دیدبان آزار

معنای بازشناسی و ضرورت آن برای تداوم میل‌ورزی در روابط عاطفی

مسئولیت دوست داشتن

نویسنده: شور

به دست‌های او چشم دوخته بودم. در شبِ پاییزی سرد که نوری کم‌رمق گوشه‌های اتاق نشیمن را روشن کرده بود، گمان کرده بودم آن دست‌ها را خوب می‌شناسم. پیشتر، بارها آن‌ها را لمس کرده بودم، به دهان برده بودم، مکیده بودم، نوازش کرده بودم. می‌دانستم انگشت‌ها حین ادای جمله‌ای مطایبه‌آمیز و نقادانه جمع می‌شوند، انگار که بخواهد با سرانگشت‌ها پارچه‌ای نامرئی را از هوا بقاپد. دیده بودم که چطور آن‌ها را در من فرو می‌بَرد و آهسته تکان می‌دهد. دیده بودم که چطور دانه‌‌ای گیلاس را از توی ظرف برمی‌دارد. انگشت‌ها نه‌ چندان باریک بود و نه چندان قطور. انگشت‌های نوازشگر. انگشت‌هایی که پوست مرا پیش از این‌ها شکافته بود و راهی پیدا کرده بود برای چنگ‌زدن به قلبم.

با دست‌هایش زانوان را در بر گرفته بود و گاهی‌ به‌آرامی، همراه با ریتم شب،‌ روی ساق پا ضرب می‌گرفت. گاهی دست راست، گاه دست چپ بالا می‌آمد، از مچ خم می‌شد و کلامی را ادا می‌کرد. کلامی سنگین و آهنگین خطاب به همه. خطاب به لیوان روی میز و گلدان کنار مبل و تابلوی روی دیوار و آدم‌های اطراف و هرکس که حتی گوش ایستاده بود، هرکسی جز من، من که یار او بودم. او که دستانی ورزیده و آرام و انگشتانی نوازشگر داشت و آن‌ها را به‌ندرت به‌سوی من دراز می‌کرد. به خود پیچیده بودم و در دل می‌پرسیدم اگر پیش از این‌ها صدها و هزاران بار دیده بودم که این انگشت‌ها مرا به خود فرا می‌خوانند، اگر نامرئی نیستم و هنوز بدنی دارم، پس سبب این فروبستگی و نادیده گرفتن و خاموشی چیست؟ در روابط عاطفی‌ای که امتداد می‌یابد چه بر سر میل می آید؟ آیا می‌توان برای میل تاریخی تصور کرد؟ آیا می‌توان در روابط عاطفی میل را تداوم بخشید و حفظ کرد و در زمان انتقال داد؟

در یک رابطه‌ عاطفی، دست‌ها چه زمانی به سمت دیگری دراز خواهد شد؟ دستی روی شانه‌ی دیگری قرار می‌گیرد تا تکیه‌گاهی برای طرف مقابل شود. دستی دور کمر نیمه‌برهنه‌ای حلقه می‌شود تا او را به خود نزدیک‌تر کند و به بر کشد و نوازش کند. دستی، دست دیگر را می‌گیرد و می‌فشرد تا اطمینان خاطر و قوت قلب دهد. دستی دور بازوی دیگری حلقه می‌شود تا اطمینان خاطر بگیرد و همراهی کند. دستی روی پوست می‌لغزد تا مختصات تن دیگری را با تن خود بیازماید. تا پوست دیگری را لمس کند و آنچه را پیشتر دیده یا بوییده، با حواس دیگر به تجربه درآورد و تنانگی دیگری را به حافظه‌ پوستی خود بسپارد. دستی به سمت دیگری دراز می‌شود تا دعوتی باشد برای در آغوش کشیدن یا با هم طی طریق کردن یا دست دیگری را گرفتن. گفتگویی گرم و گیرا در جریان است.

