گلچهر حمیدیمنش: صبح یک روز عادی از مسیر همیشگی راهی سر کار هستم. بیرون کافهای که میخواهم قهوه صبحگاهیام را بخرم، مرد جوانی که با مرد مسنتری که میتواند پدرش باشد پشت میز بیرون کافه نشسته، برایم با شهوتی چندشآور بوس میفرستد. با جدیت در چشمهایش نگاه میکنم، دو قدم به طرفش بر میدارم و با لحنی سرد و صدایی آرام میگویم: «این چه کاری بود که کردی؟ آیا میدانی میتوانم با پلیس تماس بگیرم و این آزار جنسی را گزارش کنم؟»
بدون اینکه منتظر پاسخ او بمانم وارد کافه میشوم و همینکه به صف برای سفارش دادن میرسم، از پشت سرم صدای فریاد مرد جوان باعث میشود که رو برگردانم. فریادزنان دارد به من نزدیکتر میشود، میگوید بهتر است که هرچه زودتر با پلیس تماس بگیرم و به اینجا دعوتشان کنم چون دوست دارد که خنده آنها را لحظهای که من با این ریخت چندشآور و غیرجذاب در حال گزارش آزار جنسی میبینند، شاهد باشد. اینقدر به من نزدیک شده که مجبور به برداشتن قدمی به عقب میشوم. به فریادهایش ادامه میدهد و میگوید که اینقدر زشت و بیقواره هستم که حتی اگر اجباری هم در کار باشد، فیزیولوژیاش اجازه نمیدهد که با من رابطه جنسی برقرار کند. و البته که همه این گفتهها را با استفاده از رکیکترین الفاظ بیان میکند و از بازسازی هیچ جزییاتی ابایی ندارد.
در این یک یا دو دقیقه، در کافه شلوغ صبح، اکثر مشتریان فقط خیره شدهاند و چندتایی هم در حال ادامه دادن به کار خود در کمال بیتفاوتی هستند. مدیریت کافه اما از پشت دخل بیرون آمده و نزدیک ما ایستاده. انگار منتظر است که حرف پسر تمام شود تا از او بخواهد انجا را ترک کند. اما پسر هنوز دارد فریاد میزند که دلش برای این همه بیقوارگی من میسوزد و زشتترین «چیزی» هستم که در این دنیا به چشم خود دیده است. من تا همین جای کار از اینکه قدمی به عقب برداشتهام و از اینکه پاهایم دارد میلرزد و کمرم از عرق خیس است از خودم حسابی شاکی هستم. پس سعی میکنم با نفسی عمیق لرزش صدایم را پنهان کنم تا بگویم که نظرش درباره من برایم کاملاً بیاهمیت است.
اما مدیر کافه جملهام را قطع میکند و از من خواهش میکند که قائله را ختم کنم. مرد کافه را ترک میکند. زنی از یکی از میزها به طرفم می آید و دستم را میگیرد و میخواهد که بنشینم. میدانم که هر تلاشی برای حرف زدن به ترکیدن بغضم ختم میشود. پس در سکوت سعی میکنم که از امنیت دستهای زن انرژی بگیرم. زن میگوید: «این فقط یک رفت و آمد عادی روزانه ماست، اما از ما میخواهند برایش هشتگ درست کنیم و فراگیری این آزارها را به چشم بیاوریم». اشاره دارد به هشتگ «من هم» که شب قبل در سرتاسر فضای مجازی دست به دست میشده. میپرسد که چه قهوهای دوست دارم تا مرا مهمان کند، میگویم که دیرم شده و اگر همین الان به طرف ایستگاه نروم قطارم را از دست میدهم. زن دیگری که با او سر یک میز نشسته میگوید پس لاقل بگذار به تو یک بغل گرم بدهم و من را در آغوش میکشد. به خودم فرصت احساس کردن آغوشش را نمیدهم چرا که میدانم اشکم سرازیر خواهد شد. از اینکه از بغض خود شرمنده هستم، سختتر بغض میکنم و همینکه از کافه بیرون میآیم اشک گونههایم را خیس میکند. تا وقتی به سر کار برسم، فقط اشک میریزم. برای خودم که باید باز هم بگویم «من هم»، «من هم» دوباره، برای صدمین و هزارمین بار، برای همه زنهای بینظیر و پرقدرتی که اعترافات دردناک و شجاعانهشان را شب قبل خواندهام، برای همه زنهای دیگری که میدانم به هر دلیلی یا نخواسته یا نتوانستهاند که به کسی بگویند که «آنها هم.»
