نویسنده: بل هوکس
برگردان: برگردان سبا معمار
مقدمه مترجم: ترجمه این متن را، که در اصل مقدمه کتاب «اراده به تغییر: مردان، مردانگی و عشق» است از جهت پرسشهایی که بل هوکس مطرح میکند شروع کردم. از انتشار این کتاب ۲۰ سال گذشته و من همچنان فکر میکنم که نگرانی بل هوکس از «بحران مردانگی که امروز گریبانمان را گرفته است» کاملا بهجاست. فراگیر شدن فریادهای «ژن، ژیان، ئازادی» وارد دوسالگیاش میشود و فکر میکنم دیگر وقتش فرا رسیده بهطور جدی درباره نقشهایی که مردان میتوانند برای خروج از پدرسالاری ایفا کنند، پرسش کنیم. با برخی پیشفرضهای بل هوکس، مخصوصا آنجا که وظیفه آموزش و تغییر مردان را به دوش زنان میاندازد، موافق نیستم. باورم به این امر محکم است که زنان، مبارزانی بسیار گشوده و همراهانی بسیار فروتن در مبارزه برای نابودی رنجهای دیگران بودهاند؛ آنها در مبارزات صنفی، مبارزات خیابانی، در دانشگاهها، در مبارزات پرستاران و بازنشستگان و معلمها و همچنین در عرصه دیجیتال تمامی اعتراضات تاکنونی را با گشودگی همراهی کردهاند و در عین حال، دست از مبارزه برای احقاق حقوق خود نکشیدهاند. در مقابل، انتظار میرود که با نزدیک شدن به دوسالگی «زن، زندگی، آزادی»، مبارزه برای برابری جنسیتی همقدمهای بیشتری بیابد، انتظار میرود گفتوگوهایی بسیار صریحتر و صادقانهتر درباره همقدمیهای مورد نیاز برای خروج از پدرسالاری آغاز شود. فمینیستها پیشگامان بسیار دستودلبازی برای شکلگیری این گفتوگوها بودهاند و هستند. میماند قدمهایی که مردان (یعنی آنها که امتیازات سلطه در پدرسالاری بهشان اعطا شده و بههیچنحو حاضر به کنار گذاشتن آنها نیستند) هم چند قدمی به پیش بگذارند و میان عشق و پدرسالاری، یکی را انتخاب کنند.
متن: دهها سال پیش، وقتی کتاب فیلیس چسلر با عنوان درباره مردان[1] برای اولینبار منتشر شد، هیجانزده بودم. آن زمان فکر کردم که بالاخره اندیشمندی فمینیست، معمایی به نام مردان را برایم توضیح خواهد داد. تا آن لحظه نتوانسته بودم احساساتم را درباره مردان با هیچکس در میان بگذارم و اقرار کنم که نهتنها مردان را نمیفهم، بلکه از آنها میترسم. مطمئن بودم که چسلر با صراحت بیرحمانه معمولش بهسادگی به نامگذاری و توضیح این ترس بسنده نخواهد کرد و فراتر از اینها: مردان را برایم واقعی خواهد کرد. فکر میکردم مردها برایم به مردمانی تبدیل خواهند شد که میتوانم با آنها حرف بزنم، با آنها کار کنم و بهشان عشق بورزم. کتاب ناامیدکننده بود. پر از نقلقولهایی از منابع متعدد، بریدههایی از روزنامه که خشونت مردان را نشان میداد و جزئیاتی از اطلاعات ارائه میکرد؛ توضیحات بسیار اندک بود (اگر اصلا وجود داشت) و هیچ تفسیری هم در کار نبود.
از آن زمان به نظرم آمد که زنان میترسند درباره مردان با صراحت حرف بزنند و همینطور میترسند آنچه را در پیوندمان با آنها از جایگاه دخترها، خواهرها، مادربزرگها، مادرها، خالهها و عمهها، معشوقها و عاشقها و ابژههای جنسی گاهوبیگاهشان مشاهده کردهایم بهطور عمیق مورد کند و کاو قرار دهند. حتی به نظرم آمد که زنان از اعتراف به اینکه تا چه حد مردان را نمیشناسند هم میترسند. ناشناختهها احساس بیم و ترس را درمان تشدید میکنند و صرف شناخت مردها در رابطه با خشونتِ مردانه و خشونتِ تحمیلشده بر زنان و کودکان نیز شناختی ناکامل و نابسنده خواهد بود.