کسی می‌پرسد:‌ «اون چی بود که دیروز گفته بودی؟» یا: «یادته یه‌بار رفته بودیم...؟» در چنین لحظاتی بدن با تمام نیرو و حرارتش به سمت دیگری،‌ دیگریِ رابطه‌ عاطفی می‌چرخد. بدن به یاد می‌آورد. گوینده‌ جملات کمی از جایش می‌جهد، در صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود، دست‌هایش را رو به دیگری نشانه می‌رود. به دیگری چشم می‌دوزد. اگر دیگری رد نگاهش را نگیرد، منتظر می‌ماند تا حواس او جا بیاید یا شاید دوباره سوالش را تکرار کند، این بار با صدایی رساتر و مشتاق‌تر و کمی‌ بی‌تاب: «ببین، یادته یه‌بار رفته بودیم...؟» او با انگشت‌ اشاره، دیگری را نشان می‌دهد یا تنش را به سمت او می‌چرخاند. صدا،‌ نگاه، دست‌ها و کلام، همه گویی برای یک هدف مشخص هماهنگ شده‌اند: من تو را دوست دارم (به تو علاقه‌مندم)، حضور تو در این جمع برایم معنای ویژه‌ای دارد و یادآور لحظات ویژه‌ مشترکی است، تو را خطاب قرار می‌دهم چون خواهان بازشناسی[1] حضور تو هستم. تو را دوست دارم، میل من رو به سوی تو دارد و بازشناسی این عاطفه، این میل و این دوست داشتن[2]، تلاش من برای قدر نهادن حضور تو و نسبت ویژه‌ای است که آن را میان خود برساخته‌ایم. بازشناسیِ زمان و نیرویی که هریک جداگانه و با هم،‌ وقف بالندگی دیگری و رابطه‌ میانمان کرده‌ایم.

 

بازشناسی و دیدن

وقتی حرف از بازشناسی دیگری می‌زنیم،‌ منظور این است که نه‌تنها ویژگی به‌خصوصی را در او به رسمیت می‌شناسیم بلکه به سبب داشتن آن ویژگی، ارزیابی و رویکرد مثبتی نسبت به او خواهیم داشت. چنین بازشناسی‌ای البته وجهی اخلاقی دارد و بر وظایفی دلالت می‌کند که در نسبت با آن دیگریِ منحصر‌به‌‌فرد بر دوش ماست. بازشناسی علاوه بر این وجه هنجاری، از اهمیت روان‌شناختی نیز برخوردار است. نیاز به بازشناسی توسط دیگران، برای رشد هویت یک فرد و ایجاد حس ارزشمندی در او موثر است[3].

به این ترتیب نگریستن به دیگری، نگاه مراقبت‌گر و همدلانه به ابژه‌ دوست داشتن، میل را از چارچوب خودخواهانه و وسواس‌گونِ مبتلا به خود فراتر می‌برد. چنین نگاهی، میل را می‌گسترد. میل را از درون به سمت بیرون، رو به دیگری وسعت می‌بخشد. اگر به جلوه‌های بازشناسی در روابط عاطفی نگاه کنیم، دو بدن، دو تن که دوست‌دار همند،‌ هنگامی که یکدیگر را در آغوش می‌کشند، هنگام برهنگی و غلبه‌ ساحت اروتیک، وقتی پوست بر پوست می‌ساید و انگشت‌ها بر انحناها می‌لغزد، با نگاه به هم، با چشم در چشم هم دوختن بیشترین جلوه‌ علاقه‌ و دوست داشتن را نسبت به ابژه‌ میل خود متجلی می‌سازند؛ نگریستنی که یکی از غایی‌ترین اشکال به رسمیت شناختن دیگری، همراه با شفقت و مهرورزی است. آن لحظه‌ ابدیت، آن مرگ کوچک[4]، آن زمان که میل و ترس و لذت تا سرحد تشبه به تجربه‌ای الهیاتی به هم می‌آمیزند، نگاه آمیخته به مهر و تلطف و مراقبت است که دوست داشتن را تجسم می‌بخشد.

