نویسنده: آدری لرد
برگردان: سبا معمار
جنسیتزدگی: بیماری آمریکایی با نقابی سیاه بر چهره[1]
مقدمه مترجم: روزهایی که این متن را ترجمه میکردم، در تاروپودی از ستمها سپری شد. تاروپودی که نمیتوانم مسئولیت آنها را که پیشتر «اندیشمردان زن، زندگی، آزادی[2]» نامیده بودم در بافتهشدنش نادیده بگیرم. فکر میکنم بیش از هر وقت دیگر لازم است دربارۀ ضرورت محوریتیافتن جنسیتزدگی در مبارزاتمان سخن بگوییم. احکام سنگین برای زنان کنشگر و فعالان فمینیست، حذفشدنشان از کنفرانسها، همایشها و رسانهها و بهطور کلی فضای اندیشه، فضای بودن و فضای زندگی، وجود «امتیازات مردانه» را فریاد میزند و با اینحال، غالب مردان روشنفکر که داعیۀ مبارزه دارند از پذیرش و بهرسمیتشناختن آن سر باز میزنند. امیدوارم، همانطور که لرد امیدوار بود، مردان در این مبارزه به زنان ملحق شوند – چراکه مبارزه علیه جنسیتزدگی، مبارزهای برای رهایی خود آنها هم خواهد بود.
متن: فمینیسم سیاه همان فمینیسم سفید با نقابی سیاه بر چهره نیست. زنان سیاه مسائل منحصربهفرد و بهحقی دارند که زندگیهای ما را در حکم زنان سیاه تحت تاثیر قرار میدهد، بدون آنکه پرداختن به آنها ذرهای از سیاهبودنمان کم کند. تلاش برای گشایش باب گفتوگو میان زنان سیاه و مردان سیاه با حملهبردن به فمینیستهای سیاه تلاشی کوتهنظرانه و خودتخریبگر به نظر میرسد و این همان کاری است که روبرت استیپلز، جامعهشناس سیاه در پژوهشگر سیاه[3] انجام داده است.
با وجود دستاوردهای اقتصادی اخیر، زنان سیاه همچنان در پایینترین رده مزدبگیران بر اساس جنس و نژاد در میان ملت آمریکا قرار دارند. دانستن این حقیقت، درکی از آن نابرابری را در شروعم بحث ممکن میکند. به گفتۀ خود استیپلز، در ۱۹۷۹ زنان سیاه تنها «در یک قرن آینده» تهدیدی «برای سبقت از مردان سیاه» در زمینۀ آموزش، اشتغال و درآمد خواهند بود. به دیگر معنا، وجود نابرابری مثل روز روشن است؛ لیکن چگونه میشود توجیهاش کرد؟
ما زنان سیاه، از آنرو که زن هستیم از جایگاه زنان سیاه سخن میگوییم و نیاز به دیگرانی نداریم که به جای ما سخن بگویند. این وظیفۀ مردان سیاه است که به حرف بیایند و به ما بگویند چرا و چگونه مردانگیشان چنان بهدست زنان سیاه به خطر افتاده که آنها را اولین هدفهای خشم توجیهپذیرشان قرار میدهند؟ چه تحلیل درستی از این اژدهای سرمایهدار که در درونش زندگی میکنیم وجود دارد که بتواند تجاوز مردان سیاه به زنان سیاه را توجیه کند؟
فمینیستهای سیاه و دیگر زنان سیاه، هرچقدر هم که کلماتشان تلخ باشد، دستکم گفتوگوهای ضروری را شروع کردهاند. ما دستکم برادرانمان را در خیابان نمیکشیم و آنها را با ضربات مکرر چکش به قتل نمیرسانیم. در عین حال، از مغلطههای موجود در راهحلهای جداییخواهانه آگاهیم.[4]
استیپلز دعوی خود را چنین اقامه میکند: میگوید سرمایهداری برای کامیابیِ مردان سیاه، تنها کیر و «خشمی غیرعادی» برایشان باقی گذاشته است. اما آیا این خشم حتی ذرهای موجهتر از خشم زنان سیاه است؟ و چرا از زنان سیاه انتظار میرود که مانند اسفنجی این خشم مردانه را در سکوت فروخورند؟ چرا این خشم مردانه به سوی نیروهایی که او را از کامیابی بازداشته است، بهطور مثال به سوی سرمایهداری، روانه نمیشود؟ استیپلز در نمایش برای دختران رنگینپوستی که به خودکشی فکر کردهاند / وقتی رنگینکمان کافی است اثر نتوزاک شانگ[5] «عطشی جمعی برای خون مرد سیاه» میبیند. و با اینحال این کودکان دختر و خواهران سیاهم هستند که اطرافم افتاده و خونریزی میکنند و قربانی عطش برادرانمان میشوند.
