دیدبان آزار

در گذر از خیابان مشتاق به جام جم

پرسه در فاصله ژاندارک و ملیحه نیکجومند

الهه سروش‌نیا: در روز 17 تیر در فضای مجازی یک فیگور، فیگور زنی، پربیننده شد. دو عکس از هنگامه گلستان که از تظاهرات زنان در هفده اسفند پنجاه‌ و هفت گرفته بود و در ادامه، عکس‌هایی از ملیحه نیکجومند، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون که 17 تیرماه سال 95 درگذشته است و عکس‌هایش در سالگرد درگذشتش دوباره منتشر شده و مورد توجه قرار گرفت. عکسهای تاریخی هنگامه گلستان بعد از نمایشگاه «شاهد ۱۹۷۹» در سال ۹۴ برای اولین‌بار در فضای عمومی و بالاخص در رسانه فارسی‌زبان مورد توجه قرار گرفت و در پلتفرم‌های مختلف منتشر شد. زنی در دو عکس بود که پس از گزارش رادیوزمانه (1) درباره نمایشگاه، به «ژاندارک خیابان مشتاق» معروف شد. آن‌چه مواجهه با این عکس‌ها و این فیگور خاص را در آن گزارش بحرانی می‌کند، توالی عکس‌های «ژاندارک خیابان مشتاق» و عکس‌های فردی است که به این فیگور معروف شده است. فی‌الواقع، «ژاندارک خیابان مشتاق» همان ملیحه نیکجومند صدا و سیمای خیابان جام جم است. مورد توجه قرار گرفتن این نکته که ملیحه نیکجومند همان زن تاریخی در عکس‌های گلستان است که انگشت تهدید و انذارش را رو به صورت روحانی گرفته و در عکسی دیگر دستش را چون مجسمه‌ آزادی بالا برده است، مواجهه‌ای تکان‌دهنده است.

این متن در تلاش برای برجسته کردن شکاف بین این دو تصویر است: تصویر «ژاندارک خیابان مشتاق» در بحبوحه‌ شش‌ روز خیزش زنان در سال ۵۷ و تصویر ملیحه نیکجومند در سینما و تلویزیون، بعد از انقلاب پنجاه و هفت. ملیحه نیکجومند با نام هنری شیده رحمانی ۱۳۱۱-۱۳۹۵ بازیگر تیاتر، سینما و تلویزیون، فعالیت خود را در سال ۳۴ با بازی در فیلم خسیس شروع می‌کند. اولین فعالیت او بعد از انقلاب مربوط می‌شود به بازی در سریالهای تلویزیونی «سربداران» و «نهضت سوادآموزی» (۱۳۶۰-۱۳۶۱) و فیلم سینمایی «آوار» سیروس الوند (۱۳۶۳).  آخرین فعالیت او مربوط می‌شود به سریال «طفلان مسلم» (۱۳۸۹) و فیلم سینمایی «گهواره‌ای برای مادر» (۱۳۹۱). او تیرماه سال ۱۳۹۵ درست یک ‌سال بعد از نمایشگاه «شاهد ۱۹۷۹» درگذشت.

با وجود بالغ بر شصت فیلم و سریالی که ملیحه نیکجومند بازی کرده است و با وجود سال‌های زیادی که به عنوان بازیگر چه در سینما و تئاتر قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب فعالیت داشته، چیز زیادی از او در اینترنت در دسترس نیست. بیشتر خبرها مربوط به درگذشت اوست و همچنین چند عکس از او در فیلم‌هایی که بازی کرده است. در این فیلم‌ها عموما در چهره یک مادر یا مادربزرگ با چادر ظاهر شده است. حتی عکسی از او در مراسمی رسمی در دست نیست. هیچ‌جا. او به مهیب‌ترین شکل ممکن تبدیل شده است به همان «چهره مادرانه» سینمای پس از انقلاب و در این‌میانه، یک خبر که این چهره‌ یکدست شده را مخدوش می‌کند: گزارشی از نمایشگاه عکس هنگامه گلستان از راهپیمایی ضد حجاب اجباری توسط زنان در اسفند ۵۷ با نام «شاهد ۱۹۷۹».

