دیدبان آزار

برای التیام زخم‌های خشونت ‌جنسی نیاز به فضایی داریم تا بازماندگان آنچه را بر آنها رفته بسنجند

چرا روایت‌های تجاوز همیشه منسجم نیستند؟

زمانی که نه سال داشتم، در یک بعد از ظهر آفتابی تابستان، ربوده شدم و مورد تعرض جنسی قرار گرفتم. برای توصیف آنچه رخ داده بود کلمه‌ای نداشتم. کوچک‌تر از آن بودم که از دایره لغات روابط جنسی چیزی بدانم. درکی از آنچه اتفاق افتاده بود نداشتم؛ اینکه آن‌را چه بنامم و اینکه اثراتش احتمالا چه چیزهایی می‌توانست باشد. به‌شکلی ساده می‌دانستم چه اتفاقی افتاده، کجا اتفاق افتاده، چه کسی به من تعرض کرده و اینکه کجا زندگی می‌کند. همین امروز هم اگر از تاریخ واقعه بپرسید نمی‌دانم، حتی ماه واقعه را نمی‌دانم. نمی‌توانم لباس‌های او یا خودم را توصیف کنم. آن مرد گریخت. من هنوز درگیر اختلال استرس پساترومایی هستم. آن موقع به هیچکس چیزی نگفتم.

خیلی بعدتر مادرم برایم توضیح داد که چگونه شخصیتم در آن دوره زمانی تغییر کرد. نمراتم که معمولا بالا بودند به سرعت دچار افت شدند. منزوی شدم و بیشتر اوقاتم در خانه سپری می‌شد. مادرم خیال می‌کرد دارم وارد دوران بلوغ می‌شوم و قرار ملاقاتی با روانشناس مدرسه برایم تنظیم کرد. کلاس چهارم بودم که صدایم زدند و من را به اتاق کوچکی بدون پنجره بردند. خودم را دیدم که کنار مرد بالغی نشسته‌ام که پیشتر ندیده بودمش. درب اتاق بسته شد. روی میز بالا آوردم.

سال‌ها گذشت تا توانستم شروع کنم به چیدن قطعات پازل کنار همدیگر، تا آنچه رخ داده بود و اثراتش بر زندگی‌ام را درک کنم. در میانه دهه سوم زندگی‌ام بودم و با همسرم در جلسات تراپی زوجین حاضر شده بودم. ما در این جلسات شرکت کرده بودیم تا به رابطه زناشویی‌مان کمک کنیم. تازه آنجا بود که درک کردم دارم تجربه دوران کودکی‌ام را پس می‌زنم. به آسانی وحشت‌زده می‌شدم و تحمل اینکه کسی دنبالم کند را نداشتم، به همین دلیل بود که با ورزش مشکل داشتم. فیلم‌های حاوی صحنه‌هایی مشخص، وحشت را در درونم کلید می‌زد؛ پس تماشای فیلم را رها می‌کردم و می‌رفتم، بدون اینکه بتوانم توضیح دهم چرا. کابوس‌های عودکننده رهایم نمی‌کرد و چیزهای مشخصی بود که به وضوح نمی‌توانستم در رختخواب انجام‌شان دهم.

زمانی که شروع کردم به اینکه این بخش‌های زندگی‌ام را در یک الگو کنار هم جای دهم، مساله‌ زبان سربرآورد. چه اسمی روی آن واقعه بگذارم؟ کسی که مرتکبش شده بود همسایه‌مان بود، اما کسی نبود که به‌واسطه نقشش در زندگی ما بتواند بر من اعمال قدرت کند. او خیلی روشن و واضح من را برداشت و برد، مثل اینکه حشره‌ای را روی هوا بزند. خب وقتی روایت‌های سوءاستفاده و آزار را می‌خواندم (که اغلب دربردارنده اغواگری، دغل‌کاری و اعتمادسازی پیش از خشونت فیزیکی بودند) می‌دیدم که هیچکدام از این‌ها در مورد من صادق نیست.