انسان عاطفی هرچند می‌تواند در لحظاتی، از خیرگیِ نگاه، از اینکه ابژه‌ دوست داشتن باشد بگریزد، سر بگرداند یا چشم‌ها را بر هم گذارد، اما نادیده گرفتن آن نگاه و بازشناسی نکردن و بی‌تفاوتی نسبت به آن، گسست پیوند عاطفی است. نشان از وجود خودمحوری است که بیان و تحقق خویش را تنها به خود متکی کرده و به همین خاطر دیگری در چشم‌های او غایب است. دیگری‌‌ای که بازشناسی خود را در گرو او ببیند،‌ در مقام یک تهدید عمل می‌کند. آن دیگریِ میل‌ورز با پیش رو نهادن نیاز خود به بازشناسی، آزادی و محدوده‌ اراده‌ ابژه‌ میل را محدود می‌کند: یک مزاحم، تجسم یک خواهش برآورده‌نشده، باری بر دوش، مسئولیت مدام.

در یک نسبت عاطفی، توجه فرایندی مستمر است. نمی‌توان تصور کرد که نگاه یا توجه تنها برای مدت‌زمانی کوتاه معطوف به ابژه‌ دوست داشتن باشد و پس از آن، دیگر نیاز به توجه برطرف شود. نگریستن همراه با دوست داشتن و التفات، تلاشی دائمی است. تلاش چون همیشه به‌صورت خودجوش و خلق‌الساعه اتفاق نخواهد افتاد. سوژه‌ مهرورز باید اراده کند، باید تصمیم بگیرد که نگاهش را به آن‌که دوست می‌دارد بدوزد. که او را همان‌گونه که هست ببیند و دوست داشته باشد. که تغییرات روزمره‌اش را ببیند. که متوجه جزئیات کوچک یا بزرگ ظاهری یا خُلقی‌ او شود. که ببیند مژه‌ای بر گونه‌ای افتاده یا دستی مقداری توتون را در کاغذ سیگار می‌پیچد یا پلکی حین ادای کلمه‌ای می‌پَرد یا با لمس نقطه‌ای خاص بر پشت زانو،‌ تنی می‌لرزد. چنین توجهی البته مسئولیت سنگینی است،‌ مسئولیتی که هر کسی در مقام دوست داشتن دست‌کم گاهی عهده‌دار آن می‌شود، چه اینکه دوست داشتن انسان‌ها (در تقابل با عشق خدایگانی)‌ اساساً تلاشی خودخواهانه است و بر مدار خودتحقق‌بخشی شکل گرفته است.

آیریس مرداک در نوشتن از عشق و توجه[5] (مفهومی که از سیمون وِی وام گرفته است)، دعا خواندن را عملی از سر توجه به خداوند و نشانگر عشق به او ارزیابی می‌کند. مومن هنگام دعا اراده می‌کند که بر چیزی تمرکز کند که منبع انرژی است (Murdoch, 2014, 54). تجربه‌ دوست داشتن وجودی انسانی نیز این‌گونه است وقتی آن را همچون نیازی به توجه به دیگری،‌ به خود را معطوف دیگری ساختن ادراک کنیم. در نظر مرداک، با اتکا به توانایی دوست داشتن که نزد او همان دیدن است، می‌توان عامدانه به آگاهی از واقعیت دست یافت. با ادراک دیگری از دریچه‌ توجهی غیرخودخواهانه به او، خودﹾ توسع پیدا می‌کند و با چیزی مواجه می‌شود که قابل چشم‌پوشی یا انکار نیست. نگاه آمیخته به توجه به دیگری، حضور او را واقعی می‌کند. ابژه‌ توجه در کنار من و در نسبت با من حضور دارد و چیزی را هر لحظه یادآوری می‌کند: اهمیت تجربه‌ دوست داشتن. یادآوری اینکه نمی‌توان نسبت به دیگری بی‌تفاوت بود. او در مقام انسانی منحصربه‌فرد حضور دارد و حضور او ارزشمندی و زیبایی تجربه‌ میل‌ورزی و دوست ‌داشتن را به من یادآوری می‌کند.