گزارش از جلب توجه کردن دو عکس در نمایشگاه می‌گوید. عکس‌هایی از راهپیمایی شش‌روزه زنان در مخالفت با حجاب اجباری در نخستین روزهای پس از انقلاب. در این میان، عکس‌هایی از زنی روی مینی‌بوس که در کنار یک روحانی و در جمعیت قرار دارد، بیش از همه جلب توجه می‌کنند. هیبت باشکوه زن و انگشت تهدیدی که رو به روحانی گرفته و چهره متمایز شده‌اش در میان هزاران چهره دیگر در راهپیمایی، گزارشگر را به تکاپوی پیدا کردن هویت زن داخل عکس می‌اندازد. به طرز عجیب و معناداری، تنها کسی که اولین‌بار نشانی از زن داخل عکس می‌دهد، عکاس مجموعه، هنگامه گلستان است. تنها او که سال‌هاست عکاسی کرده و هزاران عکس گرفته و سر هزاران صحنه در مقام شاهد حاضر شده است، بعد از سی و چند سال هنوز جزییاتی از فضای عکس و زن داخل عکس را به خاطر می‌آورد و سرنخی برای پیگیری پرونده‌ای می‌دهد که تمام شواهد آن پاک شده است: «او یکی از بازیگران سریال خانه قمر خانم بوده است.»(1)

گزارشگر با عوامل سریال قمر خانم تماس می‌گیرد. چند نفر از آنها زن را به خاطر نمی‌آورند. عجیب است که چهره بازیگر و همکارت را ببینی و او را به خاطر نیاوری. تا اینکه یکی از عوامل حدس می‌زند که او شیده رحمانی (نام هنری ملیحه نیکجومند قبل از انقلاب) باشد و اینگونه گزارشگر پای صحبت‌های ملیحه نیکجومند می‌نشیند.

 

بیشتر بخوانید:

موهای مینا؛ روایتی از جوانان انقلاب 57

دختران انقلاب؛ طغیان علیه بدن‌های رام

 

از انجماد در فیگور آزادی تا سوختن در آتش آپاراتوس تصاویر

فراموش می‌کنی که یاد گرفته‌ای فراموش کنی، فراموش می‌کنی روزی مجبورت کرده‌اند به فراموشی-ژرژ پرک

ملیحه نیکجومند: «این عکس‌ها را قبلا دیده بودم. در یک مجله خارجی هم چاپ شده بودند. کسی دیده بود و برایم آورده بود. آن پالتو را به یاد می‌آورم. کرم‌رنگ بود. آن روز، دقیقا یادم نمی‌آید کی بود اما، می‌دانم که تظاهرات نزدیک دانشگاه تهران برپا شد. ما در خیابان مشتاق زندگی می‌کردیم و نزدیک دانشگاه تهران بودیم. از چند روز قبلش اراذل و اوباش ریخته بودند در خیابان‌ها و شعار «یا روسری، یا توسری» سر می‌دادند. پونز توی پیشانی دختران جوان می‌کوبیدند. هنوز حجاب قانونی و اجباری نشده بود اما، درگیری بود میان زنان و چماقداران. من حافظه‌ام خوب کار نمی‌کند. مثل پاها و چشم‌هایم از کار افتاده. یادم نمی‌آید روی مینی‌بوس چه می‌گفتم.» (1)

و در پاسخ به سوال گزارشگر در مورد عکسهای باحجابش در اینترنت می‌گوید: «آنها عکس‌های فیلم است. حجاب در این مملکت قانون است. قانون را رعایت کردم. مثل همه. مجبور بودم. اگر به خودم بود، مثل همیشه بودم. مثل قبل‌ها. موهام را می‌بستم. ساده. ساده حرکت می‌کردم. من قبل از انقلاب کارمند بودم. همینطور سر کار می‌رفتم.»(1)