در طول این سال‌ها بارها پیش آمده که با شماره تلفن‌های کمک‌های اضطراری تماس گرفته‌ام؛ هر زمان که دچار حمله عصبی شده‌ام و فلاش‌بک به گذشته من را وارد چرخه‌ای کرده که قادر به خارج شدن از آن نبوده‌ام. یک بار که زنگ زده بودم سعی کردم به فرد مهربانی که آن طرف خط بود توضیح دهم که چه اتفاقی برایم افتاده. او به من گفت «به تو تجاوز شده است» گفتم مطمئن نیستم که تجاوز کلمه دقیقی باشد. او بر حرفش پافشاری کرد. گوشی تلفن را گذاشتم. هیچ‌وقت خودم را در موقعیت انکار ندیده بودم؛ همیشه می‌دانستم آنچه رخ داده بود مهیب بوده است. اما در مورد این که چه عبارتی برای آن بکار ببرم تردید داشتم، هنوز هم دارم. عاقبت، بین دو عبارت «تعرض جنسی» و «تجاوز» به رفت و آمد افتادم تا بتوانم آنچه اتفاق افتاده بود را به دیگران منتقل کنم.

حالا وقتی اخبار دادرسی‌ها در پرونده‌های «تعرض جنسی» را می‌بینم، خودم را درمی‌یابم که خشکم زده و سیلی از خاطرات رنج‌آور به راه افتاده. هر پرونده جدیدی برای من تجدید خاطراتی‌ست که ناتوانم می‌کند و ترجیح می‌دهم فراموششان کنم. با این‌همه، موشکافی در این دادرسی‌ها من را برمی‌انگیزاند که چیزهای بیشتری را به خاطر بیاورم: به‌ویژه اینکه به خاطر بیاورم که چه موقع و به چه کسی، چه چیزی گفته‌ام؛ تا ببینم آیا روایت من منسجم بوده و سر و ته‌ش بهم می‌خوانده است؟

انسجام و عدم وجود تناقض، یک هنجار متداول در قضاوت است؛ و یک آزمون رایج در دادگاه‌ها برای سنجشِ اعتبار و همین‌طور یکی از ستون‌های کردارِ شناختی (یعنی یکی از راه‌های رسیدن به دانش و معرفت). مطالعه‌ای در استرالیا در سال ۲۰۰۴ نشان داد که انسجام پربسامدترین معیاری بوده که هیات‌های منصفه بر اساس آن اعتبارِ روایتِ افرادی که مورد تعرض قرار گرفته‌اند را می‌سنجند. آنها در اظهارات فرد اتهام‌زننده انسجام و هماهنگی را جستجو می‌کنند؛ همین‌طور انتظار دارند که رفتار(های مختلف) او پس از اینکه مورد تعرض قرار گرفته، همساز باشند. در تلاش برای احراز محکومیت، هیات‌های منصفه و وکلا و بازپرسان ملتزم به آنند که دعوی طرح شده در دادگاه را پیگیری کنند. البته قضات گاهی اوقات دستورالعمل‌هایی در مورد ناهمخوانی‌های «قابل توجیه» به هیات‌های منصفه می‌دهند، اما چنین رهنمودهایی نامحتمل است که بر روایت‌های فرهنگیِ از پیش موجود و مستقر پیشی بگیرند.

در سال ۲۰۱۸ کریستین بلیسی فورد، استاد روانشناسی در دانشگاه پالو آلتو کالیفرنیا، برت کاوانا که نامزد قضاوت در دادگاه عالی آمریکا بود را به تعرض جنسی در دوران نوجوانی متهم کرد. در گزارشی که توسط وکیل منصوب‌شده از طرف حزب جمهوری‌خواه منتشر شد، اولین مورد ذکرشده این است: «دکتر فورد نتوانسته روایتی منسجم از زمان وقوع تعرضِ مدعایی به دست دهد». مورد سوم در گزارش این است «دکتر فورد نتوانسته روایتی منسجم از تعرض مدعایی ارائه کند». در طول جلسات استنطاق در سنا، وکیل پرونده سوالاتی از بلیسی فورد می‌پرسید که به‌وضوح حاشیه‌ای و بی‌ربط بودند: فاصله خانه فورد تا خانه‌ای که می‌گوید تعرض آنجا اتفاق افتاده، اسم و شماره تمامی افرادی که در مهمانی حاضر بودند، گزارش‌ها درباره ترس فورد از پرواز، سابقه پروازهای او، دلایل او برای ترس و مسافت آن پروازها. این پرسش‌ها طراحی شده بودند تا انسجام فورد در گزارش دادنِ جزئیاتی مشخص را بسنجند، حتی وقتی موضوعات مطرح‌شده نسبت به اتهام مورد بررسی بی‌ربط بودند. جواب‌های فورد به همین سوالاتِ بی‌ربط بود که به کار گرفته شد تا گزارش او درباره آنچه کاوانا در مهمانی انجام داده بود را بی‌اعتبار کنند.

