نویسنده: الف
روزی که خواهرم را تا زندان همراهی کردیم که برود و حکم دوسالهاش را بگذراند یادم است. تا وقتی که بیایند و از آنجا بیرونمان کنند و تا یک ساعت بعد از آن فکر میکردیم میرود تو، دوباره برمیگردد و اجرای حکمش به تعویق میافتد. مثلا میگویند برو یک وقت دیگر بیا. از در کوچکی گذشتیم، سربازی آمد و اسم خواهرم را صدا کرد و ما که انتظارش را نداشتیم دستپاچه و گریان خواهرم را بغل کردیم و بوسیدیم. فکر میکردم آنقدر باید محکم بغلش کنم تا موقع دلتنگشدن، کمی از آن را برای روزهایی که نیست داشته باشم. خواهرم در راهروی درازی، همراه آن سرباز از دیدمان خارج شد و توگویی تکهای از وجودمان را هم با خودش برد. بدون او و با قلبی سنگین باید برمیگشتیم خانه و روزهای نبودنش را تاب میآوردیم. همانطور که او برای تابآوری خودش را در آن چهاردیواری غرق کارهای مختلف میکرد؛ کتاب میخواند و برای ما دستبند و بافتنی میبافت.
بعد از هر تماسش به زندگی برمیگشتیم و تا تماس بعد دوباره در رویای آزادیاش غرق میشدیم. شیوا را که دیدم یاد قوت قلبی که خواهرم آنروز به ما میداد افتادم. با لحن پرشور همیشگیاش از ظلمی که بیدلیل در حقش شده بود میگفت. از روزی میگفت که مردانی مسلح برای دستگیرکردنش به خانهاش ریختهاند انگار که واقعا میخواستند سرکرده باند قاچاقی را بگیرند. از وسایلی که قرار بود با خودش به زندان ببرد میگفت. میگذاشتند شامپوی خودش را ببرد؟ قرصهایش را چه؟ میتوانست کتاب ببرد؟ یا دفتر و مداد برای نوشتن؟
قویبودنش غبطهبرانگیز بود و معلوم بود برای دلخوشی ما خودش را قوی نشان نمیدهد. میخواست کتاب بخواند و از روزهایش در آنجا بنویسد. میخواست به کمک دوستانش که حالا قرار بود همبندیهایش باشند کتابخانه زندان را تجهیز کند و ذوقش را داشت. وقتی حرف میزد وجودم از حرفهایش پرنور و همزمان دچار اندوه زیادی شده بود که تنها با بغلکردنش و حرفزدن از روزهای خوبی که بالاخره زمانی از راه میرسیدند آرام میشد.
یاد این افتاده بودم که لابد از این به بعد خانوادهاش روزها را مثل ما به امید تماسی از طرف او سر میکنند، حتی اگر دیروزش زنگ زده باشد. لابد آنها هم مثل ما قبل از هر تماس، لیست مهمترین حرفها را از ترس اینکه مبادا تلفن قطع شود بارها مرور خواهند کرد. لابد آنها هم برای بردن کوچکترین چیزها از لباس گرفته تا کتاب باید نامهبهدست از این سر شهر برای گرفتن یک امضا بروند آن سر شهر و از اتاق این دادسرا به آن دادسرا بروند و از سرباز و منشی و مدیر، جواب سربالا بشنوند تا بعد از کلی اصرار، پایین درخواستشان امضا شود. لابد آنها هم قبل از هر ملاقات سرشار از ذوق و هیجان میشوند و از بلندگو که اعلام کنند «وقت ملاقات تمام است و سالن را ترک کنید» مدام نگرانند که نکند تلفن قطع شود و پرده پایین بیاید و دوباره در انتظار فرو بروند ( البته نمیدانم شرایط زندان لاکان برای ملاقات چطور است).
موقع صبحانه و ناهار و شام و هر لحظهای به او فکر کنند و هر وعده را بدون او ولی با او سر کنند و دربرابر اینهمه ظلم مستأصل شوند. زندان لاکان رشت، جزو کمامکاناتترین زندانهاست. آشپزخانهاش گاز ندارد و زندانیها نمیتوانند غذا درست کنند. آب سالم آشامیدنی در آن پیدا نمیشود. از چندتا دوشی که حمامش دارد بیشترشان خراب است. نور کافی به اتاقهایش نمیرسد درمانگاهش پزشک متخصص ندارد و برای کوچکترین چیزها باید جنگید. شنیدهام که زمین هواخوریاش را هم بتنی کردهاند و دیوارها بلندند تا مبادا زندانی فکر کند حالا که زندان در رشت است پس قرار است از آنهمه سبزی و درخت بهرهای ببرد. من با فکرکردن به همه اینها در حالی که قلبم از درد مچاله میشود میخواهم از خشمم نگهداری کنم و نگذارم تبدیل به یاس شود. همانطور که خواهرم نگذاشت و همانطور که شیوا و خیلیهای دیگر نمیگذارند.
آنها به عزیزان ما حکمهای سنگین میدهند و با خشونت و اغلب شبانه برای دستگیرکردنشان به خانههایشان هجوم میبرند و نیاز دارند مدام اقتدارشان را نشان دهند چون از ما و آنها میترسند. آنها عزیزان ما را در چهاردیواری تنگ زندان اسیر میکنند و از هر شکنجهای برای خراشیدن روحمان فروگذار نیستند و ما باز، همه اینها را تاب میآوریم و بعد از هر زمینخوردن بلند میشویم و با سربلندی، دوباره زندگی میکنیم. به قول پخشان عزیزی: «ما برای حکومت مرکزی کوچکیم و عددی نیستیم ولی برای احکام، سنگینترین و بزرگترین.»