اراده به بازشناسی می‌تواند در پاسخ به یک نیاز در دیگری/دیگران فهم شود: نیاز به بازشناسی،‌ به توجه، به دیده شدن، به احساس ارزشمندی. نیازی که البته به درجاتی خودخواهانه است ولی هنگام که از سوی دیگری، دیگری‌ای که با ما در نسبت عاطفی است پاسخی می‌یابد و بازشناسی می‌شود، همدلی و شفقت برمی‌انگیزد و سبب می‌شود که نگاهِ ابژه‌ دوست‌داشتن نیز از چارچوب درونی و خودپسندانه‌ خود فراتر رود و رو به دیگریِ رابطه جهت یابد و  منشأ احساسات مشابهی همچون قدردانی و شفقت و مهر شود. در چنین چارچوبی می‌توان از تبادل عواطف سخن گفت. مهرورزی و دوست داشتن هرچند تبلور یکی از دیگری‌خواهانه‌ترین سویه‌های وجود آدمی است، اما من آن را همچون هدیه می‌بینم. هدیه دادن در نگاه اول فرایندی رایگان است و ارزش اقتصادی و قیمت ندارد اما هدایا درواقع ما را در شبکه‌ای از روابط  مبتنی بر دادوستد قرار می‌دهد. شخصی که هدیه‌ای دریافت کرده است، همزمان مسئولیت تهیه‌ هدیه‌ای دیگر را احساس می‌کند تا بتواند آنچه دریافت کرده را جبران کند. در مقایسه میان اقتصاد بازار و اقتصاد مبتنی بر هدایا[6]، می‌توان از مفاهیم حق و مسئولیت/وظیفه نیز سخن گفت. در اقتصاد مبتنی بر هدایا،‌ ارز رایجﹾ داد‌و‌ستد[7] است. به‌عنوان مثال اگر در چارچوب اقتصادی بازار، مالکیت خصوصی را همچون مجموعه‌ای از حقوق می‌فهمیم،‌ در اقتصاد مبتنی بر هدایا،‌ زمین با مجموعه‌ای از وظایف تداعی می‌شود (Kimmerer, 2013, 28). به همین ترتیب می‌توان از سویی پنداشت که دوست داشته شدن، حق کسی است که در نسبتی عاطفی قرار دارد. حال آن‌که اگر دوست داشتن را همچون هدیه ببینیم، این مسئولیت ماست که دوست بداریم. مسئولیتی که با تبادل عواطف،‌ با نگریستنی مهرآمیز و با بازشناسی ارزشمندی و زیبایی و خوبی دیگری تحقق می‌یابد.

سیمون وِی در توصیف مفهوم توجه، آن را همچون تلاشی منفی[8] توصیف می‌کند. برای وِی، توجه، فعالیتی متکی بر فشردن عضلات چشم و درنتیجه مبتنی بر تمرکز کردن نیست. او توجه را متعاقب انتظار می‌بیند، توجهی که شکلی از دوست داشتن است و سبب می‌شود تا نگاهی منصفانه به جهان و پدیده‌هایش داشته باشیم. هرچند برای سیمون وِی،‌ توجه نه از قابلیت‌های اراده بلکه تجلی گشودگی در مقابل واقعیت دیگری است، با الهام از نگاه او به موضوع، فکر می‌کنم برای انسان عاطفی، دوست داشتنِ دیگری زمانی معنا پیدا می‌کند که او در ادراک خودخواهانه‌ و فایده‌گرایانه‌اش از زمان (زمان به‌مثابه ظرفی محدود برای خودتحقق‌بخشی و توسعه‌ی فردی) نیز اخلال ایجاد کند و آن زمان را فعالانه و آگاهانه به دیگری‌ای که دوست می‌دارد اختصاص دهد. انسانِ عاطفی، توجه فعالانه به دیگری را در سامان میل‌ورزی خویش قرار می‌دهد و با دیدن دیگری،‌ با دقیق شدن در او، به دنبال تداوم میل‌ورزی و دوست داشتن است. البته چنین پنداشتی از دوست داشتن می‌تواند در تقابل با دیدگاهی قرار بگیرد که دوست داشتن را چشمه‌ای می‌داند که از درون می‌جوشد و خلق‌الساعه‌ است و به کوشش نیاز ندارد و اگر تلاشی در راستای تداوم یا تکثیر یا تشدید آن صورت گیرد،‌ با طبیعت خودبه‌خودی دوست داشتن در تعارض است. من اما گمان می‌برم دوست داشتن بیش از حد گریزپا است و به اراده‌ای مازاد بر آن خلق‌الساعگی نیاز دارد تا بتواند در مدت‌زمانی طولانی منشأ سرزندگی و اشتیاق و امیدواری و خواهندگی باشد.