خب، در ارتباط با انسجام کجای کار می‌لنگد؟ به نظر می‌رسد انسجام (در روایت) یک سنجه نسبتا عینی‌ست؛ فارغ از سوگیری‌های تلویحی که دیگر انواعِ قضاوت درباره معتبر بودن را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. می‌توان استدلال کرد که انسجام شاخص بهتری برای تشخیص حقیقت است؛ مثلا نسبت به شاخص رفتارسنجی که شاید بتواند حقانیت فرد را نشان دهد اما می‌تواند به این بستگی داشته باشد که شما با توجه به نژاد و طبقه و جنسیت‌تان چگونه اجتماعی شده‌اید. به نظر می‌رسد جستجو برای پیدا کردن ناهمخوانی و عدم انسجام، یک معیار کمّیِ سفت و سخت را جایگزین معیارهای مبهم کیفی کرده است. به این ترتیب می‌توان بر خطر پیشداوری که ما را تهدید می‌کند غلبه کرد. یعنی معیار انسجام می‌تواند در نقش یک مبنای منصفانه برای اثبات معتبر بودن اتهام عمل کند.

با این‌همه، چنین تمرکزی بر انسجام باید در یک چشم‌انداز تاریخی و اجتماعی بزرگ‌تر جای داده شود. دیرزمانی‌ست که زنان در قیاس با مردان نامعتبرتر پنداشته می‌شوند و ناچار بوده‌اند پیش از آنکه کلامی به زبان آورند، موضعی دفاعی اتخاذ کنند. سقراط معتقد بود که توجه زنان به لباس‌شان تاییدی‌ست بر قصد آنها برای تدلیس. ارسطو در این باب سخنرانی می‌کرد که زیر و بم صدای زنان نشانه عدم صداقت و هرزگی آنهاست. ژان ژاک روسو از تفکیک جنسیتی در محیط‌های آموزشی طرفداری می‌کرد تا به این ترتیب پسران از پتانسیل‌شان برای استقلال اندیشه بهره گیرند و حرمت دختران در برابر عقاید دیگران به‌شکلی شایسته حفظ شود. امانوئل کانت تیرگی پوست را مانعی بر سر راه هوش و توانایی ذهنی می‌دانست.

در کتاب تاریخی اجتماعی از حقیقت (۱۹۹۴) استیون شاپین، جامعه‌شناس و مورخ آمریکایی، درباره این نوشت که چرا گروه‌های معینی (از جامعه) از قدرتمندترین رویه دانش‌پژوهی، یعنی علم، کنار گذاشته می‌شدند. در اروپای آغاز دوران مدرن، رعایای درس‌نخوانده بسیار نادان، یهودیان بسیار حیله‌گر، بردگان بسیار چاپلوس، و کودکان و دیوانگان بسیار غیرقابل اتکا پنداشته می‌شدند. جالب است که نجیب‌زادگان نیز مورد ظن بودند، به این دلیل که محتمل بود درگیر دسیسه‌چینی‌های درباری باشند و فوت و فن ریاکاریِ متقاعدکننده را می‌آموختند. مشکل با زنان نیز به احساسات‌گراییِ منتسب به آن‌ها برمی‌گشت و نیز به مادون بودن آنها از نظر اقتصادی و در نتیجه نیازشان به زبان‌بازی و دغل‌کاری. این ایده امروز هم قدرتمندانه به راه خود ادامه می‌دهد؛ گواه آن هم (در آمریکا) تن دادن به این ایده است که ثروت، کاندیداهای سیاسی را قادر می‌سازد هرآنچه در ذهن دارند را به صراحت و آزادانه به زبان بیاورند. این اتهام رایج که زنان برای متهم کردن (مردان) انگیزه‌های مالی دارند نیز به آن تاریخ طولانی طنین بیشتری می‌دهد.