استیپلز مرگ پاتریشیا کووان[6] را در چه تحلیل تئوریکی قرار میدهد؟ زن جوان سیاهی که پس از مشاهده تبلیغی برای بازیگری تئاتر در نمایشی که چکش نام داشت به مصاحبه رفت. وقتی صحنۀ دعوا را بازی میکرد، و درحالیکه برادرِ نمایشنامهنویس و پسرِ چهارسالۀ پاتریشیا صحنه را تماشا میکردند، مردِ سیاهِ نمایشنامهنویس او را با ضربات مکرر پتک تا حد مرگ کتک زد. آیا «شفقت» استیپلز برای «مردان سیاه راهگمکرده» زندگی این مادر جوان را باز میگرداند؟ یا مرگش را بیمعنا و پذیرفتنیتر میکند؟
احساسات مردان سیاه نسبت به حذفشدن [کنسلشدن]، گلهها و ترس از آسیبپذیریشان باید موضوع صحبت قرار گیرد، اما نه از سوی زنان سیاه و آنهم به قیمت «خشم غیرعادی» ما. اگر این جامعه نقشهایی را پیش روی مردان سیاه میگذارد اما اجازۀ ایفایشان را به آنها نمیدهد، آیا این ما زنان سیاه هستیم که میبایست برای جبران انعطاف به خرج دهیم و زندگیهایمان را عوض کنیم؟ یا این جامعه است که به تغییر نیاز دارد؟ و چرا مردان سیاه باید چنین نقشهایی را نقشهایی درست تلقی کنند و اساسا این نقشها را چیزی جز مخدری ببینند که کنارآمدن با جنبههای دیگر سرکوب را برایشان آسان میکند؟ یکی از ابزارهای دوگانهپنداری بزرگ آمریکایی، سرزنش قربانی برای قربانیشدگی است: گفته میشود که مردمان سیاه با ندانستن حدوحدودشان باعث قتل خود میشوند؛ زنان سیاه با سربهراه نبودن، یا زیاده از حد اغواگربودن، یا ... تجاوز و قتل و سوءاستفاده خود را رقم میزنند.
آنچه استیپلز آن را «حقیقت» مینامد و بر اساس آن زنان سیاه احساس رضایتشان را از بچهدار شدن میگیرند تنها زمانی «حقیقت» است که از دهان مردان سیاه شنیده شود، و هر فرد سیاه در این کشور [که جز این بگوید] یا احمق است و یا دیوانه، حتی اگر زن «متاهل خوشبختی» باشد که «هیچگونه سرخوردگی فروخوردهای ندارد که نیاز به آزادسازی داشته باشد» (!). چنین باورهایی همسو با کهنهترین اراجیف جنسیتزده در تمام دوران است که میگوید تمام چیزی که یک زن به آن نیاز دارد «تا ساکت بماند» داشتن «یک مرد خوب» است. این را کنار اراجیفی چون «برخی از بهترین دوستان من ... هستند» قرار دهیم.
استیپلز به جای گشایش باب گفتوگویی بسیار ضروری میان زنان سیاه و مردان سیاه، به موضعی دفاعی عقبنشینی میکند که یادآور لیبرالهای سفید دهه ۶۰ است؛ آنها که هرنوع ابراز غرور سیاه یا هرنوع عرضاندام سیاهان را تهدیدی علیه هویت خودشان و تلاشی برای بیرونراندن خود تلقی میکردند. اما اینجا [در این مقاله] با مرد سیاه باهوشی مواجهایم که باور دارد –حداقل در گفتار– هرگونه فراخوان زنان سیاه برای عشقورزیدن به خود (و هیچکس نگفته است فقط به خود) تهدیدی علیه هویت مردانۀ سیاه و یا انکار آن خواهد بود!
