درباره علت تجاوز مردان به زنان افسانه ساده و شگفتآور قدیمیای وجود دارد. این افسانه چنین است: اگر مردی، به دلیل محرومیت جنسی یا شهوترانیِ ذاتی، بیش از حد برانگیخته شود، آنگاه کنترل خود را در برابر یک زن بیدفاع از دست خواهد داد. این فرض اساسی در نخستین روزهای تولد روانشناسی به عنوان یکی از یافتههای علمی دستنخورده باقی ماند. ریچارد فون کرافت در هنگام نگارش کتاب جنایتهای روانیِ جنسی (1886) چنین میپنداشت که متجاوزان از نعوظ دائمی و حالتی نزدیک به بیشفعالیِ جنسی یا نوعی بیماری روانی رنج میبرند که نمیگذارد خواستههای شهوانیِ خود را مهار کنند. این نوعی مسئله ساده هیدرولیک بود. اگر فشار بسیار زیاد باشد یا مجرا بسیار ضعیف، آنگاه ناگهان جنایتی هولناک رخ میدهد.
در نخستین دهههای قرن بیستم میلادی، هنگامی که سکسوآلیته انسان در کانون توجه علمی قرار گرفت، باز هم پژوهشگران در این الگوی سادهانگارانه تجاوز جنسی تردید نکردند. هَوْلاک الیس (Havelock Ellis) بر این باور بود که سکسوآلیته مردانه به تمامی خشن و متجاوزانه است، و از این رو دلیلی نمیدید که در پذیرش تجاوز به عنوان نمود طبیعیِ میل مردانه تردید کند. آلفرد کینزلی (Alfred Kinsey) ترجیح میداد با انکار اکثر تجاوزها به عنوان اتهامات نادرست، و تردید در اینکه تجاوز در نهایت آسیبی جدی به فرد وارد میکند، این مسئله را یکسره نادیده بگیرد. بنابراین، الگوی هیدرولیک تجاوز تا نیمهی پایانی قرن بیستم، یعنی زمانی که ناگهان توسط ترکیب قدرتمند نظریه فمینیستی و پژوهش تجربی از پا در آمد، به حیات خود ادامه داد. این پژوهشها ما را به فهم علت تجاوز مردان بسیار نزدیکتر کرده است. اما در عین حال به ما چیزی به مراتب سودمندتر آموخته که اغلب به کلی نادیده گرفته شده است: اینکه چگونه میتوان از تجاوز جلوگیری کرد.
بیایید به الگوی هیدرولیکی بازگردیم که اگر پای یک ویژگی فوقالعاده فریبنده آن در میان نبود حتی میتوانست بیش از این دوام بیاورد: این الگو راه را برای سرزش قربانی باز میکرد. اگر میل جنسی به تجاوز بینجامد، پس شهوتی که زنی واقعاً برانگیزاننده میتواند بیدار کند، ممکن است آنقدر زیاد باشد که حتی بر یک مرد خوب هم غلبه کند. بدین ترتیب، قربانی به مجرم واقعی تبدیل میشود: مرد، هنگامی که زن را با مشت میزند، روی زمین میاندازد و اندام جنسیاش را به زور داخل بدن او میکند، عملاً ناگزیر است.
همین ایده را پیروان فروید در میانه قرن بیستم به کار گرفتند. آنها نه تنها این امر را محتمل میدانستند که قربانیان خود زمینه تجاوز را فراهم کنند بلکه گمان میکردند که تمامی زنان مخفیانه منتظر تجاوزند. سکسوآلیته زنانه ماهیتاً خودآزار بود زیرا همانطور که کارن هورنای، روانکاو، در «مسئله خودآزاری زنانه» نوشت: «محتوای آرزوها و فانتزیهای آغازین درباره پدر عبارت است از میل به مجروح شدن شدن توسط او یا همان عقیم شدن.» بر اساس این تفسیر، قربانیان زن ناخودآگاه مایلاند که به آنها تجاوز شود، اگر نگوییم که خود باعث و بانی تجاوز جنسیاند. این سرزنشها گاهی از قربانی فراتر میرفت و هر زنی را که در معرض دید بود دربرمیگرفت. برای نمونه، دیوید آبراهامسون، روانپزشک پزشکیِ قانونی، در روانشناسی جرم (1960) مدعی شد که متجاوز زیر نظر مادری «اغواگر و همزمان پسزننده» رشد میکند و به واسطه «تمایلات مردانه و رقابتجویانه همسرش» آزار میبیند و سرانجام «به طریقی به ارتکاب جرم ترغیب میشود.»