در تقابل با چنین پس‌زمینه‌ای، تکیه بر انسجام احتمالا نمی‌تواند پیشداوری‌ها را خنثی کند. در عوض، مطالبه‌ انسجام خود ممکن است متکی بر و تقویت‌کننده‌ این باور باشد که زنان همان کسانی هستند که مقصر پنداشته می‌شوند، مگر اینکه خلافش ثابت شود. الزامات برای برخی گروه‌ها حالت اغراق‌آمیز دارد، در حالی‌که دیگر گروه‌ها از ارفاق‌های بیشتری برخوردارند. حرف من اینست که انسجام می‌تواند ابزاری در دست قدرتمندان و علیه افراد آسیب‌پذیر باشد.

سیاست انسجام خودش را حداقل در چهار عرصه نمایان می‌کند؛

یک- سیاست انسجام قادر به درک این مساله نیست که عدم انسجام و ناهمخوانی (در روایت) به معنای فریبکاری نیست؛ به‌ویژه زمانی که پای جزییاتِ حاشیه‌ای در میان باشد. مورد دوران کودکی خودم تاییدی بر آنست. کارا شید، بازپرس استرالیایی، در مقاله‌ای به سال ۲۰۱۴ شرح می‌دهد که بر اساس تجربیاتش:

افرادی که مورد جرایمی واقع می‌شوند که به‌طور نسبی در خفا اتفاق می‌افتند، خاطره‌ای زنده هرچند پریشان‌کننده از آن جرایم را حفظ می‌کنند. فردی که مورد تعرض یا تجاوز قرار گرفته ممکن است به یاد نداشته باشد که آن روز، بیست سال پیش و در سن هشت سالگی، لباس چه رنگی به تن داشته است، اما اصل واقعه را به یقین به خاطر دارد.

تعدی‌های جنسی، خواه خشونت‌آمیز و خواه به شیوه‌های دغل‌کارانه‌تر، باری سنگین بر توانایی‌های ذهنی کسی که مورد تعرض قرار گرفته وارد می‌کند. فرد ممکن است کوشیده باشد میزان خطر و گزینه‌های در دسترسش را بسنجد و همه اینها را در حالی انجام دهد که به حرف زدن ادامه داده و سعی کرده خود را خونسرد جلوه دهد. می‌تواند شبیه انجام یک تست ریاضی در حین شنا کردن وسط دریا باشد. قوای ذهنی فرد خاموش نمی‌شود، اما در آن شرایطِ پرریسک درگیر چندین کار مختلف است. این امر می‌تواند توضیح دهد که چرا توصیفاتی مبهم از برخی از ادراکات محیطی‌مان به خاطر داریم، در حالی که خاطره ما از آن عمل فیزیکی و کسی که مرتکبش شده بسیار واضح و روشن است. هویت کسی که مرتکب تعرض شده به‌وسیله غریزه بقا در ذهن پررنگ می‌شود، چون ما باید به خاطر بیاوریم از چه کسی بایستی دوری کنیم.

پس از واقعه، زمینه‌ای که گفتگو (با دیگران) در آن اتفاق می‌افتد و سنخ افرادی که با آنها هم‌کلام می‌شویم، می‌تواند هم بر دقت روایت ما و هم بر چگونگی بازسازی ماجرا برای خودمان تاثیر بگذارد. در برخی شرایط، ممکن است دلیل خوبی داشته باشیم تا به عمد فرد شنونده ماجرا را گمراه کنیم؛ مثلا اگر نگران باشیم که او ممکن است دست به انتقامجویی از فرد متعرض بزند. در اینجا عدم‌انسجام و ناهمخوانی می‌تواند شکلی از محافظت از خود باشد. در مورد من، به‌عنوان یک فرد بالغ، زمان صرف شد تا بازه زمانی وقوع تعرض برایم محرز شود. باید به عکس‌های قدیمی نگاه می‌کردم، رویدادهای مرتبط در مدرسه را فرامی‌خواندم تا بفهمم کلاس چندم بودم، و شهامتم را جمع می‌کردم تا برخی سوالات را از مادرم بپرسم.

