای ممکن است اگر دزدها خوراکی آورده باشند آنها را راه دهد. درد به آسیب بافتی وابسته است (چیزهایی که باید خود را از آن محافظت کنید) اما لزوماً این دو به یکدیگر نیازی ندارند. اگر دستتان را بریدید و تا زمانی که خون را ندیدید ذرهای درد احساس نکردید شما دچار آسیب بافتی بدون درد شدهاید. اگر تابهحال در انتظار تزریق یا مته دندانپزشکی احساس گزیدگی کردهاید، بدون آسیب بافتی درد داشتهاید.
بخشی از چیزی که درد را تبدیل به یک مکانیسم دفاعی مؤثر میکند بهطور ذاتی ذهنی است. انجمن بینالمللی مطالعه درد آن را یک تجربه حسی و احساسی ناخوشایند توصیف میکند. اگر درد چیزی شبیه غلغلک بود شما بهسرعت دستتان را از روی اجاق داغ کنار نمیکشیدید. درد میتواند از ما محافظت کند زیرا ما بهصورت معمول آن را دوست نداریم و از منظر احساسی آن را ناراحتکننده میدانیم. این بعد عاطفی درد - که ممکن است شخصیت تفسیری یا روانشناختی آن نیز بدانیم – بهویژه هنگامیکه با جنسیت تلاقی پیدا میکند پیچیده میشود. شواهد خوبی وجود دارد که سیستم پزشکی مدرن غربی با درد زنان و مردان متفاوت برخورد میکند. زنان از سنین پایین احتمال بیشتری دارد که دردشان نادیده گرفته شود و یا درست درمان نشود. این احتمال بهویژه برای زنان رنگینپوست در مقابل همتایان سفیدشان بالاتر است. کلینیکها حتی اگر زنان تمام نشانههای کلاسیک سکته قلبی را داشته باشند، حتی وقتی بیماری قلبی علت اصلی مرگ زنان است درد قفسه سینهِ زنان را کمتر از مردان بررسی میکنند. همچنین زنان بهمراتب بیشتر از مردان دچار یک بیماری جسمی میشوند که بهعنوان یک بیماری روانی، بهویژه افسردگی، تشخیص داده میشود.
یکی از دلایلی که این مشکلات رخ میدهد این است که وقتی زنان از تجربهها وزندگیشان حرف میزنند ما بهدقت گوش نمیدهیم. زنان اغلب مشمول آنچه فیلسوف «میراندا فریکر» در دانشگاه سیتی نیویورک آن را نقص اعتبار نامیده است ،میشوند: «دقیقاً چون کلیشهها زنان را غیرقابلاعتماد و غیرمنطقی میدانند، بهعنوان منابع اطلاعاتی با اطمینان کمتری با آنان برخورد میشود.» درنتیجه، درک جامعه از مواردی مانند آزار در محل کار، خشونت جنسی و خشونت شریک زندگی عمیقاً مخدوش است، زیرا گزارشهای افراد افرادی را که تحت تأثیر قرار میگیرند را احتمالاً کمتر باور میکنیم. این نقص اعتبار، توصیفات زنان از زندگی خود را به مسئلهای فمینیستی تبدیل میکند. همانطور که در هشتگ #BelieveWomen در توییتر گفتهشده، فمینیستها بیش از این درخواست دارند که ما # زنان باور کنیم. البته درد بهویژه یک مسئله جالب است زیرا محدودیت این درخواست ساده و جذاب را آشکار میکند.
این مطالبه که ما درد زنان را به رسمیت بشناسیم موجه و ضروری است؛ اما شیوهای که این مطالبه خواستهاش را بیان میکند بهطور ناخواسته تعصب عمیق اجتماعی در مورد سلسلهمراتب و برتری رنج جسمی بر رنج روانی را تقویت میکند – و با این کار یکبار دیگر به زنان آسیب میزند. در سال 1949، مجله تحقیقات بالینی یک مطالعه مهم درباره درد زایمان منتشر کرد. پرسش ساده بود: آیا زنان واقعاً هنگام زایمان درد را تجربه میکنند یا آنها فقط واکنشی هیستریک به یک موقعیت استرسزا نشان میدهند؟ نویسندگان این مطالعه، متخصصان زنان و زایمان، «جیمز هاردی» و «کارل جاورت» در دانشگاه کرنل نیویورک، نوشتند: «مشاهده غالب بیماران نشان از دامنه گستردهای از واکنش آنها به زایمان است. برخی از بیماران شواهدی ارائه میدهند که رنج بسیاری تحمل میکنند و برخی با خونسردی با زایمان روبرو میشوند. این مشاهدات متخصصان زنان و زایمان را به بر آن داشت که وجود درد در بعضی از بیماران را زیر سؤال ببرند.»