در بحبوحه چنین وضعیت اسفناکی بود که سوزان براونمیلر (Susan Brownmiller)، فعال حقوق زنان، کتاب فمینیستیِ جریانساز خود درباره تجاوز، بر خلاف میل ما (1975)، را با این اظهار نظر قاطع منتشر کرد: «[تجاوز] چیزی است نه بیشتر و نه کمتر از روند آگاهانه ارعاب که از طریق آن تمامی مردان، تمامی زنان را در موضع ترس نگه میدارند.»
براونمیلر جایی برای سرزنش قربانی باقی نگذاشت و این ایده را که تجاوز پیامد میل جنسی است، رد کرد. در عوض، او ادعا کرد که تجاوز جرمی سیاسی است، و به همان دلایلی رخ میدهد که سیاهپوستان توسط دارودستههای سفیدپوستان آزار میبینند. این نه جرمی از سر شور و حرارت جنسی بلکه جرمی است کاملاً با انگیزه قبلی که اغلب با هماهنگی درون یک گروه رخ میدهد. این جرم به هر شکل و در هر مکانی که رخ دهد، انگیزهاش نه سکس بلکه قدرت است.
این نظریه به سرعت رواج یافت؛ بسیاری از خوانندگان با آن همدلی نشان دادند و افکار عمومی را به دو اردوگاه متخاصم تقسیم کرد. برای ضد فمینیستها، برای عدهای این نظریه به وضوح مسخره بود؛ انگار بگوییم سارقین نه به انگیزه پول بلکه به دلیل میلی پیچیده به رنجاندن صاحبخانهها دست به سرقت میزنند. اما برای فمینیستها، این نظریه به شکل شهودی حقیقت داشت و از قضا میتوانست در حمایت از مدعیات گستردهتر درباره نابرابری جنسیتی به کار گرفته شود. در سال 1975 پول فراوانی به تحقیقات سرازیر شد و رشته روانشناسی اهمیتی تازه یافت؛ تحولی که زمینه را برای انبوهی از پژوهشها دربارهی انگیزههای متجاوزان فراهم کرد.
نخستین و شاید تأثیرگذارترین این پژوهشها توسط روانشناس بالینی، نیکولاس گروث (Nicholas Groth)، انجام شد؛ پژوهشی که در آن چند صد متجاوز در زندانها و آسایشگاههای روانی فوق امنیتی در سراسر نظام جزایی ماساچوست بررسی شدند و نتایج آن در کتابی با عنوان مردانی که تجاوز میکنند (1979) منتشر شد. به عقیده گروث، تمامی متجاوزان دارای یکی از این سه انگیزه بودند: دیگرآزاری، خشم یا میل به قدرت. او روانشناسی این سه دسته را شرح داد و گفت که تجاوز جنسی هرگز از فردِ به لحاظ روانی سالم سر نمیزند «بلکه همیشه نشانهای از نوعی اختلال روانی، چه مقطعی و گذرا و چه مزمن،» در فرد متجاوز به چشم میخورد. او همچنین قاطعانه گفت تجاوز «عملی شبهجنسی» است که سکسوآلیته را برای ابراز «قدرت و خشم» به کار میگیرد، و اینکه «این رفتاری جنسی است که پیش از هر چیز در خدمت نیازهای غیر جنسی قرار دارد.»
متأسفانه گروث شواهدی برای این عقاید ارائه نکرد. او توضیح نداد که تحقیقاتش را چطور انجام داده، و به اینکه چه سؤالاتی از افراد مورد مطالعه پرسیده اشاره نکرد. او نگفت که چگونه به این دستهبندی از انگیزهها دست یافته، یا چگونه به این باور رسیده که تمامی متجاوزان بیماران روانیاند. کار او تنها به این دلیل شایان ذکر است که هنوز هم معمولاً به او به عنوان کسی ارجاع میدهند که ثابت کرده تجاوز با انگیزه سکس صورت نمیگیرد. با این حال، اگر او توانسته باشد اثباتی برای این ادعا بیابد، نشانی از آن در نوشتههایش دیده نمیشود.