امروز متعجبم که زنان ترویجگر سیاستهای فمینیستی درباره مردان و مردانگی بهندرت حرفی برای گفتن دارند. در میان نوشتههای اولیه فمینیسم رادیکال، خشم، برآشفتگی، و حتی نفرت از مردان منعکس شد، با اینحال هیچ تلاش معناداری برای ارائه راهحلهایی که این دست احساسات را برطرف کند و تخیلی از فرهنگ آشتی ایجاد کند صورت نگرفت. تخیلی از جایی که زنان و مردان بتوانند در آن به هم برسند و زمین مشترکی پیدا کنند. فمینیسم مبارزاتی [میلیتانت] به زنان امکان داد برآشفتگی و نفرتشان از مردان را ابراز کنند اما به ما امکان نداد درباره معنای عشقورزیدن به مردان در فرهنگ پدرسالار حرف بزنیم یا بدانیم که چطور میتوانیم عشقمان را به آنها بدون ترس از مورد سوءاستفاده قرارگرفتن یا مورد ستم واقع شدن ابراز کنیم.
باربارا دمینگ[2] پیش از مرگش یکی از معدود اندیشمندان صریح فمینیست بود که میخواست فضایی ایجاد کند تا در آن بیپرده از احساساتمان درباره مردان بگوییم. او از این نگران بود که با شروع شکلگیری خشمی زنانه نسبت به مردان، ابراز هر حسی جز آنچه میگوید «مردان اصلاحناپذیرند» برای زنان غیرممکن شده است. او میگفت: «اینکه زنان بیشتر و بیشتری حس میکنند که مردان بهمثابه یک کل جنسیتی اصلاحناپذیرند، من را میترساند.» دمینگ فکر نمیکرد که مردان، ناتوان از تغییر باشند یا نتوانند از سلطه مردانه کنارهگیری کنند؛ اما فکر میکرد که ضروری است ما زنان درباره احساساتمان نسبت به مردان حقیقت را بگوییم: «من فکر میکنم میتوانیم به جایی که میخواهیم برسیم تنها اگر از مواجهه با حقیت احساساتی که در ما شکل میگیرند فرار نکنیم، حتی اگر گاهی آرزو میکنیم که کاش این احساسات حقیقت نداشتند. باید بپذیریم که گاهی آرزو میکنیم پدران، پسران، برادران و معشوقهایمان وجود نداشتند. اما در کنار این حقیقت، حقیقت دیگری هم وجود دارد: اینکه چنین حقیقتی، اندوهناکمان میکند.» در حالیکه برخی زنان فعال در جنبش فمینیستی از ناتوانی جمعیمان در ترغیب انبوهی از مردان به گرویدن به اندیشه فمینیستی اندوهگین بودند، بسیاری زنان بهسادگی احساس میکردند فمینیسم به آنها امکان داده است که نسبت به مردان بیتفاوت باشند، و از نیازهای مردانه رو برگردانند.
در پرشورترین دوره فمینیسم معاصر، بسیاری از زنان ادعا میکردند که از صرف انرژی برای مردان خسته شدهاند و میگفتند که میخواهند زنان را در مرکز تمام بحثهای فمینیستی قرار دهند. اندیشمندان فمینیستی مانند من که میخواستیم مردان را هم در بحث بگنجانیم معمولا برچسب مردانههویتیافته[3] میخوردیم و مرخص میشدیم. ما داشتیم «با دشمن میخوابیدیم»، فمینیستهایی بودیم که نمیشد بهمان اعتماد کرد چون به سرنوشت مردان توجه داشتیم. ما فمینیستهایی بودیم که به برتری زنان باور نداشتیم، همانطور که به برتری مردان باور نداشتیم. همزمان با پیشروی جنبش فمینیستی، این حقیقت مسلم شد که جنسیتزدگی و سوءاستفاده و ستم جنسیتی جز با درگیری عمیق مردان در مقاومت فمینیستی میسر نخواهد شد، با اینحال بسیاری زنان همچنان هیچگونه علاقه واقعی به تاکید بر مباحث مذکربودگی[4] نداشتند.
