بتول مرادی: صبحها دواندوان در حالی که غذا و فلاسکم را در کوله پشتیام میگذارم و گرمکنم را میپوشم به سمت ایستگاه میدوم. اتوبوس سر ساعت میرسد و من باید ساعت هشت در کتابخانه باشم. اینجا محل کار و دوره تمرین زبان من است. شهری در جنوب نروژ.
روزنامهها و کتابها را از صندوق پست برمیدارم و به قفسهها میگذارم. امروز وقتی با همکاری قفسه داستانهای جنایی را منظم میکردم گفت کتابهای این قسمت بیشترین خواننده را دارد و برای بعضی رمانهای جنایی آنقدر لیست انتظار پر است که ناچار برخلاف روال امانت کتاب که یک ماه است، این کتابها فقط ده روز امانت داده میشوند. از من پرسید آیا به رمانهای جنایی علاقه دارم. در حالی که به تصاویر تاریک پشت جلد آنها که اغلب ترکیبی از اسلحه و چهره وحشت زده یا رنگ قرمز بود نگاه میکردم قاطع گفتم: «نه. رمان جنایی خوش ندارم چون خودم در آن زندگی کردم.»
جملات نروژی که میگویم همیشه درست نیست و گاهی از نظر دستوری خندهدار است اما آنها صبورانه تحمل میکنند تا آن جملهها را تکمیل کنم، بدون این که بخندند. نروژیها آنقدر مودب و مهربانند که حتی جملهات را درست نمیکنند و باعث میشوند تو با صحبت کردن با یک نروژی هیچ وقت نروژی یاد نگیری.
اما معلم ما در کورس زبان میگوید به زودی آنقدر خوب نروژی صحبت خواهیم کرد که حتی خوابهایمان هم به نروژی خواهد بود. او نمیداند من در خوابهایم حتی در نروژ نیستم. او و همکارانم نمیدانند حتی در بیداری من کاملا در نروژ نیستم. من در دو دنیای موازی زندگی میکنم. گاهی چند ساعت در روز و گاهی روزها در افغانستان زندگی میکنم.
خواهرم خدیجه از کابل زنگ زد. کوتاه حرف زد. گفت دوباره مورد آزار و خشونت یکی از همکارانش در دانشگاه قرار گرفته است و اینبار تصمیم دارد علنی در مورد آن بنویسد. بیش از ده سال است که با این مساله درگیر است. آن وقت بند کفشهایم را محکم میکنم و با او به کابل برمیگردم در حالی که هنوز در پشت میز کارم در اتاقی در عقب کتابخانه هستم و همکارانم نگران شروع دوباره قرنطینه عمومی در نروژ هستند و احتمال بسته شدن دوباره کتابخانه. اما من دیگر رفتهام.
بیشتر بخوانید:
چند میرهی تا همراهت مصاحبه کنم؟
آزار ۹۳ درصدی زنان افغانستانی در اماکن عمومی
در طول این ده سالی که خدیجه دانشگاه ابنسینا را به همراه دوازده نفر دیگر از تحصیلکردگان افغان در کابل پایه گذاشت، پیوسته او را در جدالی دائمی و نابرابر با تبعیض جنسیتی و اهانت و تهدید در محیط کارش دیدهام و در تلاش و مقاومتی پایانناپذیر برای دوام آوردن به عنوان تنها عضو زن در گروه موسسان این دانشگاه که یکی از اکادمیترین و موفقترین دانشگاهها در افغانستان است.
او همیشه بیشتر و بیشتر از بقیه زحمت میکشید و کمتر و کمتر توقع داشت. روش معمول زنان در افغانستان برای به حساب آمدن در فضایی که توسط مردان بازتعریف میشود. شاهد بودم که چطور ساعات زیادی را بدون امتیازی در برنامههای مختلف به نفع دانشگاه مصرف میکرد، بدون هیچ چشمداشتی از مرخصیهای زمستانی و بین سمسترش میگذشت و تمام مدت در دانشگاه حضور داشت تا آقایان همکار به سفر و گردش خود برسند. فداکاریهایی که به نادیدهگرفتن بیشتر او میانجامید.