آنها با اطمینان خاطر به این نتیجه رسیدند - با استفاده از اندازهگیری درد در افراد مرد عادی - که زایمان دردناک است. تا دهه ۱۹۷۰، یعنی اوج شکوفایی جنبش «زایمان طبیعی»، دانشمندان پذیرفتند که زنان هنگام زایمان درد را تجربه میکنند؛ اما همچنان درباره چرایی آن اختلافنظر وجود داشت. برخی از پژوهشگران اظهار داشتند که میزان درد در زن عمدتاً تحت تأثیر عواملی مانند نزدیک بودنش با همسر، نقش وی در روند زایمان و همچنین ثبات عاطفی وی در دوران بارداری است. به زنان اطمینان داده میشد که درد کمی در زایمان وجود دارد و یا بدون درد امکانپذیر است. در حقیقت اگر فقط آنها بتوانند آرام شوند. تولد بهصورت مثبتی میتواند لذتبخش باشد.
صنعت مقصر انگاشتن احساسات زنان برای دردهایشان طی دههها از بین نرفته است. مجموعه وسیعی از پژوهشهای علمی فعلی بررسی میکنند که آیا احساسات زنان دلیل اصلی نتایج خوب یا بد در درمان سرطان پستان است یا نه ازجمله درد در طول و بعد از درمان. مشکل این نیست که ما به ابعاد روانشناختی درد سرطان پستان علاقهمند نیستیم مسئله این است که ما به روانکاوی سرطان پستان بیشتر علاقهمندیم تا سرطان بیضه و یا سرطان کبد. به همین ترتیب، در دهه 1970، ما به زایمان طبیعی علاقهمند بودیم اما به عبور طبیعی سنگ کلیه علاقهای نداشتیم - یا پژوهش در مورد تاثیر میزان ثبات عاطفی یا نزدیک بودن مردان با همسرانشان در درد سنگ کلیه آنها. جامعه به نظر میرسد در مقابل مسئله سلامت زنان- و درد زنان- بیشتر نگران نقش احساسات است.
از آنطرف، این واقعیت را در نظر بگیرید که زنی که در رابطه جنسی احساس درد میکند (بدون آسیبشناسی فیزیکی زمینهای که باعث میشود رابطه جنسی دردناک باشد) اگر درد باعث پریشانیاش شود با معیارهای فعلی دارای اختلال روانی است. به نظر میرسد درد زنان، هیستریک به نظر میرسد تا زمانی که برعکس آن ثابت شود. برخلاف این، مطالبه روزافزونی وجود دارد که به گزارش زنان درباره درد اعتماد کنید. زنان را باور کنید، اعتماد کنید که دردشان واقعی است. البته درد زنان واقعی است؛ اما اینجا جایی است که یک گره ظریف به چشم میآید: دفاع از درد زنان گاهی تبدیل به این استدلال میشود که انگار ریشه این درد روانی نیست. برای اینکه درد واقعی باشد – که به رسمیت شناخته شود و واقعاً دردناک باشد- باید یک پایه فیزیکی داشته باشد؛ و اینجاست که چیزها به هم میریزد.