دو- طلب انسجام، افرادی که مورد تعرض قرار گرفته‌اند را ترغیب می‌کند که روایتی خلق کنند که بتواند به آسانی به خاطر آورده شده و منتقل شود. سوزان بریسون، پروفسور فلسفه در کالج دارتموث در نیوهمپشایر، در کتاب پس‌آیند (۲۰۰۲) درباره این می‌نویسد که در فرانسه به‌شکلی خشونت‌آمیز مورد تجاوز قرار گرفته و سپس به حال خود رها شده تا بمیرد در حالی‌که برای پیاده‌روی صبحگاهی بیرون رفته بود. زمانی که او در نهایت شواهدش را در دادگاه ارائه داد احساس بلاواسطه‌اش، از جنس فارغ شدن بود؛ اینکه دیگر «ناچار نبودم ماجرا را به‌شکل صریح و بی‌پیرایه حفظ کنم.. می‌توانستم به جزییاتی که در ذهنم زنده نگه داشته بودم اجازه دهم دور شوند». هر انحراف کوچکی در روایت می‌توانست برای بی‌اعتبار کردنش بکار گرفته شود. او با اضطرابی شدید زندگی کرده بود؛ با این اضطراب که آیا قادر است آنچه رخ داده بود را به یاد بیاورد و تکرار کند؟ به‌ویژه در دادگاه، در حضور مردی که کوشیده بود او را بکشد.

وقتی ارائه شواهد به پایان رسید، بریسون عاقبت توانست آزادانه در مورد حمله‌ای که به او شده بود فکر کند؛ درباره اینکه چه به خاطر می‌آورد، چگونه آن واقعه را فهم می‌کند و اینکه چگونه بر او تاثیر گذاشته است. مغز بریسون پس از ماه‌ها قرار داشتن در حالت تکرار، حالا می‌توانست به کار خودش ادامه دهد. او استدلال می‌کند که به همین دلیل است که مطالبه‌ی حفظ یک روایت کاملا منسجم، می‌تواند «مانعی بر سر راه فرایند ترمیم باشد»

البته وقتی پای آینده و آزادی فرد متهم در میان است، به راهی برای اعتبارسنجی و اطمینان از دادرسی عادلانه نیاز داریم. اما امروزه، همان‌طور که در مورد کاوانا دیدیم، صحت ادعای اتهام‌زنندگان را نباید به سادگی به داشتنِ روایتی منسجم و حفظ انسجام و همخوانی در جلسه استنطاق موکول کنیم. آنها هم‌چنین باید نسبت به آنچه در شبکه‌های اجتماعی می‌نویسند یا ایمیل می‌کنند، یا به همکاران یا درمانگر یا دوستان و اعضای خانواده‌شان (درباره ماجرا می‌گویند) پاسخگو باشند. هرگونه ناهمخوانی و تناقضی در این گستره، می‌تواند برای بی‌اعتبار ساختن ادعای‌شان، ممانعت از انجام تحقیقات و اعلام حکم برائت متهم به کار گرفته شود.

سه- آدمیزاد به طریقی تکاملی، تدریجی و انعطاف‌پذیر به فهمی از زندگی خود می‌رسد و سیاست انسجام در نائل آمدن به چنین شیوه‌ای ناکام می‌ماند؛ هم‌چون هر تجربه مهم در زندگی، محتمل است که درباره تجربه تعرض جنسی تعمق کنیم و معنای آن‌را، اقدامات خودمان و مقصر بودن یا نبودن طرف دیگر را بسنجیم و مجددا مورد ارزیابی قرار دهیم. برآوردی که از رویدادهای مهم زندگی‌مان داریم همواره در حال نو شدن است: رویدادهای تازه و روابط جدید می‌توانند باعث شوند که تفسیری جدید از رخدادهای گذشته داشته باشیم. ته‌نشین شدن خاطرات در ذهن ما عموما دربردارنده فرآیندی از به اشتراک‌گذاری با دیگران است؛ چیزی که سو کمپبل، استاد فلسفه دانشگاه دالهویز کانادا، آن‌را «تجدید خاطره‌ی رابطه‌ای» می‌نامد. حافظه درازمدت عمدتا با تکرارِ منظم شکل می‌گیرد. در این گفتگوها که در طول زمان و با شنوندگان مختلف صورت می‌گیرد، ادراکات ما می‌تواند اصلاح شود، پرورده شود و با لحاظ کردن جزییات، دچار تغییراتی ظریف شود. کمپبل می‌گوید طریقِ درستِ کار کردن حافظه انسان این‌گونه است، نه اینکه در مواجهه با تاثیرات بیرونی دچار لکنت شود و از پای در آید. دادرسی هوشمندانه حاصل فرآیندی جمعی‌ست که در آن افرادی که طرف صحبت قرار می‌گیرند ذهنی گشوده و نکته‌سنج و دقیق دارند.