در همان حال، سایر محققان در تلاش بودند تا الگوی سنتی هیدرولیک را ثابت کنند؛ تلاشی که به شکل چشمگیری ناموفق بود. پژوهشهای مختلف نشان داد که سطح تستوسترون در متجاوزان بالاتر از بقیه نیست. محرومیت جنسی هم ارتباطی با تجاوز نداشت. پیمایشهای انجامشده نشان داد که حتی در واقع متجاوزان در مقایسه با دیگر مردان، شرکای جنسیِ توافقیِ بیشتری داشتند. و همانطور که پل گبهارد (Paul Gebhard) و همکاراناش در مؤسسه تحقیقات جنسی (مؤسسه کینزلیِ کنونی) در کتاب مهاجمان جنسی: تحلیلی درباره انواع نشان دادند، به همان اندازه محتمل است که متجاوزان متأهل زندگی جنسیِ فعالی با همسرانشان داشته باشند. این نتایج، صرفنظر از گرایش سیاسی محققان، چنان هماهنگ بود که سبب شد همه گروهها از این عقیده دست بردارند که تجاوز ناشی از نعوظ دائمی یا محرومیت است.
همزمان، دوره نسخه خام نظریه غیرجنسی نیز به سر آمد. این تغییر، پیامد غیرمستقیم تغییر جهتگیری تحقیقات بود. روانشناسان در ابتدا روی متجاوزان زندانی مطالعه میکردند، چون آنها در دسترس بودند. اما تنها پاره کوچکی از مجرمان جنسی به زندان میافتند و آنها نیز نماینده همه مردانی نیستند که به خشونت جنسی دست میزنند. مجرمان جنسیِ محکومشده به احتمال بسیار بیشتری به بیگانگان حمله میکنند، از سلاح استفاده میکنند، از خشونت غیر ضروری بهره میگیرند، و سوابق کیفری دارند. آنها تقریباً هیچگاه دارای تحصیلات دانشگاهیِ تخصصی نیستند یا اعضای عالیرتبه اجتماعاتشان به شمار نمیآیند - ویژگیهایی که حالا میدانیم مانع از تجاوز مردان نمیشود.
بنابراین، در اوایل دهه هشتاد میلادی موج جدیدی از پژوهشها بر متجاوزان بهاصطلاح «کشفنشده» متمرکز شد. احتمال بسیار کمتری وجود داشت که این مردان از خشونت یا حتی قدرت فیزیکی استفاده کنند. در عوض، اکثر آنان به زنانی تعرض کرده بودند که به دلیل مصرف الکل ناتوان بودند. آنها زمانی از قدرت فیزیکی خود استفاده میکردند که تلاششان برای رابطه جنسیِ توافقی به بنبست خورده باشد؛ چیزی که اصطلاحاً «تجاوز در قرار» نامیده میشود. ظاهراً نمیشد انکار کرد که این مردان دستکم تا حدی با انگیزه رابطه جنسی دست به این کار میزدند.
اما شاید شگفتانگیزترین واقعیتی که از دل تحقیقات جدید آشکار شد این بود که شاید بتوان مردان زنداننرفتهای را یافت که متجاوز بودن خود را بپذیرند. بیشتر این افراد دانشجویان کالج بودند، و باورنکردنی به نظر میرسید که به جرایم جنسی خود در مقابل افراد کاملاً غریبه اعتراف کنند. با این حال، تا زمانی که واژه «متجاوز» در پرسشنامه ظاهر نمیشد، مردان در پاسخ مثبت دادن به چنین پرسشهایی راحت بودند: «آیا تا کنون پیش آمده با فردی بالغ رابطه جنسی داشته باشید، در حالی که او خواهان آن نبوده و شما از قدرت جسمانی خود استفاده کرده یا فرد را به استفاده از آن تهدید کرده باشید؟» در مصاحبههایی که توسط دیوید لیزاک (David Lisak) و سوزان راث (Susan Roth)، روانشناسان دانشگاه دوک در کارولینای شمالی، و بعدها توسط لیزاک و پل میلر در دانشگاه براون در رود آیلند انجام شد، معلوم شد که پاسخدهندگان به نوعی متوجه نیستند که این شرحی از تجاوز است.