این دو پاراگراف تنها چیزی است که از ملیحه نیکجومند در هشتاد و سه سالگی و چند سال بعد از آخرین کارهای سینمایی‌اش داریم. او در مورد عکس جوانی‌اش در آن موقعیت یکتا بسیار عادی صحبت می‌کند، توصیفی کلی از فضای «آن دوران» می‌دهد و می‌گوید: «حافظه‌ام مثل پاها و چشم‌هایم از کار افتاده و یادم نمی‌آید روی مینی‌بوس چه می‌گفتم.»(1)

این توصیف کلی، نه توصیف خود زن از آن «لحظه» و موقعیت بلکه شرحی معمول از «آن دوران» و فضا است که همواره توسط دیگران به بیان درآمده است. «پونز بر پیشانی زنان زدن» را از همه شنیده‌ایم. او با وجود مشارکت فعال در آن فضا خودش «آن روز» را به خاطر نمی‌آورد و روایتی شخصی و دست‌اول از آن روز ندارد. او «آن دوران» را به‌واسطه روایت‌های کلی دیگران به یاد می‌آورد.

 اما چه بسیار چیزهای دیگری را که تنها می‌توان از زبان کسانی شنید که آن روزها را چون خاطره‌ای عزیز و شخصی بازگو می‌کنند. مثال‌های معدودی از این روایت‌ها می‌توان یافت آنهم فقط از زبان برخی از کسانی که در آن روزها حضور داشتند و به‌واسطه‌ فعالیت سیاسی-اجتماعی‌شان و همچنین جایگاهی که در عرصه نمادین کنشگری و روشنفکری درطول سالیان کسب کردند، خود را مخاطب پرسشی تاریخی دانسته و آن روزها را دوره کرده‌اند:

فریده زبرجد: «در اخبار یا روزنامه شنیدم که خمینی گفته باید حجاب داشته باشید و یادم می‌آید که دچار سکسکه شده بودم. به دوستانم زنگ زدم که یک کاری باید بکنیم و مگر می‌شود که این‌طور شود؟»(2)

هما ناطق: «توی دادگستری، این پاسداران ریختند تو و گفتند که صدایت اینجا دربیاید خفه‌ات می‌کنیم، برای این‌که اینجا زندان است، بعد هم گفتند: شما همه‌تان فاحشه هستید و پدرتان را در می‌آوریم... من اصلاً این‌قدر هول شده بودم، وقتی داشتم اعلامیه را می‌خواندم از طرف زنان دانشگاه، پایم می‌لرزید.»(2)

شاهرخ مسکوب: «در دادگستری، جمعیت داشتند پراکنده می‌شدند. شلوغی بود و بی‌ترتیبی و خستگی، خستگیِ بیشتر زن‌ها ـ مثل مال گیتا ـ عصبی بود. از متلک‌ها، از نگاه‌های هیز، لبخندهای تمسخر و یا بی‌تفاوتی مردها عصبی بودند... اساساً امروز زن‌ها خیلی تنها مانده بودند و همین مظلومیت آنها را بیشتر می‌کرد.»(2)

«یکی از اعضای جمعیت زنان مبارز به یاد می‌آورد که در میانه‌ برنامه‌ سخنرانی‌شان در دانشگاه تهران، چند زن که از تظاهرات آمده بودند، خیس از برف، لرزان از خشم و سرما به سالن آمدند و گفتند: «شما مى‌دانید در خیابانها به ما چه مى‌کنند که اینجا نشسته‌اید...؟»» (2)

در ساحت خاطره، برخلاف حافظه، آنچه مهم است نه کمیت یا داده‌های تاریخی موثق، بلکه کیفیت و حالات روحی گریزنده‌ای است که در تاریخ‌نویسی معمول جایی ندارد. آنچه که شخصا می‌توانی به خاطر بیاوری و هیچ روایت تاریخی دیگری نمی‌تواند آن را تایید یا رد کند. رد شخصی آدم‌ها بر تاریخ. برخلاف همیشه که تاریخ با نادیده گرفتن و محو کردن افراد به سهم آنها از روایت هجوم می‌آورد، این‌بار سوژه تاریخی ‌است که به ساحت تاریخ حمله می‌کند و برای خود در آن جا باز می‌کند.

