امیرعباس آذرموند: در میانه دهه ۷۰، روزی از روزهای بهار بود یا تابستان. پسرکی که هنوز ده ساله نشده بود همراه با مادرش در یکی از فرعیهای خیابان پیروزی در حال بازگشت به خانه خود بود. هنوز تا ظهر اندکی زمان مانده بود و مادر بار خرید در دست حرکت میکرد و پسرک نیز در عالم خودش بود. میخواستند از میدان چهارصددستگاه به کوچه خود بپیچند که ناگهان فعل و انفعالی رخ میدهد؛ پسرک که اندکی از مادرش فاصله داشت ناگهان متوجه شد پسری حدودا ۱۸ ساله از کنار مادرش با عجله فرار کرد و مادر شرمگین و رنگ پریده یک نگاه به پسرش کرد، بارش را روی زمین رها کرد و دنبال جوانک دوید. بقیه پسرهای محل که اندکی آن طرفتر والیبال بازی میکردند بازی را رها کردند و به دنبال آن جوانک افتادند تا انتقام تعرض به زن «عمو حسن» را از او بگیرند.
آن روز پسرک دقیقا نفهمید چه شده؛ حتی وقتی به خانه رسید و عصبانیت و خشم و فریادهای پدرش را هم دید درنیافت ماجرا از چه قرار است. تنها فهمید اتفاق بدی افتاده که نباید میافتاد و پدر هم از این موضوع شدیدا عصبانی است و تا ساعاتی در خیابان به دنبال جوانکی میگشت که نشانیهایی از لباسش داشت. پیراهن زرد، کتی مشکی و شلوار لی. از این ماجرا نزدیک به یک دهه میگذرد. پسرک حالا ۱۶ ساله است و تازه بالغ. سیبیلهایش را تیغ میزند و خوشحال از این است که هر روز بیشتر به «مردها» شبیه میشود. پسر بزرگ خانوادهای است که پدر آن «زورخانهای» است و از جاهلان قدیمی محل. او از مرد شدن چیز زیادی نمیدانست تنها میخواست برای بیرون رفتن و با دوستانش گشتن دیگر به کسی جواب پس ندهد و دستش در جیب خودش باشد تا هر طور خواست خرید کند چون به نظرش این موضوع برای مرد شدن و مردانگی ضروری است!
با این حال وقتی بین دوستانش حرف از مرد شدن میشد، رابطه با زنان و کودکان تعیینکنندهتر از هر چیزی بود. حالا او هم در راه مدرسه به دختران متلک میانداخت. گرچه هنوز شناخت درستی از غرایز نداشت ولی میدانست اگر دختری با او دوست شود نشاندهنده مردانگی است. از زندگی مادر و پدرش فهمیده بود به اصطلاح فرمان دست مرد است. از رفتار پدرش و دوستان پدر دریافت که به زنان میشود متلک و زور گفت. درواقع انگار معیار «مردتر» شدن رابطه مستقیمی با اعمال زور با زنان دارد. او هم به دوستانش پیوست تا راه پدر را ادامه دهد. گرچه گاهی خوشمزگی میکرد اما هرگز حاضر نشده بود به زنان دست درازی کند و همین موجب میشد گاهی دوستانش او را دست بیاندازند. همکلاسیها از تجربه او بیخبر بودند ولی او هنوز یاد صورت رنگ پریده مادرش میافتاد و ضربان قلب او و دستانش که میلرزیدند.
حالا در دهه ۹۰، پسرک که حالا برای خودش «مردی» شده، دیگر متلکگویی و مزاحمت خیابانی را کنار گذاشته؛ مارکسیست شده و نسبت به مساله زن حساس. حالا دیگر مرد بودن معیار او نیست. مادرش مدتهاست مرده و با پدرش سالهاست قهر کرده؛ دیگر از اینکه مرد شده و واقعا مستقل، به خود نمیبالد. او از سال ۸۸ به تدریج نسبت به سیاست حساس شده و به مطالعه رو آورده و حالا دیگر گردن کلفتهای محل و دوستان پدرش الگوی او نیستند. او در این سالها لنین را با هیجان میخواند و هر روز از پدرش که در روزهای فوت همسرش تنهاتر شده بود، فاصله میگرفت و به تدریج به این باور رسید که نظام طبقاتی و تبعیض جنسیتی رابطهای عمیق با هم دارند. گرچه مرد است و مردانگی دامنش را رها نمیکند اما حداقل دیگر آن را ارزش نمیداند.
برای پسرکی که حالا ۳۰ ساله است مردانگی نه افتخار بلکه دردی است که مادرش در میانه یک روز در دهه هفتاد تجربه کرد. او حالا نه طبقه کارگر را زیر دست میخواهد و نه زنان را. برعکس قصد دارد مردسالاری و سرمایه داری را قربانی جهانی کند که برابری پرچم آن است و تبعیض، غصه سالهای دور آن در کتابهای تاریخ.
روزی شادی صدر، یکی از فعالان حوزه زنان گفت مردان ایرانی با متلک گفتن بالغ میشوند. اما بسیاری از مردان این گفته را قبول ندارند. مثل بسیاری از دوستان این پسر ۳۰ ساله وقتی در جمعی با رفقایش و در حالی که همه علیه این موضع بودند، گفت: «من اما در دوران بلوغم متلک گفتم و برادرم هم چنین میکرد. پدرم تا سنین بعد از میانسالی هم همین کار را کرده و بسیاری دیگر که من میشناسم هم همینطور. واقعا شما در راه مدرسه متلک نیانداختید؟»