دیگر نتیجه شگفتآور این بود که شمار زیادی از مردان چنین بودند. در 10 پژوهش مختلف که بین سالهای 1985 تا 1998 انجام شد بین 6 تا ۱۴/۹ درصد از دانشجویان کالج (که اکثریت پاسخدهندگان را تشکیل میدادند) تجاوز یا تلاش برای تجاوز را پذیرفتند و تقریباً نیمی از آنها گفتند که این کار را مرتباً انجام دادهاند. این پژوهشها بر یک پرسشنامه استاندارد، پیمایش تجربیات جنسی، مبتنی بود که وجود عبارت «بدون رضایت آنها» (یا معادل آن) در هر سؤال مشخص میکرد که آیا مرد مورد نظر متجاوز است یا نه. ویژگیهای شخصیتیِ متجاوزان با ویژگیهای محکومین به چاقوکشی و سرقت همسان است.
تمامی این سؤالات به رابطه جنسیِ مهبلی، مقعدی یا دهانی اشاره داشتند. علاوه بر این، مردانی که در مصاحبه شخصی رابطه جنسی بدون رضایت را تأیید کردند تلاش نکردند که بگویند سوءتفاهمی در کار بوده است. آنها میدانستند که قربانیانشان خواهان این کار نیستند. مشکل تنها این بود که آنها به طور هولناکی از برقراری ارتباط میان تجاوز و رابطه جنسیِ بدون رضایت ناتوان بودند.
چیزی که این پژوهشها درباره شخصیت این مردان کشف کردند کمتر حیرتآور بود. آیا متجاوزان در مقایسه با سایر مردان همدلی کمتری از خود نشان میدادند؟ شگفتآور نبود که بله. آیا متجاوزان خودمحورتر و کنترلگرتر بودند؟ بیهیچ تعجبی بله. آیا متجاوزان نگرشی منفی نسبت به زنان داشتند؟ متأسفانه باز هم بله. در تمامی این شاخصها، تفاوت میان متجاوزان و غیرمتجاوزان اندک اما معنادار بود. نتیجه چنین شد که به نظر میرسید متجاوزان هیولاهایی کاملاً متمایز از مردان عادی نیستند اما مستعدند که (با وامگیری از اصطلاحات عامیانه) به احمقهایی زنستیز تبدیل شوند. این هم خبر تکاندهندهای نبود.
البته خبر خوبی هم نبود. اینکه میزان نسبتاً متداولی از بیرحمی، خودخواهی و زنستیزی میتواند مردی را به یک متجاوز تبدیل کند باعث میشود که مشکل حلنشدنی به نظر برسد. ممکن است تصور کنیم که باید به زنستیزی پایان میدهیم اما مردم هزاران سال کوشیدهاند تا بیرحمی و خودخواهی را ریشهکن کنند، بیآنکه هیچ موفقیت چشمگیری به دست آمده باشد.
پژوهشی با عنوان «درک خشونت جنسی» (1990) که توسط دایانا اسکالی (Diana Scully) برای مؤسسه ملی بهداشت روانی ایالات متحده انجام شد، به یافتن راهی برای خروج از این منجلاب کمک کرد. اسکالی متجاوزان زندانی را با گروه تحت نظری از سایر بزهکاران مقایسه کرد. او مصاحبهای 89 صفحهای تدارک دید تا ویژگیهایی همچون خصومت با زنان، خشونت میانفردی و مردانگی اجباری را در این افراد بسنجد. در تمامی این موارد، متجاوزان و دیگر بزهکاران از هم قابل تفکیک نبودند. به علاوه، هیچ تفاوتی در زندگی جنسیِ این دو گروه پیش از زندان، نگرش به زنان، یا پیشینه تجاوز جنسی در دوران کودکیشان پیدا نشد.