برای این زن جزییات «آن لحظه» پرالتهاب که حالا تازه چند سالی‌ست با احیا شدن مبارزه علیه حجاب اجباری عکسش در آرشیوها به چشم آمده و بیرون کشیده شده، یک لحظه‌ فراموش شده است. بعید نیست خودِ این صحنه را و خودش را، زمانی که چون مجسمه‌ آزادی بود را هم تنها با دیدن «عکس» به یاد آورده باشد. بعید نیست از دیدن و به یاد آوردن آن فیگور آزاد یکه خورده باشد. مقایسه آن دو عکس اول در تظاهرات با عکس‌های بعد انقلاب تکان‌دهنده است. بدن گشوده‌ای که حالا در عکس‌های بعد از انقلاب فروبسته شده و چشمانی که حتی به دوربین هم نمی‌نگرند چه برسد به‌اینکه چشم در چشم در اعتراض به «پونز به پیشانی ‌زنان» فریاد سردهد.

بین او و «ژاندارک خیابان مشتاق» شکافی اساسی افتاده است. نحوه‌ یادآوری و صحبت ملیحه نیکجومند این شکاف را برجسته می‌کند. مطمئنا مسئله فقط بعد زمانی نیست. چه بسیار کسانی که در تصویر گذشته خود بیشتر جای می‌گیرند تا تصویر حال‌شان. یکی از حالات کسانی که دچار فراموشی می‌شوند، سیر کردن بی وقفه در گذشته است. گذشته را به حال آوردن، مرده‌ها را در قالب زنده‌ها دیدن، سکنی گزیدن در خانه کودکی. اما ملیحه نیکجومند چنان فاصله موکدی از تصویرش روی مینی‌بوس گرفته که آن را جلوی چشمانش بگیرد و بگوید: «به‌درستی به خاطر نمی آورمش.»

یک اتفاق هولناک. فراموشی زن و قالب شدن بدن ایدئولوژیک به او در دو سطح اتفاق افتاده است: حافظه و خاطره. اول: حافظه او از کار افتاده و جزییات صحنه یادش نمی‌آید. او از تصویر و فیگور پساانقلابی خود اشباع شده است، آنقدر که نمی‌تواند قبل از آن را به یاد بیاورد. استمرار زمانی و بدنی که به او و به ما در گذر زمان تحمیل شده است، که هر روز در آینه او و ما دیدیمش و خود را در آن بازیافته‌ایم، یادآوری را مخدوش می‌کند. گذر زمان و اضمحلال مادی یک عکس/بدن. چشمان او، پاهای او و حافظه‌اش در طول این چهل سال همچون عکسی که به مرور زمان زرد و کمرنگ و ناپدید و نم‍‌کشیده می‌شود، از بین رفته است. آپاراتوس نه تنها درک تماشاگر از واقعیت را دستکاری می‌کند، بلکه حافظه‌ بازیگران و دست‌اندرکاران خود را نیز مخدوش می‌سازد. تماشاگر فراموش می‌کند در سینماست و بازیگر فراموش می‌کند در خانه‌اش نیست. بازیگر تصویر واقعی خودش را فراموش می‌کند و در یادآوری چهره خودش دچار اختلال می‌شود.