در این کشور، زنان سیاه سنتا به هرکس جز خود شفقت ورزیدهاند. ما مراقب سفیدها بودیم چون باید برای زندهمانیمان پول درمیآوردیم؛ ما مراقب کودکان و پدران و برادران و عشاقمان بودیم. تاریخ و فرهنگ عامه، و همچنین زندگیهای شخصیمان، پر از افسانههایی از زنان سیاه است که «برای مردان سیاه راهگمکرده شفقت به خرج دادند». دختران و خواهران ترسیده، شکسته، کتکخورده و مردۀ ما شهادتی بیصدا علیه واقعیتاند. باید یاد بگیریم که برای خود نیز مراقبت و شفقت داشته باشیم.
با توجه به میزان فداکاری خودخواستهی زنان سیاه برای کودکان و مردانشان، این هشداری بسیار ضروری است و مهم نیست که رسانههای سفید چه استفادههای ناموجهی از آن بکنند. این فراخوانی برای بهادادن به خود و عشقورزیدن به خود است که با خودشیفتگی تفاوت دارد، همانطور که استیپلز میبایست حتما به خوبی بداند، خودشیفتگی نه از روی عشقورزیدن به خود، که از روی نفرتورزیدن به خود میآید.
اینکه مردان سیاه درباره این مسائل دیدگاههای معقول و روشنی ندارند مسئولیت زنان نیست. غالبا از ما انتظار رفته است که همهچیز برای همهکس باشیم و از موقعیت هرکسی سخن بگوییم جز خودمان. مردان سیاه آنقدر منفعل نیستند که نیاز داشته باشند زنان سیاه به جایشان سخن بگویند. حتی پسر ۱۴ سالۀ من هم این را میداند. مردان سیاه خودشان باید امیال و جایگاهشان را بررسی و روشن کنند و از آنها نتیجه بگیرند. در گلایۀ یک مرد سیاه از غیاب نقطهنظراتش در آثار زنان، هیچ فایده و معنایی نیست. ستمگران همواره از ستمدیدگان انتظار دارند فهمی را که از آن بیبهرهاند دودستی بهشان تقدیم کنند.
بهطور مثال، این ادعای استیپلز که مردان سیاه، خانوادههایشان را در اعتراضی مردانه علیه تصمیمگیری زنانه در خانه ترک میکنند، مستقیما با مشاهدات خودش در [مقالۀ] «افسانۀ مادرسالاری سیاه»[7] در تضاد قرار میگیرد. اطمینان دارم دلیل اینکه برخی مردان سیاه با زنان سفید ازدواج میکنند، این است که فکر میکنند زنان سفید بهتر در مدل «زنانگیِ» وضعشده در جامعهمان جا میگیرند، و وقتی استیپلز برای توجیه این کار [جداییخواهانه] از دلیل وقوعش استفاده میکند و زنان سیاه را مقصر جلوه میدهد، نهتنها در استدلالش دچار خطا میشود بلکه انگار موشی صحرایی را توجیه میکند که کورکورانه دستهاش را تا پرتگاه دنبال میکند. اینکه چنین اتفاقی میافتد به این معنا نیست که باید بیافتد، چنین چیزی نه در راستای سلامت شخص، و نه در راستای سلامت گروه نیست.
سرنوشت سیاهان آمریکا، تکرارکردن اشتباهات سفیدها نیست، مگر اینکه در جامعهای بیمار، تلههای موفقیت فردی را با نشانههای زندگیِ معنادار اشتباه بگیریم. اما اگر مردان سیاه به جای تعریف امیال خود به تعریف «زنانگی» ادامه دهند، و اگر این تعاریف را به مرزهای کهنۀ اروپایی آن محدود کنند، آنگاه دسترسیمان را به انرژیهای یکدیگر مسدود کردهاند. آزادی و آینده برای سیاهان با دچارشدن به همان بیماری جنسیتزدگی مردان سلطهگر سفید رخ نخواهد داد. ما زنان و مردان سیاه، اگر ذات سرکوبگر امتیاز مردانه را انکار کنیم، نمیتوانیم امیدی به گشایش باب گفتوگو داشته باشیم. اگر مردان سیاه انتخابشان این است که به هر دلیل از این امتیاز – تجاوز، آسیبزدن، قتل زنان سیاه – استفاده کنند، انکار اقدامات سرکوبگر مردان سیاه در جوامعمان تنها به نابودگرانمان خدمت خواهد کرد: وجود یک ستم توجیهی برای وجود ستمی دیگر نیست. میگویند انتخاب شخصی مردان سیاه درباره زنی که نیاز به سلطهگریشان را برآورده میکند، نمیشود از آنها دریغ کرد. در اینصورت، انتخابهای شخصی زنان سیاه هم نمیتواند از آنها دریغ شود، انتخابهایی که دائما خودبیانگرتر و زنانهمحورتر میشوند.