چیزی که بیش از همه اسکالی را تحت تأثیر قرار داد حد و حدود تلاش متجاوزان در توجیه جرمشان بود. آنها از مشکلات اخلاقی قربانیانشان حرف میزدند؛ به طور مرتب درباره جزئیات جرائمشان دروغ میگفتند تا خود را کمتر خشن جلوه دهند؛ و میکوشیدند تجاوز را عادی جلوه دهند؛ همانطور که یکی از این افراد به اسکالی گفت: «وقتی با زنی بیرون میروید، با او لاس میزنید و او در جواب میگوید: "نه، من دختر خوبی هستم"، ناچارید از زور استفاده کنید. همه مردان همین کار را میکنند.»
برخی دیگر گفتند به نظر همه تجاوز به زنی که به بیبندوباری شهره است، زنی که رایگانسواری میکند یا زنی که قبلاً با او رابطه جنسی داشتهاید پذیرفتنی است. شماری از مصاحبهشوندگان پذیرفتند که آنچه انجام دادهاند اشتباه بوده؛ در این موارد افراد معمولاً به میزان زیادی از خود ابراز تنفر میکردند، و پافشاری میکردند که این جرم کاملاً بر خلاف رویه معمول آنها بوده است. به طور خلاصه، آنها به طور چشمگیری درگیر چیزی بودند که دیگران در مورد آنها فکر میکردند. برای اسکالی روشن بود که این گفتهها نقشی اساسی در تصمیم آنها ــ تصمیماتی که به عقیده او آگاهانه و منطقی بود ــ برای وادار کردن زنان به رابطه جنسی داشت.
از همه مهمتر، اکثریت قریب به اتفاق مردان تصور میکردند که هرگز مجازات نخواهند شد. یکی از متجاوزان در اینباره گفت: «میدانم اشتباه کردم. اما این را هم میدانم که بیشتر زنان تجاوز را گزارش نمیکنند، و فکر نمیکردم او چنین کند.» همانطور که اسکالی اشاره میکند، این افراد به تجاوز همچون «عملی سودآور و کمریسک» مینگریستند.
جا دارد درنگ کنیم و بر این نکته تأکید کنیم. یک مرد برای اینکه مرتکب تجاوز جنسی شود باید به نسبت، اما نه به شکل چشمگیری، فردی ضداجتماعی باشد ــ یعنی به اندازهای که بیش از حد در بند همدلی با قربانیان نباشد. به نظر میرسد که این ویژگی پیششرط هر جرمی است که قربانی دارد، و در واقع، ویژگیهای شخصیتیِ متجاوزان با ویژگیهای محکومین به چاقوکشی و سرقت همسان است. اما مردی که قادر به تجاوز است عموماً تنها در صورتی مرتکب این جرم میشود که باور داشته باشد این جرم در نگاه رفقایش توجیه میشود و میتوان از مجازات گریخت.
به نظر میرسد که وضعیت تعداد چشمگیری از مردان با این شرایط جور در میآید؛ اکثر متجاوزانی که در سن کالج بودند نه تنها نگران مجازات نبودند بلکه سرخوشانه میگفتند از مجرمانه بودن عمل خود خبر نداشتند. اسکالی با نگریستن به این تصویر کلی نتیجه گرفت که اکثر تجاوزها محصول «فرهنگ تجاوز» است؛ فرهنگی که به مردان میگوید در بسیاری از موقعیتها تجاوز به زنان نه تنها رفتاری طبیعی بلکه کاملاً بیخطر است. اگر واقعاً چیزی همچون «فرهنگ تجاوز» وجود داشته باشد، میتوان نتیجه گرفت که بسته به میزان چشمپوشی از تجاوز یا مجازات آن، باید شاهد تغییرات زیادی در میزان خشونت جنسی از یک کشور تا کشور دیگر باشیم. در واقع، همینطور هم هست. شاید به یاد داشته باشیم که بین 6 تا ۱۴/۹ درصد از دانشجویان مرد کالج در ایالات متحده به تجاوز معترف بودند. این آمار وحشتناک به نظر میرسد، البته تا وقتی که متوجه شوید بر اساس پژوهشی که در نشریهِ «لنست» The Lancet)) منتشر شده درصد مردانی که به متجاوز بودن خود معترفاند در چین 23 درصد و در پاپوآ گینه نو رقم بیاندازه تأسفبار ۶۰/۷ درصد است.