زمانی که زنان دچار بیماری فیزیکی میشوند بیشتر احتمال دارد مورد برخورد روانشناختی قرار بگیرند. چیزی که تصویر را پیچیده میکند این است که شواهد نشان میدهد که زنان همچنین بیشتر از مردان ممکن است به خاطر بیماریهای روانی دچار درد شوند. اول از همه، به نظر میرسد زنان آمار بالاتری نسبت به مردان در اضطراب و افسردگی دارند. با چنین یافتهای باید بااحتیاط برخورد کرد؛ زیرا معلوم نیست که چه مقدار از این تفاوت آمار ناشی از سوگیری تشخیصی است - یعنی هم ابزاری که برای اندازهگیری افسردگی و اضطراب در اختیار داشتهایم و هم سوگیریهای متخصصان بهداشت روان مبنی بر بازنمایی زنان و عدم بازنمایی مردان. اما با توجه به چیزهایی که درباره زندگی زنان میدانیم (خشونت، سوءاستفاده، موانع، بار مسئولیت نگهداری) قابلقبول است که زنان بیشتر از مردان با افسردگی و اضطراب دستوپنجه نرم میکنند. ما میتوانیم باور کنیم که زنان بیشتر از اختلال روانی رنج میبرند بدون اینکه ضرورتا اعتقاد داشته باشیم که ذاتاً زنان ازنظر عاطفی شکننده هستند. همچنین شواهدی وجود دارد که میگوید زنان و مردان بهطور متفاوتی بیماری روانی را تجربه میکنند. زمانی که مردها افسرده هستند احتمال بیشتری دارد که احساس بیتفاوتی و سِرشدگی بکنند و سوءمصرف الکل و مواد مخدر داشته باشند. درحالیکه زنان بیشتر گزارش نشانههای فیزیکی دادهاند، مانند خستگی و بله درد!
بیشتر بخوانید:
تاثیر روانشناختی تجربیات بازماندگان از آزار جنسی در نظامهای حقوقی، پزشکی و بهداشت روان
«آسیبهای روانم، هویت من را مشخص نمیکند»
علاوه بر این، بسیاری از بیماریهای روانپزشکی که به طرز چشمگیری تجسم پیداکردهاند- بیاشتهایی عصبی، پرخوری عصبی، آسیب زدن به خود که جنبه خودکشی ندارد، اختلال تبدیلی و اختلال ساختگی- در زنان بسیار رایجتر از مردان است. دوباره اینجا ممکن است برخی از اختلافها ناشی از جهتگیری فرهنگی باشد. فداییان مشتاق روزهداری متناوب شدید، اگر کیس دختری 16 ساله باشد که میخواهد لاغر باشد و یک داداشی اهل فنّاوری 35 ساله که میخواهد بر بایوهک تسلط داشته باشد، احتمال اینکه برای دختر اختلال خوردن تشخیص دهند بیشتر است؛ و بله برخی از اختلافهای جنسیتی در تشخیص مانند اختلال تبدیل ممکن است شامل زنانی شود که درواقع برای یک بیماری فیزیکی برچسب بیماری روانی دریافت کردهاند. این موضوع سابقه دارد. بیماری MS یا (Multiple Sclerosis)بهطور نامتناسبی بیشتر برزنان اثر میگذارد اما در اصل بیماری مردان شناخته میشد، بیشتر به این خاطر که زنان بهاشتباه بیماریشان «هیستری» تشخیص داده میشد؛ اما سرزنشها به کنار، ما شواهد محکمی داریم که بیماریهای روانی میتواند به طرز چشمگیری بر بدن اثر بگذارد و الگوی تأثیرش بر زنان و مردان با یکدیگر متفاوت است.
جنسیت، اختلالات روانی و بدن بهوضوح به هم گرهخوردهاند. همانطور که ما بیشتر درباره درد میآموزیم، بیشتر میفهمیم که پدیدهای زیستی-روانی-اجتماعی و پیچیده است. بهطور مثال در بسیاری از پروندههای درد مزمن طولانیمدت پاسخ اولیه درد ناشی از آسیب است، اما درد مدتها پس از بهبودی بافتهای آسیبدیده ادامه پیدا میکند، زیرا بدن هنوز هم خود را آسیبپذیر میداند. درد از ما محافظت میکند- اما بهتر است درد را اینگونه ببینیم که نشانه هشداری است که بدن شما نشان میدهد تا بگوید که درخطر است بهجای اینکه فکر کنیم درد برداشت مستقیمی از آسیب فیزیکی است. تجربه درد هرگونه که باشد همیشه هردو مؤلفه فیزیکی و روانی را دارد. اگر شما انگشتتان را ببرید دردی که احساس میکنید یک علت جسمی ارگانیک دارد؛ اما شما درد را بهعنوان یکچیز ناخوشایند هم احساس میکنید. به همین ترتیب، اگر به خاطر استرس سردرد بگیرید، احتمالاً مواردی مانند تنش عضلانی، افزایش ضربان قلب و افزایش فشارخون را نیز تجربه خواهید کرد. درد هیچکسی هیچوقت «کاملاً در سرش» اتفاق نمیافتد و همچنین هیچ دردی فقط جسمانی نیست. همه ما موجودات فیزیکی هستیم و هر آنچه ازنظر جسمی یا روانی برای ما اتفاق میافتد در بدن ما تحقق مییابد.