اما در سطحی دیگر، خاطره: همیشه وقتی چیزی را پنهان می‌کنیم، چون رازی از آن محافظت می‌کنیم. اگر رد گذشته‌ای را پاک می‌کنند یا پاک می‌کنیم، خاطره آن را چون گنجی عزیز یا آزارنده در ذهن خود تلنبار و احضار می‌کنیم. به آن پروبال می‌دهیم. روایتش می‌کنیم همچون مویه کردن بر مزار عزیزی از دست رفته. کسی مرده اما ما جزییات چهره و لبخندش را به شکل سرسام‌آوری به یاد می‌آوریم. حتی گذشته را با جزییات بیشتری جعل می‌کنیم. احضار گذشته نه برای دستیابی به تصویری راستین از گذشته بلکه ساخت توامان و هر روزه‌ آن است. در خاطرات، مسئله دستیابی به یک واقعیت راستین از گذشته نیست. خاطرات هر بار به نوعی و با جزییاتی در اکنون احضار می‌شوند. خاطره به یاد آوردن باد آن بالای مینی‌بوس و اضطراب پایین پرتاب شدن است، اذیت شدن چشم ها از شعاع نور خورشید، شعف جمع شدن جمعیت و تشخیص چهره آشناهایمان در جمعیت. دیدن یک آدم خاص یا گرفتن دست دوستی وقت غلبه ترس. همه اینها در روایت شفاهی است که شدت می‌گیرد و از یک زندگی دزدیده‌شده محافظت می‌کند. نمونه‌هایش را زیاد داریم. خاطرات زندانی‌ها، خاطرات مبارزان چپ و ... . در حقیقت، هرچقدر حافظه بیشتر پاکسازی و سرکوب شود، خاطره پر‌وبال بیشتری می‌گیرد.

اما این زن، ملیحه نیکجومند، خاطره‌ای ندارد، این زن که بدنش و آگاهی‌اش نسبت به آن، به وضوح در جریان فعالیت در تئاتر و صدا و سیمای بعد از انقلاب سرکوب شده و تغییر فرم داده است. این زن خاطره‌ای ندارد چرا که تا همین چند سال اخیر خاطره‌اش «مخاطبی» نداشته است. این زن خاطره‌ای ندارد چرا که سرکوب مادی و پاکسازی تصاویر گذشته‌اش همچون دیگران درطول این سال‌ها هیچگاه به رسمیت شناخته نشده و جدی گرفته نشده است. یک وقفه‌ چهل ساله افتاده و تا همین چند سال پیش هنوز مسئله حجاب اجباری صلاحیت مطرح شدن و پیگیری جدی نداشته است. این زن خاطره‌ای ندارد چرا که نه تنها کسی از او نپرسید و او را «مخاطب» قرار نداد، بلکه همواره فرد موثق‌تر و معتبرتری بود که به جای او خاطره‌ راهپیمایی‌ها را تعریف کند و در میانه تاریخ‌نویسی اشارکی هم به او بکند. این زن بطور هولناکی خودش را فراموش کرده است چون پیش از آن فراموش شده است. این زن خاطره ندارد چرا که سال‌ها بر سر نعش خود تنها نشست و کسی نبود که رو به او مویه کند. تنها، چون زنان دیگری در قبرستان‌های دیگر.

«ژاندارک خیابان انقلاب» در گذار از این شکاف ایدئولوژیک تبدیل به دیگری جدا افتاده‌ ملیحه نیکجومند شد. دیگری خود شدن و افتادن شکاف بین تصویر خود و تصویر دیگری. و چنین گفته: «آنها عکس‌های فیلم است.»(1) یک چیزی گم شده است که زن نمی‌داند چیست. زن فقط به یاد می‌آورد که روزگاری «ساده حرکت می‌کردم». حرکت دیگر ساده نیست چرا که او انگار تصویر خودش را در آینه تشخیص نمی‌داده. بین او و خود گذشته‌اش شکافی افتاده که هماهنگی حرکت را از او می‌گیرد. بازی در سینمایی غیرآزاد اجازه‌ی بروز تصویر خود را به او نمی‌دهد. خودی آن طرف شکاف مانده است و تصویر دیگری غالب شده. تصویر قانونی: «حجاب قانون است.»(1)

 

پالتوی کرم، روح سرگردان قبل و بعد از انقلاب

تنها چیزی که زن از خود در آن روز و در بالای مینی‌بوس به خاطر می‌آورد آن «پالتوی کرم» است. پالتوی کرم‌رنگ که ملیحه نیکجومند را به ژاندارک-ملیحه تبدیل می‌کند. یک خط افتراق/اتصال بین ژاندارک و ملیحه نیکجومند. از آن شکاف دهشتناکِ ایدئولوژیک تنها این لباس گرم و نرم عبور کرده است. شی‌ای به جامانده از آشویتسِ زمان. لباس تنها چیزی است که از «آن دوران» به «این دوران» آمده و توانایی پریدن از شکاف را داشته است. حتی در سطوحی دیگر هم می‌توان این را دید: نوستالژی لباس‌های خوش‌جنس و خوش‌دوخت که برخی هنوز تعدادی از آنها را از دوران قبل انقلاب دارند. انبار لباس و دکورِ صدا و سیما.  زن تنش را آن طرف شکاف جا گذاشته و تنها توانسته آن لباس را با خودش ببرد به هرکجا که خواست.