تجاوز همانند سایر جرمها با بازدارندگی قابل پیشگیری است. این نکته بدیهی به نظر میرسد؛ عجیب اینجاست که انرژی زیادی برای اجتناب از تفکر پیشگیرانه صرف شده است. تجاوز جنسی توسط سربازان در دوران جنگ نیز تفاوت چشمگیری از ارتش به ارتش دارد و نمونه آزمایشی جالبی پیش روی ما میگذارد زیرا محیط انضباطیای که اتفاقات در بستر آن رخ میدهد گستره وسیعی از تشویق عمدیِ خشونت جنسی تا مجازات سخت و بیدرنگ آن را در بر میگیرد.
تصویر به دست آمده بسیار روشن است. در یک سو ما تجاوز نانجینگها پیش از جنگ جهانی دوم را داریم که در آن کماندوهای ژاپنی فعالانه سربازان را به تعرض به غیرنظامیان تشویق میکردند، و ۲۰ هزار زن در نخستین ماه اشغال مورد تجاوز قرار گرفتند. در همان حال، از سوی دیگر میبینیم که موارد خشونت جنسی میان چریکهای چپگرا در طول تاریخ اندک است. برای نمونه، بعد از 12 سال جنگ داخلی در السالوادور، در گزارش کمیته حقیقتیاب سازمان ملل در سال 1981 هیچ موردی از تجاوز توسط شورشیان یافت نشد؛ هر چند اقدام به خشونت جنسی توسط نیروهای دولتی در نخستین سالهای جنگ رایج بود. دلیل این امر میتواند هم آزادی این گروهها در اعمال مجازاتهای فراقانونی باشد و هم نیاز حیاتی آنها به پذیرش مشتاقانه مردم.
همچنین به نظر میرسد که میزان تجاوز در زمان جنگ به سرعت در واکنش به فرمانهای صادر شده از بالا تغییر میکند. برای مثال، میزان بسیار زیاد خشونت جنسی اعمال شده توسط ارتش سرخ در پایان جنگ جهانی دوم، هنگامی که رهبران شوروی آن را مشکلی سیاسی تشخیص دادند و قوانینی برای جلوگیری از آن وضع کردند، به طرز چشمگیری کاهش یافت. در جنگ داخلیِ السالوادور، پس از آنکه آمریکا تهدید کرد کمکهای نظامی خود را در صورت بهبود نیافتن عملکرد حقوق بشری حکومت قطع خواهد کرد، آمار تجاوز توسط سربازان حکومت به شدت کاهش یافت. به روشنی میتوان دید که حتی در بحبوحه خشونت جنگ، مردان میتوانند از تجاوز جنسی خودداری کنند، البته اگر بدانند که عواقبی در کار خواهد بود.
نتیجه عقلانی اینکه تجاوز همانند سایر جرمها با بازدارندگی قابل پیشگیری است. این نکته بدیهی به نظر میرسد؛ عجیب اینجاست که انرژی زیادی برای اجتناب از تفکر پیشگیرانه صرف شده است. تاریخ تحقیق درباره موارد تجاوز، تاریخ تلاش برای بازتعریف تجاوز به عنوان چیزی محتاج به راهحلی پزشکی یا سیاسی، یا بازتعریف آن همچون پیامد ناگزیر سکسوآلیته مردانه است که نمیتوان هیچ راهحل واقعیای برای آن پیدا کرد: یعنی شبیه هر چیز مگر جرمی که بتوان آن را مجازات کرد. این تعصب بیتردید از بیمیلی به پذیرش این واقعیت ناشی میشود که رنج قربانیان زن آنقدر مهم است که ارزش مجازات مجرمان مرد را داشته باشد. وکلای قربانیان نیز اغلب به دلیل نگرانی از اینکه نظام دادرسی کیفری به شکل ناخوشایندی در تقابل با خواستههای آنهاست از پافشاری بر راهحلهای کیفری خودداری میکنند. حتی وقتی بحث مجازات به میان میآید معمولاً به عنوان وسیلهای برای دستیابی قربانیان به عدالت طرح میشود، نه به عنوان وسیلهای برای پیشگیری از جرایم بعدی. تمامی تحقیقات انجام شده تا امروز نشان میدهند که این تصور اشتباه است. حتی اگر نظام عدالت کیفری در برابر تغییر مقاومت کند، این همان نقطهای است که اگر میخواهیم تجاوز را ریشهکن کنیم باید کوششهایمان را به سوی آن هدایت کنیم.