از مزایای بیشماری که دانشگاه برای موسسین قائل میشد هم بگذریم چون به او به عنوان زن تعلق نمیگرفت. مثل وامهای هنگفت برای خرید خانه و زمین که وقتی به درخواست خدیجه میرسیدند همه یکصدا استدلال میکردند یک زن مجرد نیاز به وام خانه ندارد. و اینگونه شد که بعد از ده سال همه آن مردان صاحب خانهها شدند و این تنها زن، هنوز کرایه نشینی خانه به دوش مانده. اینها به کنار، بارها پیش آمده او حتی برای گرفتن معاش ماهانه خود التماس کرده است و آنها به خود اجازه دادهاند که گهگاه از او بپرسند: تو معاش را چه میکنی، تو که یک زن مجرد هستی!
یادم هست دسامبر ۲۰۱۲ بود که نخستین بار توانش را از دست داد و یک روز که به خانه رسید، گریست. یکی از همکارانش – محمد امیر نوری- از او خواسته بود به نفع دانشجویانی از آشنایانش تخلف اداری کند و عدم همراهی خدیجه منجر شده بود به حمله و دشنام از سوی نوری.
بعد از گذشت نزدیک به دو هفته از این اتفاق، وقتی خدیجه تصمیم به درج شکایتش در وزارت تحصیلات داشت، رییس دانشگاه – محمد امین احمدی- و دیگر موسسان از او خواستند برای حفظ آبرو و اعتبار دانشگاه اینبار را نادیده بگیرد و تعهد سپردند که این آخرین بار خواهد بود و تکرار نخواهد شد. اما این آخرین بار نبود. بارها و بارها تکرار شد.
دانشجویان دختر هم از این رفتارها در امان نبودند. بسا آنها در موقعیت متزلزلتری از خدیجه قرار داشتند. اعتراض آنها به آزار و اهانت استادان مرد اغلب با سرزنش، توبیخ و تهدید به اخراج، روبه رو شده است. یادم هست در آن گیرودار از خدیجه خواسته بودم محل کارش را تغییر بدهد، گفت: «فرقی ندارد هرجا بروی همین است.»
درست میگفت این برخوردها تنها هم محدود به دانشگاه ابنسینا نبود. متاسفانه تنها محدود به دانشگاههای افغانستان نیست. در افغانستان هر محیط کاری و آموزشی میتواند برای زنها ناامن باشد و از طرفی هم شکایت کردن پیامدی جز بدنامی و انزوا و اخراج در پی نخواهد داشت. نمونهاش هم فاطمه احمدی، خانم پولیسی که مدتی پیش در ویدئویی از آزارهای جنسی آمران حوزهاش پرده برداشت. میگفت شکایتش از مافوقش نه تنها به جایی نرسید که باعث جلب و بازپرسی از خودش و وارد آمدن فشاری دو چندان بر او شده است. او کارت کارمندیاش را آتش زد و گفت بارها به خاطر دستگیری قاتلین و خلاف کارها جانش را به خطر انداخته است. در بیرون از محل کارش مجرمین تهدیدش میکنند و امنیت ندارد و در محل کارش هم برای پذیرش درخواستهای نامشروع بالارتبهها تحت فشار است.
کوتاه مدتی پس از آن هم وزارت امور داخله تحت فشار افکار عمومی اعلام کرد قضیه این زن را بررسی کرده و شکایت او را مردود دانست و او را متهم کرد که پایبندی به اصول اداری و اطاعت پذیری از مافوقش نداشته و به همین خاطر اخراج شده است.