بنابراین درک فعلی ما از درد نشان میدهد که واقعاً تفاوتی بین درد دارای ریشه روانشناختی و درد جسمی وجود ندارد. این به این معنا نیست که ما نباید دردی را که علت اصلی آن آسیب جسمی است و دردی را که علت اصلی آن پریشانی روانی است، تشخیص دهیم. آن چیزی که باعث درد شما میشود ممکن است در اینکه چطور درد را احساس کنید اثری نداشته باشد اما بر اینکه چطور درد را باید درمان کرد تأثیر دارد. اگر شما به خاطر بیماری قلبی درد قفسه سینه دارید واقعا نیاز است که پزشکان قلب شما را درمان کنند. اگر به خاطر استرس درد قفسه سینه دارید پزشکان باید سراغ اضطراب شما بروند. البته در بسیاری از موارد عوامل نسبت دادهشده اولیه ممکن است هم فیزیکی و هم روانی باشد – ممکن است شما به دو دلیل کمردرد داشته باشید، هم چون استرس داشتهاید و هم به این دلیل که درد طولانیمدت باعث ایجاد الگوهای حرکتی دردناک یا عدم تعادل عضلانی شده است. پس برای غلبه بر این درد باید بهطور همزمان با هردو مقابله کنید.
البته اینکه درک کنید که علت اصلی سردرد شما استرس است نه چیزی از واقعی بودنش کم میشود و نه دردش کاهش پیدا میکند. درد، درد است چه علت اولیه آن آسیب فیزیکی باشد (جراحت یا مشکلات اعصاب) یا علت اولیه آن روانی باشد (اضطراب، افسردگی). تقریباً به همین ترتیب، فرد افسرده احساس افسردگی میکند خواه به دلیل عوامل پیچیده اقتصادی - اجتماعی و یا به دلیل کم بودن تیروئید. منشأ درد، اینکه چه احساسی داشته باشید را تعیین نمیکند، حتی اگر برای درمان بهتر نیاز به درک آن باشد. این به این معنا نیست که زمینه اهمیتی ندارد، دقیقاً برعکس! سگ نژاد «بوردر کولی» عزیزم «ویلو»، در سالهای آخر زندگیاش دچار آرتروز پیشرفته در لگن شد. او بهوضوح بیشتر اوقات درد میکشید. بهسختی راه میرفت، با بدبختی دراز میکشید و برای بالا پایین رفتن از پلهها تلاش میکرد؛ اما وقتی ویلو بیرون از خانه پیش فریزبیاش بود تغییر میکرد. میدوید، واق میزد، با خوشحالی به دنبال فریزبی میدوید. لنگ زدن زمانی که فریزبی ناپدید میشد بازمیگشت.
