نویسنده: میم
آنچه مینویسم نه شرح شجاعت است، نه سرود مقاومت، نه مدح ۱۰۰ سال مبارزه برای حقوق زنان و نه مرثیه سرکوب. روایت است. روایت سرکوب روزانه زنی در این روزهای سیاه. با لباسی سرتاپا سیاه به صندلی عقب اسنپ تکیه دادهام. زنی همسنوسال من، همنسل من، زنی شبیه به من، دیگر نیست. راهبستن بر اشک هم بهوقت سوگ و عزا کار من نیست.
مثل هرروز با انتظار اعتراض راننده در ماشین نشستم. روز خوبی برای جنگوجدل همیشگی بر سر این تکهپارچه نکبت که در عزا و مصیبت هم رهایت نمیکند، نبود. روز قبل در بهت و غم، ساعات زیادی را با خودم کلنجار رفتم که آن راه امنی را که تا خانه پیدا کردهام و احتمال گیرافتادن و بازداشت در آن کم است پیاده بروم یا نه. روانم تاب نمیآورد. آدمیزاد همه روزها توان جنگیدن ندارد. روزهای بدی است. شهر برای زنان ناامن است. ونهای سفید در میدانها ایستادهاند، گاهی با ۱۰-۲۰ تا نیروی ضدشورش و ماشین نیروی انتظامی همراهی میشوند و گاهی نه. لباسشخصیها هم برخی در میدانها و خیابانها هستند. راپورت میدهند که «زن بیحجاب دیدیم» لابد.
دیدنشان در خیابانها تجسم دیدن دشمن مسلح اشغالگر است. توان پیادهرفتن نداشتم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ماشین و گریه میکردم که نگاهم افتاد به زنی که با سری افراشته، بدون لچک، نه در پیادهرو که در کنار خیابان راه میرفت. ناگهان انگار بارقه امید تابید، انگار دلت گرم شود، نامی برایش پیدا نمیکنم اما میدانم که این روزها زنان بیشماری نام آن ثانیههای اندک نور در میان سیاهی بیپایان را میشناسند. ماراتن این جنگ، هرروز با اسنپ شروع میشود: «خانم میشه شالتون رو سرتون کنید؟ جریمه میشم.» هنوز آنقدر پول در حسابم مانده که بخش بزرگش را خرج این تاکسیهای اینترنتی کنم، هرچند با جدل. روزهایی هم هست که پولی برای آن ندارم. و چه بیشمار زنانی که امکان استفاده از همین تاکسیها که حالا بسیاریشان همدست سرکوب هم شدهاند را ندارند و مسیری دشوارتر طی میکنند. گاهی کار به بحث میکشد و گاهی هم نه. در محل کار هم به نوعی ادامه دارد. و تو مدام در ذهنت تکرار میکنی: «کم نمیآورم، عقب نمیروم، فقط برای خودم نیست، برای همه ماست.»
روزهایی هم هست که چارهای جز چند قدم عقب رفتن ندارم. مجبوری آن پارچه منحوس را برای چند دقیقهای روی سرت بیاندازی؛ که از این در و جلوی آن دوربین و نشستن در آن یکی تاکسی وقتی عجله داری و گذشتن از آن تکه خیابان که خطرناکتر است، بگذری. ساعتهای آخر کار، بارها لحظه گیر افتادن را مجسم میکنم و مسیرها را در ذهنم چند باره مرور میکنم. اگر روز هولناکی نباشد (که در این کشور از آنها کم نیست) توش و توانم را جمع میکنم و پیاده راه میافتم. چون این خیابانها را که حالا با زور اسلحه از ما گرفتهاند با خون پس گرفته بودیم. پس که نه، کمی امنتر کرده بودیم. درد همین است. که این بدن من است. زمین جنگشان بدن من است و من سلاحی جز همین بدن ندارم. جنگها همیشه نابرابرند. ارادهام را در این جنگ اما نه تحقیرهای مداوم هرروزه «این چیه پوشیدی؟ فکر کردی اینجا کجاست؟ شالت کو خانم؟ خانم میشه یه لحظه شالت رو بذاری پلیس شماره رو برمیداره، خانم سرت رو ببر پایین گشت روبرومونه، حالا این رو بندازی سرت مگه چی میشه؟ من به خاطر شما به دردسر میافتم» و نه آن سخنان پر شور استادیومی «زنان ایرانی قصد عقب رفتن ندارند، ادامه مقاومت زنان و چه و چه و چه» که فرسنگها از رنج روزمره ما دور است نه میشناسد و میبیند و نه تغییر میدهد.
سرم را که بلند کردم و زن را بدون روسری دیدم قلبم انگار روشن شد. فکر میکنم که شاید همه آنروزهایی که با وحشت بدون آن تکهپارچه در خیابانها راه میروم زنی هم مرا میبیند و قلبش گرم میشود، و زنی دیگر او را، و زنی دیگر، و زنی دیگر. که در این جنگ مستمر مگر ما، ما زنان هرگز کسی را جز خودمان داشتهایم؟ همین زنجیره بههمپیوسته از همسنگرانی در میانه سیاهی بیپایان این روزها که وقتی ناگهان نگاهشان در هم گره میخورد نور میشوند در دل شب. آن چه این روزها بر ما میگذرد به غایت غیر انسانی است. بیرحمانه است. هیچ انسانی نباید به خاطر جنسیتش از حقوق اجتماعی و بدیهی خود محروم شود. هیچ انسانی نباید به خاطر آنچه که بر تن میکند با خطر مرگ مواجه باشد. هیچ انسانی نباید در خیابانهای شهرش به جنگی روزمره و طاقتفرسا محکوم شود. حق مالکیت بر بدن بخشی از حقوق بشر است.
سررشته سرکوب من از این تکه پارچه آغاز میشود و به آن ختم نمیشود. به بند کشیدن بدن من تنها شروع سلسلهمراتب سرکوب و تبعیض بر مبنای جنسیت است. آغاز سلسلهمراتب آپارتاید جنسیتی. روزگار سیاهی است اما نوری اگر از پس این سیاهیها در راه باشد، از همین خردهشعلههای امید در پس نگاهها و لبخندهایمان در میانه سرکوب و ظلم میآید. از پیوستگی مبارزه. مبارزهای که حالا و اینجا به غایت دشوار و جانفرساست. صبح روشنایی این وطن را، وطنی که همیشه دوستش داشتهام، هرچند هرگز با من مهربان نبوده را امتداد لبخند زنانی رقم خواهد زد که بدنشان دیگر نه سنگر، که سلاحشان است.