برخی از موارد خشونت جنسی کاملا روشن و واضح‌اند، اما بسیاری از آنها این‌گونه نیستند. دستیابی به درکی قابل‌قبول ممکن است فرآیندی زمان‌بر باشد. ما درباره آنچه در ذهن‌مان می‌گذرد با دیگران مثلا با دوستان و متخصصان صحبت می‌کنیم، یا به‌شکلی بی‌پایان با خودمان گفتگوی ذهنی داریم، و ممکن است در نهایت ارزیابی تازه‌ای از یک رویداد داشته باشیم، آن‌را از نو توصیف کنیم یا حتی نام تازه‌ای بر آن بگذاریم. طیف توصیفات ما احتمالا آنقدرها گسترده نیست؛ یعنی این‌طور نیست که در یک سر طیف آنچه رخ داده را شنیع و فجیع بنامیم و در سر دیگر رخدادی ملایم و لطیف؛ اما بسیاری از افرادی که مورد تعرض قرار گرفته‌اند، جنبه‌هایی از روایتشان را تغییر می‌دهند. در فیلم اتوبیوگرافی «داستان» (۲۰۱۸) جنیفر فاکس فیلمساز آمریکایی، بازمانده‌ای بالغ را تصویر می‌کند که سال‌های طولانی مشغول اندیشیدن درباره رابطه‌اش در دوران نوجوانی با یک مرد بسیار مسن‌تر از خودش بوده است و با خودش و با دیگران بحث و صحبت می‌کند که آیا آسیبی به او وارد شده است یا نه.

چهار- مطالبه برای ارائه روایتی منسجم، این واقعیت‌ها را تحت شعاع خود قرار می‌دهد. چهارمین معضل در ارتباط با این معیار اینست که با بازماندگان طوری مواجه می‌شود که گویا صرفا منابعی هستند که باید «حقیقت» را از آنها بیرون کشید. میراندا فریکر در این‌باره کاوش کرده که جایگاه اجتماعی افراد چگونه می‌تواند بر نحوه خوانش شهادتنامه‌های دیگران تاثیر بگذارد؛ یعنی نقش‌های تولید دانش طوری (نادرست) تقسیم می‌شوند که در آن با برخی افراد همچون ابزار، مثلا دماسنج، رفتار می‌شود و برخی دیگر قادر به تفسیر و آنالیز و قضاوت کردن دانسته می‌شوند. کسی که مورد تعرض قرار گرفته، به‌مثابه ابزاری برای ادراک بی‌واسطه، ممکن است باور شود؛ اما در گستره‌ای به‌شدت محدود و کوچک. یعنی این فرد ممکن است اطلاعاتی ضروری داشته باشد که می‌تواند به‌عنوان مدرک مورد استفاده قرار بگیرد، اما او نباید پا از گلیمش درازتر کند و دست به تجزیه و تحلیل، ارزیابی یا بررسی دانسته‌هایش بزند.

چنین نقش تقلیل‌یافته‌ای، به گروه‌هایی که خوار و خفیف می‌شوند (و بالاتر به برخی از آنها اشاره شد) فضای ناچیزی برای حرکت می‌دهد. بله، ممکن است در این حد به ما (آنهم به بعضی از ما، و آنهم گاهی اوقات) اطمینان شود که یک گزارش هواشناسی را بخوانیم، اما نباید خیال کنیم کار دشوار هواشناسان برای تفسیر علائم دقیق وقوع طوفان هم از ما برمی‌آید! یعنی مکانیزم‌های ادراکی ما کاربرد دارند اما این‌طور نیست که از توانایی قضاوت موثق برخوردار باشیم! و وقتی در ارائه روایتی منسجم از وقایع ناکام می‌مانیم، یعنی از پس همان توانایی شناختی که ما را لایقش می‌دانند هم بر نیامده‌ایم: یعنی توانایی اینکه بگوییم ماجرا در چه روزی اتفاق افتاده و اینکه به یاد داشته باشیم لباس یارو چه رنگی بوده است. قضاوت درباره ارزش و اهمیت و معنای اخلاقی وقایعی که ما بازخوانی می‌کنیم بر عهده دیگران است نه ما. مثلا قضاوت درباره نیات یا انگیزه‌های کسانی که به ما تعرض کرده‌اند خارج از محدوده ادراک ماست.