فاطمه، مشتی نمونه خروار بود. هر زنی که در افغانستان زندگی کرده حتما تجربههای مستقیم و غیرمستقیم فراوانی از آزار و خشونت دارد. اگر هم احیانا از اقبال بلندمان جزو اندک گروه خوش شانس زنانی باشیم که وضعیت فاطمه را تجربه نکردهاند، حتما مواردی را در حلقه نزدیکان خود میشناسیم که آن را تجربه کردهاند و متاسفانه همه به تجربه آموختهایم که سکوت بهترین مرهم برای چنین زخمهایی است. برای اثبات آن دور نرویم. فاطمه انگشتنما و منزوی شد یا مافوقش؟ خاطیان چنین قضایایی شک ندارند خیلی زود آبها از آسیاب خواهد افتاد و آبها آنقدر راکد خواهد شد که نمیشود باور کرد زمانی موجی برخاسته بود. پس نیازی نیست حتی خم به ابرو بیاورند.
ما در بخشش مجرمان و از یاد بردن قربانیان خوش سابقهایم. امسال پنج هزار جانی خطرناک مان را آزاد کردیم که تضمین بدهند به آمریکاییها در افغانستان آسیبی نمیرسد.
ما در بخشش مجرمان و از یاد بردن قربانیان خوش سابقهایم. امسال پنج هزار جانی خطرناک مان را آزاد کردیم که تضمین بدهند به آمریکاییها در افغانستان آسیبی نمیرسد. حالا در مذاکرات صلح قطر آنها را مقابلمان نشاندهایم و التماس میکنیم تا آنها هم کمی از بزرگواریمان را جبران کنند و حیاتمان را به رسمیت بشناسند و پس از آن اگر جسارت نباشد کمی تا قسمتی جمهوریت و پارهای ناچیزی از حقوق بشرمان را هم.
از کتابخانه بیرون میآیم. پشت چراغ قرمز میایستم. نخستوزیر این کشور زن است. شهردار شهر ما زن است. رییس کتابخانهای که در آن کار میکنم و نیم کارمندان آن زن هستند و بارها پیش آمده در اتاقی در بسته با همکار مردی تنها ماندم بدون این که بترسم! اما آنچه در این لحظه به من آرامش میدهد اینها نیست. این است که برای عبور از خیابان، خطوط عابر پیاده و چراغ راهنما وجود دارد. در کابل همیشه در اضطراب و نبردی نابرابر با جریان سهمگین ماشینهای در حال حرکت برای عبور از خیابان بودم.
برای آدمی که عمری بدون کلاه و کمربند ایمنی، بیمه و چراغ راهنما زندگی کرده، این لحظهی گذر از روی خط عابر پیاده، خیلی دوست داشتنی است. من عاشق خطوط عابر پیادهام. عاشق خط کشیها و چارچوبهایی که به رابطهها و رفتارها، هنجار، حریم و فرم انسانی میبخشد. این چارچوبها و قاعده و قانونها به من آرامشی عجیب میدهند. در کابل هرگز نمیتوانستم در مورد این ترس کشندهام به کسی بگویم: این را ببین از موتور میترسد؛ از عبور از خیابان میترسد!
البته برای هموطنان عزیزم که هر روز صبح از خانه بیرون میآیند و باید چشم در چشم با مرگ در قمار باشند تا شب که به خانه برمیگردند، باید هم ترس من حقیر و کودکانه باشد. حتی کودکان ما هم ترسهای مهمتری دارند. همین هفته آغاز اکتوبر را ببینیم. کدام روز ما در یک گوشه افغانستان حملهی انتحاری، انفجار بمب و تلفات غیرنظامی نداشتیم در حالی که مذاکرات صلحمان با طالبان هم گرم و تنگاتنگ در دوحه جریان دارد. کویید ۱۹ و قرنطینه هم که هیچ. آنها که ترسی نیستند برای ما. زنها در افغانستان در قرنطین به دنیا میآیند. در قرنطینه بالغ میشوند و در قرنطینه میمیرند. ما از آن بیدهاییم که با هیچ طوفانی نمیلرزیم.