آیا ادا درمیآورد؟ آیا تمام دردش در سرش رخ میداد و به خاطر آرتروزش نبود؟ آیا لازم بود که او را پیش یک روانپزشک سگها بفرستیم؟ بهوضوح نه! بلکه تجربه درد ویلو و واکنشهای او در برابر آن، تحتتأثیر چیزی بیش از وضعیت مفاصل ران او بود. وقتیکه او در شادی و بیشترین حواسپرتی به سر میبرد، به نظر میرسید کمتر آزار میبیند - یا حداقل، درد آنقدر او را آزار نمیدهد. بگذارید بگوییم - همانطور که امیدوارم واقعیت داشته باشد - که بسیاری از ما اکنون با جدیت میخواهیم #BelieveWomen زنان را باور کنیم وقتی میگویند درد دارند. البته گاهی مشخص نیست که این یعنی چه؟ احتمالا این ادعا بهسادگی میگوید ما باید زمانی که زنان میگویند رنج میکشند آنها را باور کنیم. این بهوضوح درست به نظر میآید: هیچکس بهتر از شما رنج و میزان دردتان را درک نمیکند. البته زنان همچنان توانایی دروغ گفتن و تحریف کردن را دارند. باور کردن زنان شبیه اینکه با آنان مانند پیشگوهای جادویی رفتار کنید نیست. بلکه ایده این است که ما نباید صرفاً چون آنها زن هستند اعتبارشان را زیرسوال ببریم؛ و ما معمولا وقتی زنان از دردشان میگویند کمتر آنان را معتبر میدانیم- فکر میکنیم آنها بزرگنمایی میکنند و یا احساساتی برخورد میکنند.
بااینحال، فراخوانها برای باور زنان اغلب به پیامی قویتر تبدیل میشوند: ادعایی که باید باور کنیم درد زنان ناشی از یک بیماری جسمی است، حداقل هنگامی اصرار میکنند یا تا زمانی که ما خلاف آن را نشان دهیم. بهاینترتیب، حتی فعالان فمینیست نیز میتوانند در دام این تلویح بیفتند که درد واقعی یا جدی نمیتواند ریشه روانی داشته باشد. مطالبه باور کردن زنان ریشه در این ایده دارد که زنان خودشان در جایگاه شرح وضعیتشان قرار دارند و بهتر از هرکسی میتوانند این کار را انجام دهند. آنها بهترین دید و قدرت را در این زمینه دارند؛ اما شاید بهعنوان اولشخص شما این اقتدار را داشته باشید که بگویید درد میکشید یا نه (هیچکس بهتر از شما این را نمیداند)، اما درباره اینکه چرا درد میکشید بینش و اقتدار خاصی ندارید. شما ممکن است بینش مرتبط داشته باشید - اگر دکتر میگوید درد قفسه سینه شما به دلیل اضطراب است و احساس اضطراب نمیکنید، میتوانید کاملاً به این تشخیص بدبین باشید؛ اما اگر اصرار دارید که درد شما از زانوی شماست، وقتی پزشک مطمئن شود که زانوی شما خوب است و بگوید درد از ناحیه ران شما میآید، به نظر نمیرسد امتیاز اولشخص بتواند اینجا اعمال شود.
برخی از اوقات ما چیزهایی را که زنان از زندگیشان میگویند دستکم میگیریم چون فکر میکنیم زنان غیرقابلباور و دمدمیمزاج هستند. به همین ترتیب، درد زنان بسیار بیشتر از مردان ممکن است با این ادعا که «ذهنی و توهمی است» نادیده گرفته شود؛ اما اینها تنها مشکلات کار نیست. ما همچنین به هر چیز روانی، انگ غیرجدی، غیرواقعی میزنیم، انگار نیاز به نگرانی جدی ما ندارد... مخصوصاً وقتی پای زنان وسط است. این موقعیت به چیزی ختم میشود که من آن را استیگمای دوطرفه مینامم، که توسط دو محور اصلی جانبدارانه «زنان شیدا هستند» و «بیماری روانی، بیماری نیست»، برساخت شده است. مبارزه با بخشی از آن ناخواسته منجر به تقویت بخش دیگر آن میشود. زنان بهدرستی از تشخیص اشتباه روانشناسانه رنجبرده و دردشان بیشازحد روانکاوانه تلقی میشود؛ اما هر چه اصرار بیشتری بر تمرکز جسمی داشته باشیم، اینکه چگونه افسردگی، استرس و تروما میتوانند باعث درد شوند را کنار میگذاریم؛ و این مسخره است! درد یک واکنش به تهدید است؛ و مغز بدون نظر گرفتن اینکه شخص اجتماعی آسیبدیده است یا فیزیکی، تقریباً از ابزارهای مشابه استفاده میکند.