 

نگاه زنانه و توجه در نسبت با جنسیت

تا اینجا عامدانه به موقعیت‌مندی ادراک بصری ویژه‌ای که ترسیم کردم نپرداختم. قصد داشتم چنین نگاه و التفاتی را در ساحتی فراتر از جنسیت و سکسوالیته و حتی فرم روابط عاطفی ترسیم کنم اما به‌نظر می‌رسد ساحت تفاوت همچنان به‌رغم تلاش‌های نظری و عملی ما، نیروی برسازنده‌ خود را بر تحلیل و فهم اعمال می‌کند. به این ترتیب، نوع بازشناسی و نگاهی که به توصیف آن پرداختم در نسبت با زنان و مردان مختصات متفاوتی پیدا می‌کند[9]. در اینجا به تأسی از آیریس ماریون یانگ، ‌زنانگی را ذات و کیفیت رازگونه‌ای نمی‌دانم که تمام زنان به‌سبب وجود بیولوژیکی خود از آن برخوردارند. یانگ زنانگی را مجموعه‌ای از ساختارها و حالات می‌داند که وضعیت نوعی زن بودن در یک اجتماع مشخص را حدود می‌بخشد (Young, 2005, 31). این تعریف از دو جهت اهمیت پیدا می‌کند؛ هم به سبب پرهیز از نگاهی ذات‌گرایانه به زنانگی و هم به‌ این خاطر که زنانگی را وضعیتی در دل جامعه و محورهای محدودکننده‌ آن تعریف می‌کند. یانگ در جستار «پرتاب کردن مثل دخترها» اشاره می‌کند که بدن زنان فعالیت فیزیکی را با کم‌رویی، عدم قطعیت و تردید تجربه می‌کند. زنان اعتماد‌به.نفس کافی نسبت به بدن خود ندارند تا باور کنند بدنشان از عهده‌ فعالیتی که قصد انجامش را دارند برمی‌آید، تردیدی که ترس از آسیب دیدن نیز در پس آن نهفته است (همان، ۳۴). این عدم قطعیت و عدم خودباوری بدنی در نسبت عاطفی و در چارچوبی که مطرح کردم، به نگاه و توجهی می‌انجامد که گویی نمی‌خواهد یا نمی‌تواند چیزی را مسلم بپندارد و به همین سبب، هربار به‌ شکلی به ابژه‌ میل‌ورزی خود می‌نگرد که انگار بار اول است که او را می‌بیند. انگار هربار و در هر ملازمت عاطفی می‌خواهد به خود و دیگریِ رابطه یادآوری کند که نسبت بین آن‌ها نیازمند بازشناسی است. تأکید دوباره بر این نکته ضروری است که چنین صورتبندی‌ای به تمام زنان [و مردان] در تمام دوران‌ها و جوامع تسری پیدا نمی‌کند و دقیقاً به سبب همین ذاتی نبودن آن است که می‌توان از اراده‌ای برای پروردن این نوع نگاه بازشناسانه سخن گفت (به مرلوپونتی فکر می‌کنم و به اینکه ما یاد می‌گیریم ببینیم).