خدیجه فایل صوتی جلسه اخیر موسسان دانشگاه را برایم میفرستد. دوباره کابلم. با پای برهنه، موهای ژولیده و یک لایه لباس خواب. تازه از خواب بیدار شده بودم که پیام خدیجه را دیدم. وسط جلسهی او هستم. جلسه ای که به خاطر تخلف اداری معاونت تدریسی تشکیل شده و باز هم محمد امیر نوری که در نبود رییس دانشگاه که برای مذاکرات صلح با طالبان به قطر رفته، سرپرست دانشگاه است، به خدیجه توهین میکند و شاکی است که چرا او را در تخلفات اداری همراهی نمیکند. خدیجه از ناراحتی بلند میشود که برود و گویا مسیر در را اشتباه میکند و آنها مسخرهاش میکنند.
من اینجا، راهم را گم میکنم وقتی این صداها را میشنوم. قلبم به درد میآید. خدیجه از نوری میخواهد توهین نکند و او میگوید: «تو عددی نیستی. تو عددی نیستی.» و کلامش را با دشنامهای رکیک ختم میکند. از هیچکدام از آن استادان که همه مرد هستند صدایی بلند نمیشود. تنها یکی میگوید در را ببندید. که مبادا صدای دشنام بیرون برود و دیگری در جایی تنها مانع حمله فیزیکی نوری به خدیجه میشود. خوب بد نیست ببینم میان این مردان که سابقه طولانی در تحصیل علوم دینی هم دارند چه عددهایی وجود دارد:
معاون لوی سارنوال افغانستان، عضو کمیسیون نظارت بر تطبیق قانون اساسی، عضو کمیته نظارت و ارزیابی دانشگاهها در وزارت تحصیلات، مشاور اقتصادی معاون دوم رییس جمهوری، عضو کمیسیون انتخابات، کمیشنر کمیسیون اصلاحات اداری، دکترا، دکترا، دکترا… بله واقعا عددهای درشتی هستند! عددهای درشتی که رعایت ابتداییترین حقوق دیگران برایشان دشوار است.
خدیجه بالاخره نوشت و در فیسیوکش گذاشت. ساعتی نگذشت که خط و نشان کشیدن شروع شد. ابروی دانشگاه را بردی. دانشجوها را فراری دادی. ما میتوانیم به خاطر زیان اقتصادی که نوشتهات به ما وارد کرده از تو شکایت کنیم.
رییس دانشگاه امین احمدی هم از وسط جلسه مذاکرات صلح با طالبان برای خدیجه پیام صوتی میفرستد و امر میکند که هرچه زودتر نوشتهات را بردار و میگوید: «خشونت که یک طرفه نیست. حتما تو کاری کردی که دیگران مجبور شدند خشونت بیشتری نشان بدهند.»
طالبان چندان هم نباید نگران باشد. تعریف آنها از خشونت با تعریف بعضی نمایندگان دولت در مذاکرات صلح خیلی به هم نزدیک است. در حقیقت همین الان هم ما در «امارت اسلامی» زندگی میکنیم فقط در سربرگهای دولتی نامش چیز دیگری است.
رییس دانشگاه امین احمدی هم از وسط جلسه مذاکرات صلح با طالبان برای خدیجه پیام صوتی میفرستد و امر میکند که هرچه زودتر نوشتهات را بردار و میگوید: «خشونت که یک طرفه نیست. حتما تو کاری کردی که دیگران مجبور شدند خشونت بیشتری نشان بدهند.»
طالبان چندان هم نباید نگران باشد. تعریف آنها از خشونت با تعریف بعضی نمایندگان دولت در مذاکرات صلح خیلی به هم نزدیک است. در حقیقت همین الان هم ما در «امارت اسلامی» زندگی میکنیم فقط در سربرگهای دولتی نامش چیز دیگری است.
منبع: نبشت