اینجاست که این تیغ دولبه بسیار سخت میشود. برای به رسمیت شناختن جنبههای روانشناختی درد باید بر نقش احساسات و استرس تأکید کنیم؛ اما روشی که ما به استرس یا احساسات اشاره میکنیم تأثیر چشمگیری بر اینکه درد زنان چطور درک میشود، دارد. در یک پژوهش بسیار جالب به پزشکان درباره دو بیمار فرضی – مردی ۴۸ ساله و زنی ۵۸ ساله- توضیحات یکسانی درباره احتمال حمله قلبی داده شد. در پرونده اول توضیح داده شد که مریض درد قفسه سینه، تنگی نفس و تپش قلب نامنظم دارد. اکثریت پزشکان برای هردو پرونده تشخیص حمله قلبی دادند. در پرونده دوم بیمار با نشانههای فیزیکی یکسان معرفیشده بود بهعلاوه اینکه گفته بود که استرس دارد. استرس فارغ از جنسیت احتمال حمله قلبی را بالا میبرد؛ اما درحالیکه اکثر پزشکان هنوز حمله قلبی را برای بیمار مرد پیشنهاد تشخیص میدهند، تنها 17 درصد آنان معتقدند که بیمار زن دچار حمله قلبی شده. (و در مقایسه با بیمار مرد که ۸۰ درصد توصیه مراجعه به متخصص قلب داشت فقط 30 درصد مراجعه به پزشک متخصص قلب را به بیمار زن پیشنهاد میکنند.) به نظر میرسد اشاره به فاکتورهای روانشناختی نوعی تغییر در نحوه بازبینی زنان ایجاد میکند. بهمحض اینکه از احساسات زنان حرف میزنیم بسیار دشوار است که حرف اثرات رایج هیستری به میان کشیده نشود.
یکی از مشکلات این است که حرکت از چیزی که زنان بهواقع هستند به آنچه که بهنوعی به صورت ذاتی پنداشته میشوند بسیار ساده است. وقتی میگوییم زنان رتبه بالاتری در افسردگی و اضطراب دارند بهصورت واقعی یک ویژگی را به همه تعمیم میدهیم که ممکن است توسط عوامل اقتصادی اجتماعی احتمالی توضیح داده شود؛ و اینیک تعمیم واقعی است که ممکن است در مورد زن خاصی که روبروی شما نشسته چیزی به شما نگوید؛ اما مردم خیلی راحت نتیجه میگیرند که زنان در کل به دلیل زن بودن، بهطور ذاتی افسرده و مضطرب هستند؛ و بنابراین، جای تعجب ندارد که وقتی ما بر عوامل روانشناختی تأثیرگذار بر درد تأکید میکنیم - درد همه، زیرا درد اینطور عمل میکند - این امر بهطور نامتناسبی بر زنان تأثیر میگذارد.
استیگماهای دوگانه بسیار مخرباند زیرا دور زدنشان بسیار سخت است. مهم است که میزان واقعی فشار روانی، افسردگی و تروما را هنگام درد زنان نادیده نگیریم و همچنین به همان اندازه مهم است این باور که مشکلات زنان ناشی از احساسات آنهاست را تقویت نکنیم. اما بسیار سخت است که این دو کار را همزمان انجام دهیم؛ و تصحیح بیجهت هردو رویه، آسیبهای زیادی به همراه دارد. میزند. درمان بیماریهای جسمی زنان بهعنوان مشکلات روانی میتواند سلامتی وزندگی آنها را در معرض خطر قرار دهد؛ اما نفی خدمات سلامت روان برای زنان هم موجب آسیب میشود؛ همانطور که آنه را در معرض درمان و آزمایشهای غیرضروری قرار دادن آسیبزاست. گمان میکنم هیچ راه آسانی برای نجات از چنین شبکه درهمتنیده استیگمایی وجود ندارد؛ اما اگر بخشی از راهحل هر مشکلی این است که وجود مشکل را بپذیریم شاید اینجا نیاز است که بهسادگی وجود این استیگمای دوگانه را به رسمیت بشناسیم. خوب بود اگر میتوانستیم همان چیزی را که توییتر از ما میخواهد انجام دهیم و به جلو حرکت کنیم. #زنان را باور کنیم؛ اما کار عمیقی که کمتر هشتگپسند باشد بسیار دشوارتر است.
نویسنده: الیزابت بارنز
برگردان: رها عسکریزاده
منبع: Aeon