نگاه زنانه و کوییر و میل او به بازشناسی می‌تواند به شکل مهیبی ادراک شود چراکه مردان [دگرجنس‌خواه] را با چیزی ناآشنا و لمس‌ناپذیر مواجه می‌کند. آنان را مقابل میلی قرار می‌دهد که پیشتر و در جریان جامعه‌پذیر شدن خود با آن برخورد نداشته‌اند. اگر بازشناسی شدن و توجه گرفتن و دیده شدن برای مردان وضعیتی آشنا و عادی تلقی می‌شود، بازشناسی کردن، دیدن به قصد بازشناسی و توجه نشان دادن در منظومه‌ رفتاری و ادراکی مردان، خرق عادت محسوب می‌شود. چنین چیزی برای مردان در نسبت‌های عاطفی، اغلب حتی بدون اینکه قصد آسیب زدن یا بی‌مسئولیتی داشته باشند به خلق لحظه‌ ادراکی «نمی‌توانم» منجر می‌شود، گویی چیزی ورای عاملیت عاطفی[10] آنان مقابلشان نهاده شده است. ادراک این عجز را نباید همچون چیزی ماهوی و ذاتی وجود مردانه فهم کرد. ما پدیده‌ها را براساس دلبستگی‌های عاطفی‌مان[11] می‌بینیم بی‌که خود این دلبستگی‌ها و وابستگی‌ها که در سطح ناخودآگاه و هنجاری عمل می‌کنند را ببینیم و بنابراین، آگاهانه متوجه نقش آن‌ها در پیکربندی آنچه می‌بینیم نیستیم (AlSaji, 2014, 160). با تغییر این وابستگی‌ها است که می‌توانیم به ادراک دیگرگونه‌ای دست پیدا کنیم، ادراکی که در الگوهایی که شکل عادت به خود گرفته‌اند گسست ایجاد می‌کند. به همین ترتیب قائل بودن به بازشناسی و اهمیت نگاه بازشناسانه در درک ارزشمندی ابژه‌ میل، نمی‌تواند تضمین دوام رابطه‌ عاطفی و تجربه‌ دوست داشتن باشد اگر کیفیت‌هایی که به نحوه‌ ادراک ما از جهان و درک نسبت عاطفی‌مان جهت می‌دهند بدون تغییر باقی بمانند.

به تصویری آشنا فکر می‌کنم که بارها در سینما و تلویزیون و زندگی روزمره تکرار شده است. زنی تغییری در ظاهرش ایجاد می‌کند؛ مثلاً مویش را رنگ می‌کند یا مدل ابروهایش را عوض می‌کند یا گوش‌هایش را سوراخ می‌کند و بعد که به خانه بازگشت، منتظر می‌ماند تا شوهرش او را ببیند و متوجه تغییراتش شود. زن آنقدر منتظر می‌ماند تا مرد یا تغییر او را ببیند یا خود، قدری تلخ، قدری سرخورده به او یادآوری کند یا به کل از صرافت گفتن بیفتد و در خود فرو رود. زن با تمام اشتیاق و سرزندگی و نیروی بدنی خود رو به مرد می‌کند، برجا می‌ماند، تعلل می‌کند، چشم‌هایش را بازتر می‌کند، لبخند می‌زند، با انگشتانش با موها بازی می‌کند و همچنان متظر می‌ماند تا ابژه‌ میل‌ورزی‌اش، مردی که عاطفه‌اش را نثار او کرده، ببیندش. ساده‌انگارانه‌ است اگر این میل به دیده‌ شدن را تنها میلی خودخواهانه به توجه یا تأیید زوال ارزش‌های والای انسانی در گرداب انگیزه‌های مصرف‌گرایانه و سرمایه‌دارانه تلقی کنیم. هرچند تحلیل نگاه خیره‌ مردانه در درکی که زنان از ارزشمندی بدن خود دارند راهگشاست اما در یک نسبت عاطفی میان اشخاصی که با نگاهی نقادانه به مناسبات میان جنسیت‌ها و ابژه پنداشتن بدن زن می‌نگرند نیز می‌توان این لحظات تعلیق و انتظار و سرخوردگی را سراغ گرفت. بدن زن/کوئیر به دنبال بازشناسی وجود منحصربه‌فرد خود و تغییراتی است که اراده کرده است در خود به وجود آورد. او می‌خواهد دیده شود تا آن لحظه‌ تردید را به شکل مخرب ادراک نکند. می‌خواهد اطمینان پیدا کند که همچنان چیزی مشترک و مازاد در نسبت عاطفی و میل‌ورزانه‌اش جاری است و طرفین رابطه قادر به بازشناسی یکدیگرند.