دانشی که بازماندگان دارند بسیار بیشتر از این است که بنشینند و جزئیات ماجرا را از پس یکدیگر برشمرند. اما توانایی دستیابی به چنین دانشی گاه مستلزم تواناییِ پرسیدن سوالات پیچیده و دقت نظر درباره چگونگی پاسخ دادن به آن سوالات (در طول زمان و به کمک دیگران) است. در واقع همین تامل و تعمق و کمال ماست که ما را به نامنسجم بودن در (پاسخ به) پرسش‌های بزرگ و مهم سوق می‌دهد.

برای التیام بخشیدن به زخم‌های ناشی از خشونت‌های جنسیِ فراگیر به فضایی نیاز داریم که در آن بازماندگان بتوانند دست به تعمق و تامل بزنند و آنچه بر آنها رفته را بسنجند و از نو ارزیابی کنند؛ بدون اینکه ترسی داشته باشند که اطرافیان اعتبارشان را زیر سوال ببرند یا اینکه شانس ارائه شکایتی صریح و قاطع و رسمی را از دست بدهند.

زمانی که دفاعیات تیم‌های حقوقی از بیل کازبی (کمدین آمریکایی که به تجاوز به بیش از پنجاه زن متهم بود) زیر بار اظهارات مدعیان داشت کمر خم می‌کرد، وکلایش تاکتیک جدیدی پیدا کردند: همخوانی و انسجام موشکافانه میان ماجراهایی که مدعیان مختلف تعریف می‌کردند را دستاویزی قرار دادند تا اعتبار آنها را رد کنند. اندرو وایت، سخنگوی کازبی، ادعا کرد «اظهارات آن زنان شبیه به سناریوی یازده یار اوشن بود» که به‌صورت دسته‌جمعی و با هدف اخاذی از این کمدین مشهور اجرایی شده است.

بله، انسجام و همخوان بودن پیچیده است‌؛ اینکه احساساتی متناقض نسبت به یک موجود بشریِ معیوب داشته باشیم، هیچ ربطی به عدم انسجام ندارد. در رمان‌های پاتریک ملروز که ادوارد سنت آبین بر اساس وقایع زندگی‌اش نوشته و همین‌طور در اقتباس تلویزیونی از این رمان‌ها، شخصیت اصلی لحظه‌ای نسبت به پدرش که به او تجاوز کرده احساس دلسوزی و همدردی می‌کند و لحظه‌ای دیگر از مرگ پدرش سرمست و دلشاد می‌شود. واقعیت بشر همین است.

قرار نیست معیار انسجام را به کل دور بریزیم، اما باید مراقب باشیم که از آن مثل کاغذ تورنسل در آزمایشگاه استفاده نکنیم. در غیر این‌صورت پرسش‌های مهم درباره اینکه کدام جزییات حقیقتا اهمیت دارند و اینکه چه چیزهایی باعث عدم‌انسجام در چنین روایت‌هایی می‌شوند، تماما از دست خواهند رفت. برای من زمان لازم بود تا به جایی برسم که بتوانم نامی بگذارم بر سوءرفتاری که در نه سالگی با من شد؛ من برای این زمان ارزش و احترام قائلم. من نگرانی درونی‌ام نسبت به منسجم یا نامنسجم بودن آنچه به دیگران منتقل می‌کنم را کنار گذاشتم. عاقبت، تجربه دوران کودکی‌ام را به زبان خودم در آوردم و به درکی از اثرات آن بر زندگی‌ام رسیدم. به یاری خانواده و دوستان محبوبم و همین‌طور درمانگران ماهر، حالا ادعا می‌کنم که قادرم آن ماجرا را برای خودم قضاوت کنم.

 

نویسنده: لیندا مارتین الکوف

برگردان: محسن هویدایی

منبع: میدان

مطالب مرتبط