در ادامه روز و هفته، هر بار که در ذهنم این اتفاق را مرور کردم، برای دوستان و خانواده تعریف کردم و حتی در پیاده کردن تجربهام برای این نوشته، نکات قابل بحثی برایم روشن شد و سؤالهای جدیدی در ذهنم شکل گرفت. سؤالهایی در گفت گوهای آینده امیدوارم سوالهای جدیدتری را شکل بدهند. من به برخورد خود با صدای آرام بسیار فکر کردم. در شرایط مشابه دیگر هم همیشه سعی کردهام که لحن آرام و حالت خونسردی به خود بگیرم. باور دارم که این حفظ خونسردی میتواند نشانهای از این باشد که رفتار طرف مقابل حتی لایق پریشان کردنم هم نبوده است. ولی در تاملات بعدی، دو فرضیه دیگر هم برای خواستگاه این رفتار خود پیدا کردم. اول اینکه احساس قدرتی که در حفظ آرامش از خود پیدا میکنم، در نتیجه فاصله گرفتن از تصویر کلیشهای زنی است که همیشه جیغ میکشد و عکسالعملهایی نامتناسب نشان میدهد و به اصطلاح «دراما کویین» یا الهه تراژدی است. به علاوه احساس میکنم که صدایی در ناخودآگاهم، که بسیار قدیمیتر و ریشهدارتر از مطالعات شخصی پس از دوران بلوغم و در اثر خوش شانسی مواجه شدن با متون فمینیستی پیدا کردهام به من یادآور میشود که بلندتر از حدی، حق اعتراض ندارم. حتی اعتراضم هم نباید فراتر از کلیشههای زنانه برود و باید در حد یک غر بماند.
به تعجب آشنایی هم که در چشمهای آزارگر بعد از اعتراض من بود بسیار فکر کردم. تعجبی که تقریباً در تمامی تجربههای مشابه در نگاه آزاردهندهها بعد از اعتراض به رفتارشان دیدهام. شگفتزدگیای که سوای از اینکه از طرف خود آزارگر باشد یا شاهدها، یا حتی نزدیکانی که برایشان تجربهام را بازگو میکنم به من یادآور میشود که اعتراض من به این تجاوز به حریمم، خیلی «غیرعادی» تر از آزاری است که رخ داده است.
بخشی از این شگفتزدگی ریشه در آمار بسیار بالای آزارهایی از این قبیل است که گزارش نمیشوند و عموماً بدون هزینه برای آزارگر تمام میشود. دلیل این سکوت، قابل پیشبینی نبودن هزینه اعتراض برای قربانی است. چرا که نه تنها عکسالعمل آزارگر قابل پیشبینی نیست، بلکه اعتراضات و اعترافات قربانیان در رابطه با آزارهای جنسی که ریشه درساختار قدرت نظام مردسالار دارد، باز هم در همان چهارچوب قرار میگیرد و در نتیجه با همان کلیشههای جنسیتی که نظام مردسالار بر آن استوار است، قضاوت میشوند. کلیشههایی از قبیل غیر قابل کنترل بودن شهوت و نیازهای جنسی مردان و قرار گرفتن زنان در نقش ابژههای جنسی.
در اکثر روایات آزار جنسی که از زنان شنیدهام، جملههایی از قبیل «خیلی هم معمولی لباس پوشیده بودم»، «آرایش چندانی هم نداشتم» و … گنجانده میشوند. گویی باید اثبات کنیم که این آزارها حقمان نبوده است. این تفکر نه تنها در زنان قربانی، بلکه در آزارگرها هم نهادینه شده است. بارها شنیدهام که آزارگر بعد مواجهه با اعتراض به ظاهر قربانی اشاره کرده: «اگر این توجه را دوست نداشتی پس چرا اینگونه لباس پوشیدی؟» حتی در آخرین تجربه خودم که در این متن آوردهام، وقتی آزارگر ذکر میکند که پلیس نمیتواند ادعای من را باور کند به ظاهرم اشاره میکند و قسمتی از بار این اتفاق را بر دوش من میگذارد.»
در این مورد شرایط پیرامون من و قوانین کشوری که در آن زندگی میکنم، در نتیجه سالها تلاش مستمر فمینیستهایی که زندگیشان را برای داشتن حق امروز من گذاشتهاند، به من این امکان را میدهد که با هر ظاهری آزار جنسی را به پلیس گزارش کنم و مطمئن باشم که موظف به پیگیری هستند (وابسته به اینکه رنگینپوست بودنم چقدر برای پلیس تعهد به وظایفش را به جریان در میآورد). اما برای مثال در چهارچوب حجاب اجباری در ایران، در شرایط مشابه حتماً باید طول مانتو و عرض روسری خود را اندازه میگرفتم تا مطمئن باشم که با آمدن پلیس خود اول در دردسر قرار نمیگیرم. و البته که هزینهساز بودن گزارش آزار جنسی برای قربانیان در هیچ کجای دنیا امری غریبه نیست. در گزارشی که روزنامه ایندپندت در ژانویه ۲۰۱۷ منتشر کرد، ۷۱ درصد از زنانی که در انگلستان آزار جنسی در محل کار خود را گزارش کردهاند، تا حداکثر سه ماه بعد، کار خود را از دست دادهاند.