اینکه به توجه فمینیستی متمرکزتری بر مردان نیاز داریم، پذیرفته شد اما بدنهای از نوشتههای زنان درباره مردان پدید نیامد. کمبود چنین نوشتههایی این ظن را در من تقویت میکند که اگر زنان نمیتوانند به تفصیل درباره مردان حرف بزنند دلیلش این است که در فرهنگ پدرسالار بهخوبی اجتماعیشدهایم تا درباره موضوع مردان ساکت بمانیم. و فراتر از ساکت ماندن، اجتماعیشدهایم تا نگهبانان و خاککنندگان اسرار مهم باشیم، مخصوصا اسراری که ممکن است استراتژیهای روزانه سلطه مردانه، یا چگونگی تحکیم و نگهداری از قدرت مردانه در زندگیهای خصوصیمان را آشکار کند. قطعا زدنِ برچسبِ ستمگر بر تمام مردان و زدنِ برچسبِ قربانی بر تمام زنان از سوی فمینیسم رادیکال به منحرفکردن توجه از واقعیتِ مردان و ناشناخته ماندن آنها انجامیده است. بهسادگی برچسب ستمگر زدن به آنها و مرخص کردنشان به این معناست که هرگز به خلاءهایی که در فهممان درباره آنها وجود دارد نخواهیم پرداخت و هرگز درباره مردبودگی به شیوههایی پیچیدهتر حرف نخواهیم زد. دیگر لازم نخواهد بود از این بگوییم که ترسمان از مردها به چه شیوههایی چشماندازهایمان را تغییر شکل میدهد و چگونه مانع فهممان میشود. نفرت از مردان صرفا راهی برای جدینگرفتن مردان و مردانگی بود. برای ما زنان فمینیست خیلی سادهتر بود که درباره به چالش کشیدن و تغییر دادن پدرسالاری حرف بزنیم تا اینکه از موضوعی بگوییم که همزمان از آن میدانستیم و نمیدانستیم؛ از مردان و راههای مطلوبمان برای تغییر آنها. ترجیح میدادیم که دلخواستمان را، که عبارت بود از ناپدیدشدن، مردن و رفتن مردان، بیان کنیم.
باربارا دمینگ[5] وقتی درباره مرگ پدرش مینویسد آشکارا این میل را ابراز میکند: «سالها پیش، آخر هفتهای در روستا [پدرم] داشت با بیل و کلنگش کار میکرد و باغچه جدیدی میساخت. در همان حال سکته کرده بود و افتاده بود روی خاک. تیم امداد را خبر کردیم، تلاش کردند به زندگی برش گردانند اما نتوانستند. من روی زمین کنارش تقریبا دراز کشیده بودم و دستهایم را دور بدنش حلقه کرده بودم. متوجه شدم که این اولینباری است در زندگیام که احساس میکنم واقعا میتوانم بدن پدرم را لمس کنم. محکم گرفته بودمش، با عشق و با اندوه. بخشی از اندوهم بهخاطر پدرم بود که دوستش داشتم و داشت میمرد، اما بخشی از آن به این خاطر بود که میدانستم مرگش باعث خواهد شد احساس آزادی بیشتری کنم. بابت اینکه چنین چیزی درست باشد عزادار بودم. سخن گفتن از این اندوه برایم سخت است، اینکه اولین باری که احساس میکردم آزادم پدرم را بدون ترس از قدرتی که بر من دارد لمس کنم، زمانی بود که مرده بود. تحمل این اندوه برایم ناممکن است. و فکر میکنم دشوار بتوان زنی را یافت که چنین اندوهی را حس نکرده باشد. برای همین، فکر میکنم سادهسازی است اگر به گفتن این حقیقت که گاهی آرزو میکنیم مردها مرده بودند بسنده کنیم. باید بگوییم که تحمل چنین حقیقتی تا چه حد برایمان ناممکن است و تکه تکهمان میکند.» بهعنوان زن جوانی در ۲۰سالگی که هنوز قدرتهای خودش را پیدا نکرده بود، معمولا آرزوی مرگ مردان زندگیام را داشتم. آرزویم برای مرگ پدرم از کودکیام شروع شد. این راهی بود که به خشم و خشونتش پاسخ میدادم. رویای رفتن، مردن و ناپدید شدنش را در سر میپروراندم.
مرگ، راهی برای برونرفت از ترسی بود که با تهدید «صبر کن تا پدرت به خانه بیاید» به سراغمان میآمد. خطر مجازات حاد، و قدرت پدر بر ما بسیار واقعی بود. وقتی در تختخواب کودکیام دراز میکشیدم و منتظر بازگشتش میشدم تا خشم سهمگینش را در صدای بلند دستور دادنش بشنوم، با خودم فکر میکردم: «فقط اگر بمیرد ما میتوانیم زندگی کنیم.» بعدتر که زن بزرگسالی بودم و منتظر مرد زندگیام -که نه فقط پارتنری باملاحظه نبود بلکه گاهی از شدت خشم به مرز انفجار میرسید- میشدم تا به خانه برگردد، با خودم فکر میکردم شاید تصادف کند و بمیرد، شاید به خانه نیاد، و بعد من آزاد خواهم بود و خواهم توانست زندگی کنم.» این تلخترین حقیقت سلطه مردانه است، اینکه مردها ابزارهای پدرسالاری را چنان در زندگی روزمره به کار میبرند که برای زندگی بسیار تهدیدآمیزند و زنان و کودکان چنان در ترس و دیگر شکلهای بیقدرتی جمع میشوند که باور دارند تنها راه خروجشان از رنج، تنها امیدشان، این است که مردها بمیرند، این است که پدر پدرسالار به خانه نیاید. زنان و کودکان دختر و پسر میخواهند که مردان بمیرند چون باور دارند که این مردان ارادهای برای تغییر ندارند. آنها باور دارند که حتی مردانی که سلطهگر نیستند هم، حامی آنها نیستند. آنها باور دارند که مردان، ناامیدکنندهاند.