غرب از این جهت به وضوح کارنامه بهتری از پاپوا گینه نو از خود به جا گذاشته اما هنوز جای زیادی برای پیشرفت دارد. بر اساس تحقیقی که برای وزارت کشور بریتانیا انجام شده، در حالی که سالانه به طور میانگین حدود 69 هزار تجاوز (و تلاش برای تجاوز) در بریتانیا رخ میدهد، از این تعداد تنها 16هزار مورد گزارش میشوند و تنها حدود 1000 نفر از عاملان به پای میز محاکمه کشیده میشوند. لازم به یادآوری است که این آمار جرائم صورت گرفته توسط زنان و مردان علیه قربانیان زن و مرد را در بر میگیرد، هرچند اکثر قریب به اتفاق تجاوزها توسط مردان انجام میشود؛ اکثر قریب به اتفاق قربانیان زن هستند؛ و 99 درصد محکومین به تجاوز (و تعرض همراه با دخول) در بریتانیا را مردان شکل میدهند. در ایالات متحده تقریباً تنها ۲/۲ درصد از تجاوزهای گزارش شده به محکومیت منتهی میشوند.
با این حال، میتوانیم بدون کنار گذاشتن تعهدمان به حقوق متهم (یک توجیه رایج دیگر برای دست روی دست گذاشتن) میزان محکومیت را افزایش دهیم. میتوانیم بودجه بیشتری به پلیس و دادستانی برای تحقیقات مربوط به تعرضات جنسی اختصاص دهیم؛ تحقیقاتی که متأسفانه هنوز ممکن است در مراحل اولیه رها شوند. میتوانیم بر تلاشهای آنها نظارت کنیم تا مطمئن شویم کار را به بهترین شکل پیش میبرند. میتوانیم بودجه بیشتری به آزمایش شواهد پزشکیِ قانونی اختصاص دهیم، که در حال حاضر بسیار زمانبر است و در بسیاری از موارد این شواهد از دست رفته یا به حال خود رها میشود.
مهمتر از همه، میتوانیم مراجعه به پلیس را برای قربانیان آسانتر کنیم؛ در میان تمامی جرمها، احتمال گزارش کردن تجاوز کمتر از هر جرم دیگری است. کاری که نباید انجام دهیم این است که تظاهر کنیم این مشکلی متفاوت و آسان است، یا طوری عمل کنیم که انگار راهحل تجاوز رازی پیچیده و غیرقابل فهم است.
در مورد سرقت، آتشسوزی یا کلاهبرداری، همه میدانیم که مجازات نه فقط به عنوان کیفر بلکه به عنوان بازدارنده عمل میکند. ما میفهمیم که رها کردن قاتلان بدون مجازات تنها مسئلهای مربوط به وجدان شخصی نیست بلکه به امنیت عمومی ربط دارد. میفهمیم که اگر تصمیم بگیریم حمل ماریجوانا را قاطعانه مورد پیگرد قرار ندهیم، مصرف ماریجوانا در میان افرادی که به قانون متعهد نیستند افزایش مییابد. میدانیم که اگر میخواهیم سرقت هویت را کاهش دهیم، باید پلیس و دادستانی را به سمتی هدایت کنیم که این جرم را در اولویت قرار دهند، و به آنها بودجه و آموزش کافی بدهیم تا مجرمان را با موفقیت محکوم کنند. زمان آن فرا رسیده است که همین عقل سلیم را در مورد تجاوز به کار گیریم.
منبع: سایت آسو
نویسنده: ساندرا نیومن
برگردان: آرمین امید