و البته نگاهی کلی به طیف وسیع شرایط، ظواهر و فرهنگهای غالب در آزارهای جنسی که روزانه در سراسر دنیا اتفاق میافتند، به ما یادآور میشود که آزارهای جنسی ریشه در ظواهر قربانیان یا هوسهای جنسی آزارگر و متجاوز ندارند. بلکه ریشه در قدرت نابرابر دارند. قدرتی که نظام مردسالار سعی در تقسیم ناعادلانه آن دارد. تقسیم ناعادلانهای که در طول تاریخ در جریان بوده و امروز حق مسلم فرض میشود. قدرت نابرابری که تحمل شنیدن اعتراض را ندارد.
حتی وقتی به توجهی که نسبت به آن رضایت نداشتهام اعتراض میکنم و «نه» میگویم، «نه» من و نخواستن من شنیده نمیشود. اگر دیگر توجهی از طرف او نصیبم نمیشود، به این دلیل نیست که خود به آن توجه «نه» گفتهام، بلکه به این خاطر است که «لیاقت» آن توجه را ندارم. اما درعین حال، هنوز مجبورم که تخیل و فانتزی تجاوزش به من را هرچه بیشتر و دقیقتر بشنوم و کافهای پر از تماشاچی را هم تحمل کنم. این تجربه به مثال تمام تجربههای آزارهای جنسی، ریشه در نیاز جنسی آزارگر یا ظاهر قربانی نداشت. این تجربه در ارتباط با قدرت است و اجباری که میخواهد قدرت ما را بگیرد. اجباری که ما نباید به آن تن بدهیم، اولین قدم در نظر من به اشتراک گذاشتن تجربههای خشونت با یکدیگر و با دنیاست.
باید آنقدر صحبت کرد تا بالاخره شنیدن این همه واقعیت ترسناک، موج حرکتی در پی داشته باشد. به شخصه با نوشتن، حرف زدن و خواندن در رابطه با این همه درد و ترومایی که آزاردیدگان باید تحمل کنند بسیار خشمگین میشوم. هرچند که این خشم نباید در ما به دنبال تعداد و شماره تحریک شود. چون این دردها قابل اندازهگیری نیستند. دلم میخواهد به تمام ازارگرهایی که اطرافم هستند، که بسیار هم هستند، که در مهمانی خانوادگی، جمع دوستانه، در محیط کار و در خیابان هستند، اندازه چندتا و چند بار نه، که اندازه «چقدرعمیق» را نشان بدهم. ما این درد و این تروما را هر روز در روح و جسممان حمل میکنیم. این خشونت اکثر رفتارهای روزانه ما را شکل میدهد. و چیزی که من در خود و اطرافیانم تا به امروز شاهد بودهام این است که ما هنوز اجازه درک فشار و تاثیرات عمیق این مسئله در زندگی خود را نداشتهایم. به این خاطر که ما در جوامع و گروههایی شکل گرفتهایم که امکان تلاش برای به دست آوردن صدای را از ما گرفتهاند.
سارا احمد میگوید: «شما هوا را اشغال کردهاید و توانایی ما برای نفس کشیدن را گرفتهاید. و حتی غمانگیزتر اینکه شما به ما باوراندهاید که نفس کشیدن نباید حتی نیاز ما باشد.» اما منظور از شمایی که هوا گرفتهاید، فقط آنهایی نیست که به ما متلک گفتهاند، دست زدهاند و بهمان تجاوز کردهاند، بلکه آنهایی است که ساکت ماندهاند. آزارهای جنسی خیابانی بسیار ریشهایتر و مهمتر از آن است که تا به امروز مورد توجه قرار گرفته است. البته که برای ما، صحبت کردن در رابطه با این ظلم، فراتر از نشان دادن آمار و ارقام است. به اشتراک گذاشتن این روایتها، برای ساختن همدلی و همراهی است. برای نشان دادن اهمیت دور هم آمدن و قدرت جمعی است. سکوت ما و شما باعث میشود که دیگران نتوانند صحبت کنند. سکوت آنقدر فضا را اشغال میکند که ما حتی نمیتوانیم درد و خشونتی که تجربه کردهایم را تحلیل و درک کنیم. و اگر سکوت فضا را اشغال میکند، اعتراض این فضا را پس میگیرد. هرچه تعداد بیشتری اعتراض میکنند، انگار که مجوز برای اعتراضهای بعدی هم صادر میشود و انگار که مدرکی برای اثبات اعتراضهای قبلی ارائه میشود. هرچند که نباید برای باور این اعتراضها به «مدرک» احتیاج باشد، اما خب وقتی یاد گرفتهایم که نباید اعتراض کنیم (نفس بکشیم)، وقتی کسی اطرافمان سکوت را میشکند، مثل رسیدن ماسک اکسیژنی به ماست. وقتی به ما گفته شده که تجربههای ما خشونت نبوده و هنجار جامعه همین است (که هنجارها خود خشونت آمیزند) اشتراک گذاشتن تجربههایمان میتواند به ما کمک کند که درد و خشونتی که به ما اعمال شده را بشناسیم و سپس برای ریشهکن کردنش دست به دست هم بدهیم.
منبع: کانون زنان ایرانی