وقتی که خانه را ترک کردم و به کالج رفتم، اگر به خانه زنگ میزدم و پدرم تلفن را جواب میداد قطع میکردم. هیچ حرفی نداشتم که به او بزنم. برای گفتوگو با پدری که گوش نمیداد هیچ کلمهای نداشتم، پدری که به نظر نمیآمد برایش اهمیتی داشته باشم، پدری که کلمهای مهربانی و عشق به زبان نمیآورد. من هیچ نیازی به یک پدرِ پدرسالار نداشتم و فمینیسم به من آموخته بود که میتوانم او را فراموش کنم و از او روی برگردانم. اما با رویگردانی از او، از بخشی از خودم هم رویگردان شدم. اینکه ما زنان میتوانیم قدرتمان را در جهانی بدون مردان پیدا کنیم، افسانهای در فمینیسمِ کاذب است. ما تنها زمانی میتوانیم قدرتمان را بهطور کامل پس بگیریم که حقیقت را درباره نیازمان به بودنِ مردها در زندگیهایمان بگوییم، و همچنین درباره این حقیقت که مردان، چه بخواهیم و چه نه در زندگیهایمان هستند، و درباره این حقیقت که نیاز داریم آنها پدرسالاری را به چالش بکشند و تغییر کنند.
درحالیکه اندیشه فمینیستی به من امکان داد از مرزهایی که پدرسالاری وضع کرده فراتر بروم، جستوجوی کمال و تلاش برای بازیابی خود، من را به سوی پدرم برگرداند. آشتی من و پدرم با بازشناسی این حقیقت شروع شد که عشق او را میخواستم و به آن نیاز داشتم و این حقیقت که اگر هم نتوانم عشق او را دریافت کنم، حداقل نیاز دارم زخمی را که خشونتهای او در قلبم ایجاد کرده درمان کنم. نیاز داشتم که با او صحبت کنم و به او حقیقت را بگویم، که او را نزدیک نگه دارم و به او بگویم که اهمیت دارد. امروز وقتی به خانه زنگ میزنم، از شنیدن صدای پدرم و گویش جنوبی او که جابهجا صمیمانه و شکسته میشود لذت میبرم، میخواهم که صدایش را تا ابد بشنوم. نمیخواهم بمیرد، این پدری که میتوانم در آغوش بگیرم، این پدری که عشقم را دریافت میکند و به من عشق میدهد. با فهمیدن او خودم را بهتر میفهمم. برای بازپسگیری قدرتم بهعنوان یک زن نیاز دارم که او را بازپس بگیرم. ما به هم تعلق داریم.
«اراده به تغییر: مردان، مردانگی و عشق» درباره نیازمان به زندگی کردن در جهانی است که زنها و مردها در آن به هم تعلق دارند. با نگاه به راههایی که پدرسالاری به کار گرفته تا قدرتش را بر مردان و زندگیهایشان حفظ کند، بر خودمان ملزم میکنم فمینیسم را برای مردان بازپس بگیریم و نشان دهیم که چرا اندیشه و کنش فمینیستی تنها راهی است که میتوانیم واقعا به بحران مردانگی که امروز گریبانمان را گرفته بپردازیم.اگر نقشهی راهی برای تغییر نداشته باشند، نمیتوانند تغییر کنند. اگر هنر عشقورزیدن را نیاموزند، نمیتوانند عشق بورزند. این فرض که مردان ارادهای برای تغییر ندارند درست نیست. اما این درست است که مردان از تغییر میترسند. این درست است که انبوهی از مردان حتی تلاش برای پس زدن موانع پدرسالاری را آغاز نکردهاند، تا بتوانند خود را بشناسند، با احساساتشان مرتبط شون، و عشق بورزند. مردان برای اینکه عشق را بشناسند، باید از اراده به سلطه دست بکشند. باید بتوانند زندگی را بر مرگ انتخاب کنند. باید به تغییر اراده کنند.
[1] About Men, Phyllis Chesler, 1978
[2] Barbara Deming (July 23, 1917 – August 2, 1984)
[3] Male-identified
[4] maleness
[5] Barbara Deming