در یادآوری پالتوی کرم‌رنگ و نامگذاری زن بالای مینی‌بوس به «ژاندارک»، یک تصادف معنادار هم رخ داده است. علاوه بر تهور زن بالای مینی‌بوس، که احتمالا علت انتخاب عنوان «ژاندارک» برای گزارش است، ارتباط معنادارتری بین ژاندارک و ملیحه وجود دارد: لباس. در فیلم «محاکمه ژاندارکِ» برسون می‌بینیم یکی از مسائلی که ژاندارک و قضات بر سرِ آن در کشمکش هستند، لباس ژاندارک است. به ژاندارک وعده می‌دهند که در ازای عوض کردن لباسش و پوشیدن لباس مورد تایید دادگاه به او اجازه شنیدن عشای ربانی را می‌دهند. اما ژاندارک قبول نمی‌کند و می‌گوید لباس را نمی‌پوشم، عشای ربانی را هم نمی‌شنوم. او بر سر نپوشیدن لباس مقاومت می‌کند تا در نهایت و در روز محاکمه‌ نهایی، و پیش از سوازنده شدن، لباس را می‌پوشد.

 

عکاس-شاهد

هنگامه گلستان می‌گوید: «عکسهایم را به روزنامه‌ها فرستادم ولی کسی آنها را نمی‌خواست.»(3) او که در قامت شاهدی آنجا حضور داشت، می‌خواست علاوه بر عکاسی از «آن دوران» قاب مشخصی از تظاهرات زنان باز کند و آن را از مجموعه عکس‌های انقلاب جدا کند. گلستان نه تنها شاهد «ژاندارک خیابان مشتاق» بلکه شاهدی ‌است بر اینکه زمانی این جمعیت باشکوه از زنان آنجا بوده‌اند. او برای مجسم کردن این جمعیت در جای جای تاریخ تلاش کرده است؛ با کار کردن روی مجموعه‌های متعدد زنان و نمایش دادن عکس‌هایی تنها مربوط به این تجمع. می‌توان گفت هیچ عکاسی جز گلستان طبق منطقی قابل پیگیری و تفسیر و یا صرفا بر اثر نوعی تصادف حکمت‌آمیز( احتمالا بعضی از عکاسان مستند آن روزها برای ثبت درگیری‌های کردستان به مهاباد رفته بودند) از تظاهرات شش روزه‌ زنان عکس نگرفتند و یا اگر گرفتند (چند عکس کاوه کاظمی) آن شش روز تاریخی را موکد نکردند. عکس‌های آنها عکس‌هایی بود لابه‌لای عکس‌های دیگرِ انقلاب، بدون برجسته و یا مسئله‌دار کردن آن شش روز خیزش زنان.

اما این عکس بخصوص که گلستان گرفته، علاوه بر ثبت موقعیتِ زن بالای مینی‌بوس، به نوعی ثبت موقعیت زنی عکاس نیز هست و اینکه تنها او می‌توانسته شاهد راستین تظاهرات زنان در آن دوران باشد. کسی که مهترین نقطه زندگی خویش را حضور در انقلاب ایران و عکاسی از  آن دوران می‌داند و می‌گوید بهترین عکسش را در این تظاهرات گرفته است.(3) عکس‌هایی که تا سالها و پیش از صدا پیدا کردن مطالبات زنان علیه حجاب اجباری برجسته نشده بودند، آنقدر که عکس‌ها از یاد خود عکاس هم رفته بودند. گلستان می‌گوید سالها این عکس‌ها را فراموش کرده است و به صورت اتفاقی دوباره با آنها مواجه می‌شود.(4) گلستان هم بعنوان یک زنِ عکاس با وجود اینکه هنگام صحبت از عکس‌ها خاطرات روشنی از آن روز دارد، دچار یک فراموشی نسبی در مواجهه با کار خودش است. یک «وضعیت سرشت‌نمونِ زنانه.»