در مقام مردمی واحد، میبایست حتما با یکدیگر همکاری کنیم. این کوتهبینانه است اگر باور داشته باشیم که در جامعهای با سلطۀ امتیازهای مردان سفید، تنها مسئولان وضعیتی که بالاتر شرح آن رفت مردان سیاه هستند. با اینحال، آگاهی مردان سیاه هم باید افزایش یابد تا بفهمند جنسیتزدگی و زنبیزاری مانع رهایی خودشان است و برآمده از همان منظومهای است که نژادزدگی و همجنسگراهراسی در آن خانه دارند. تا زمانیکه چنین قسمی از آگاهی رشد کند، مردان سیاه توجه به معضل جنسیتزدگی و نابودی زنان سیاه را مماس با مبارزه، و نه محور در مبارزه میبینند. تا زمانیکه مبارزه با نابودی زنان سیاه و جنسیتزدگی مرکزیت نیابد، نخواهیم توانست گفتوگویی که میان زنان سیاه و مردان سیاه برای زندهمانی به مثابه مردمی واحد ضرورت دارد را شروع کنیم. این نادیدهانگاری دائمی میان ما تنها به تقویت نظامهای سرکوبگری که در آنها زندگی میکنیم خواهد انجامید.
مردان مشاهدات زنان را با این بهانه که زیادهازحد «غریزی» هستند از اعتبار ساقط میکنند، لیکن هیچ میزان از فهم ریشههای زنبیزاری سیاه، پاتریشیا کووان را برنمیگرداند و رنج خانوادهاش را جبران نمیکند. رنج، امری بسیار غریزی است، بهخصوص برای آنها که تحملش میکنند. همانطور که ماری مکآنالی[8] شاعر گفته بود: «رنج به ما میآموزد که انگشتهایمان را از آتش لعنتی بیرون بکشیم.»
اگر مشکلات زنان سیاه صرفا مشتقاتی از تضادهای میان کار و سرمایه باشد، پس این گزاره دربارۀ نژادزدگی هم صدق میکند و همه ما باید با هردو بجنگیم. ساختار سرمایهداری هیولایی با سرهای بسیار است. اینجا میتوانم اضافه کنم که در هیچیک از کشورهای سوسیالیستی که به آنها سفر کردهام، ندیدهام که نژادزدگی یا جنسیتزدگی غایب باشد. به نظر میرسد که از بیخوبن ریشهکن شدن این بیماریها به چیزی بیش از الغای سرمایهداری بهمنزلۀ یک نهاد نیاز داشته باشد. هیچ مرد سیاه معقولی نمیتواند از تجاوز و کشتار زنان سیاه بهدست مردان سیاه چشمپوشی کند و آن را پاسخی درخور به سرکوب سرمایهدارانه تلقی کند؛ همچنین نابودی زنان سیاه بهدست مردان سیاه به روشنی از تمام مرزهای طبقاتی عبور میکند.
«شالودههای ساختاری» (استیپلز) جنسیتزدگی در جامعه سیاه هر چه باشند، واضحا این زنان سیاه هستند که سوختگی ناشی از جنسیتزدگی را تحمل میکنند، و این در جهت منافع ماست که آن را ملغی کنیم. از برادران سیاهمان دعوت میکنیم که به ما ملحق شوند، چرا که الغای جنسیتزدگی نهایتا در جهت منافع خود آنها هم خواهد بود. مردان سیاه تحت تاثیر قسمی جنسیتزدگی قرار دارند که آنها را از ارتباط معنادار با ما زنان سیاه و مبارزاتمان محروم میکند. بااینحال، از آنجا که این زنان سیاه هستند که مورد سوءاستفاده قرار میگیرند و از آنجا که این خون زنانۀ ماست که ریخته میشود، بر زنان سیاه است که تصمیم بگیرند آیا جنسیتزدگی موجود در جامعه سیاه بیمارگونه است یا نه. ما به شکل تئوریک به این بحث وارد نمیشویم، با توجه به نسبت عددی میان زنان و مردان سیاه و توازن قدرت ضمنی در شرایط عرضه و تقاضا، آن «روابط خلاق» که استیپلز از وجودشان در جامعه سیاه حرف میزند همانها هستند که در جهت منافع مردان سیاه کار میکنند. «چندرابطهای بودن»، «خلاق» نام میگیرد اما رابطۀ لزبین نه؛ و این درست همان اصلی است که مطابق آن هرگونه «روابط خلاق» میان ارباب و برده همواره به نفع ارباب بوده است.
نتیجه نفرت از زنان در جامعه سیاه، تراژدیهایی است که نهایتا تمام مردم سیاه را حذف میکند. این تراژدیها باید در بستر ارزیابی تقلیلآمیز و نظاممند از زنان سیاه در درون جامعه بررسی شود. در این بستر است که به هدفهایی پذیرفتهشده برای خشم مردان سیاه تبدیل میشویم، چنان پذیرفتهشده که حتی یک مرد سیاه جامعهشناس نیز این خشونت و سوءاستفاده فردیتزدا را توجیه میکند.
نه به نام همبستگی و نه به نام آزادی سیاه، دیگر چنین سوءاستفادهای برای زنان سیاه قابل قبول نیست. هرگونه گفتوگو میان زنان سیاه و مردان سیاه باید از اینجا شروع شود. فارغ از اینکه به کجا ختم میشود.
پانوشتها:
[1] از مهدیس محمدی و سوزان کریمی برای همراهیشان در بازخوانی متن ممنونم.
[2] در اینباره دعوت میکنم پنل دوم از دومین روز همایش دیدبانآزار در سال ۱۴۰۲ را از این لینک دنبال کنید.
[3] لرد این متن را در اصل در پاسخ به مقالهای مینویسد که روبرت استیپلز [Robert Staples] در شماره هشتم پژوهشگر سیاه
[The Black Scholar] منتشر کرده بود. عنوان مقاله عبارت بود از «افسانۀ ماچوی سیاه: پاسخی به فمینیستهای سیاه عصبانی»
[The Myth of Black Macho: A Response to Angry Black Feminists]
که استیپلز در آن ادعا میکرد کلیشههای سادهانگارانه علیه مردان سیاه باعث میشود مسائل ساختاری که هر دو گروه زنان و مردان سیاه را تحت تاثیر قرار میدهد در تحلیل دینامیک میان آنها در نظر گرفته نشود. بر این اساس او از هر دو گروه میخواست که همبسته باشند. استیپلز همچنین ادعا میکرد فمینیستهای سیاه تحت تاثیر فمینیستهای سفید به نقد مردان سیاه پرداختهاند و اساسا این مقاله را در نقد مقالهای از میشل والاس [Michele Wallace]، تحت عنوان «ماچوی سیاه و افسانۀ سوپر-زن»
[Black Macho and the Myth of the Superwoman]
نوشته بودکه ادعا میکرد مردان سیاه در تداوم سرکوب پدرسالارانه علیه زنان سیاه نقش دارند و با وجود تاکید جنبشها بر هدف برابری نژادی، هدف نابرابری جنسیتی اغلب به حاشیه رفته است. نویسنده عبارت ماچوی سیاه را در نقد بیش-مردانگی موجود در جوامع سیاه و تشویق سلطۀ مردانه، خشم و تهاجم و قدرت، به قیمت از دست رفتن حساسیت و ابراز احساسات به کار برد. او همچنین به رویکردهای پدرسالارنهای تاخت که زنان سیاه و مبارزات منحصربهفردشان را به حاشیه میراند.
[4] اشارۀ لرد به راهحلی است که مردان سیاه برای حفظ سلطۀ مردانه پیشه کرده بودند و آن عبارت بود از رهاکردن خانوادههایشان و ترجیح به ازدواج با زنان سفید. در ادامه متن، لرد به این موضوع خواهد پرداخت.
[5] For Colored Girls Who Have Considered Suicide / When the Rainbow Is Enuf by Ntozake Shange
این نمایشنامه شامل مونولوگهایی است که داستان هفت زن رنگینپوست را روایت میکند که در یک جامعه نژادزده و جنسیتزده از ظلم و ستم رنج بردهاند
[6] Patricia Cowan
[7] The Myth of the Black Matriarchy by Robert Staples
[8] Mary McAnally