به ساده‌ترین شکل، همواره این حس به زنان القا می‌شود که گفتن از خاطراتشان، «بزرگ کردن یک تجربه‌ بی‌اهمیت و کوچک» است. القای خوار شمردن تجربه‌ خود و انکارِ آن بالاخص در میان زنانِ معمولی و حتی زنان فعال بسیار مشهود است. طوری که راویان فعالیت‌های دانشجویی، راهپیمایی و اعتراضات و تحصن‌ها به ندرت زنان هستند. زن‌ها در این میانه با باور اینکه تجربه‌ ناچیز آنها فاقد اهمیتی تاریخی است، خودشان و خاطرات سیاسی-اجتماعی خود را به راحتی تحت این دستگاه سرکوبِ روایت انکار کرده و فراموش می‌کنند. زنان بسیاری در راهپیمایی‌ها حضور داشته‌اند اما چه بسیار خاطراتی که تنها به‌صورت گنگ و مبهمی به جا مانده. همینجا به‌نوعی مشخص می‌شود که روایت کردنِ تجربه‌های فعالیت و یادآوری مداوم و بازگویی عمومیِ خود درمقامِ یک خاطی، یک مبارز، یک معترض چقدر عملی سیاسی و فمینیستی است و پر و بال دادن به گفتمانی که به‌تبع آن خاطرات سرپیچی زنان را خُرد می‌شمارد و انکار می‌کند، چقدر سرکوب‌گر است.

هنگامه گلستان پس از سی و چند سال آن زنان داخل عکس‌ها را با جزییات به یاد می‌آورد. در جایی می‌گوید: «این عکس را در شروع تظاهرات زنان برداشته‌ام. داشتم در کنار این گروه زنان که حرف می‌زدند و جوک می‌گفتند، راه می‌رفتم. همه خوشحال بودند که ازشان عکس می‌گیرم. همان طور که می‌بینید، از چهره‌شان شادی و توانایی می‌تراود. از انقلاب ایران آموخته بودیم که اگر خواستی داریم باید به خیابان برویم و آن را اعلام کنیم. مردم خیلی خوشحال بودند- به یاد دارم گروهی از پرستاران جلوی اتومبیلی با سرنشینان مرد را گرفتند و گفتند: "مگر ما برابری نمی خواهیم؟ پس شما هم باید روسری سر کنید." و بعد همه خندیدند.»(3)

یا: «دوست داشتم موقع انقلاب در همه راه‌پیمایی‌ها شرکت کنم. اما می‌دانستم که به عنوان عکاس می‌روم. اولین فکری که داشتم این بود: "مسئولیت داری که همه چیز را مستند کنی." من نسبتا ریزاندامم، بنابراین می‌توانستم راحت خودم را توی جمعیت جا کنم یا ازش بیرون بزنم... و مدام عکس می‌انداختم.»(3)

 

ژاندارک در مراجعه است

ملیحه نیکجومند، تیرماه ۹۵ در اثر سانحه‌ای در بیمارستان بستری می‌شود و حافظه‌اش را از دست می‌دهد و چند روز بعد فوت می‌کند. پایانی نمادین برای زندگی او. دریغ و صد دریغ که نماند و ارواح شورشیِ «ژاندارک خیابان مشتاق» را ندید که سال بعد به خیابان انقلاب بازگشته و از بلندی‌های خیابان انقلاب بالا رفتند، و هنوز و همچنان همچون شبحی بر فراز خیابان انقلاب و کل ایران در گشت‌وگذارند.

 

منابع:

  1. radiozamaneh
  2. .aasoo
  3. theguardian
  4. bbc
  5. archaeologyofthefinaldecade
منبع تصویر: هنگامه گلستان

مطالب مرتبط