 

بازشناسی و فرم رابطه‌ عاطفی

بازشناسی در نسبت با فرم رابطه چطور معنا پیدا می‌کند؟ وقتی از نگاه بازشناسانه در یک نسبت عاطفی حرف می‌زنیم، آیا می‌توانیم آن را معطوف به بیش از یک نفر کنیم؟ تاکنون آنچه از رابطه در نظر داشتم، بیشتر مبتنی بر تلقی دوتایی و هنجاری [و شاید تاحدودی دگرجنس‌خواه] از رابطه‌ عاطفی متکی بود. اما آیا نگاه آمیخته به دوست داشتن و توجه می‌تواند از ساختار دوتایی رابطه فراتر رود؟ پیشتر سعی کردم توضیح دهم که چگونه در نسبت عاطفی میان دو نفر،‌ نگاه و توجه توأم با شفقت و مهرورزی می‌تواند به تدوام دوست داشتن و ژرفا یافتن رابطه منجر شود. با در نظر گرفتن دیگر فرم‌ها و نسبت‌های عاطفی (رابطه‌ باز، چندعشقی، آنارشیک) آیا می‌توانیم همچنان از نیاز به بازشناسی و اهمیت آن سخن بگوییم؟ آیا می‌توان نگاه مهرورزانه و غیرخودخواهانه و منصفانه را به بیش از یک نفر دوخت؟ به چشم‌های آن‌ دو که فکر می‌کنم پاسخم آری است. به اینکه برای ما سه نفر، هدف نه استحاله در یک بدن (یکی شدن با دیگری/دیگران) یا همسو کردن تمام امیال متفاوت و متناقضمان بود و نه بیشینه کردن لذتی که قرار است با افزایش تعداد افرادﹾ کیفیت آن را دگرگون کند. هدف نه تحقق میلی لذت‌جویانه[12] و خودخواه، بلکه ساختن روابط جدید بود. به تعبیر فوکو، مقصود نه کشف حقیقت سکس، بلکه استفاده از سکسوالیته برای رسیدن به چندگانگی روابط است (Foucault, 1997, 135). سه نفر، سه تن برهنه، در لحظه‌ هم‌آغوشی و لمس گرمای تن یکدیگر، دست از بازشناسی هم برنمی‌دارند و به همان‌سان ارزشمندی و تکینگی هم را می‌بینند که در نسبتی دونفره. به‌عنوان یک ضلع رابطه، هیجان دو نفر دیگر را هنگام آمیختن به هم می‌بینم،‌ ترس و ناامنی را هم می‌بینم،‌ رقابت و حسادت را هم به رسمیت می‌شناسم، رد نگاه کنجکاوانه را وقتی انگشتانم بر سینه‌ دیگری می‌لغزد می‌بینم، انتظار و حس تعلیق را می‌بینم و از همه مهم‌تر می‌دانم که دیده می‌شوم. می‌دانم که دو جفت چشم مرا می‌بینند و مراقبند و مهر می‌ورزند و گاهی احساس تهدید شدن می‌کنند.

در نگاه آلن بدیو به عشق و نقد او نسبت به آپاراتوس‌های جدیدی که به تعریف عشق مدرن به‌ویژه در بستر سایت‌های دوست‌یابی می‌پردازند،‌ عشق نمی‌تواند هدیه‌ای باشد که با فرض فقدان کامل هرگونه خطر به دیگری می‌بخشیم. او چنین تلقی‌ای از امنیت را همچون تهدیدی برای رابطه‌ عاشقانه می‌داند. رابطه‌ عاطفی بدون ریسک و امن که وعده‌ نهایی این آپاراتوس‌هاست، از نظر بدیو همچون همان ازدواج‌های از پیش تعیین‌شده‌ خانوادگی عمل می‌کند اما این‌بار با وعده‌ امنیت برای اشخاص منفرد،‌ از طریق توافق‌های پیشینی‌ای که از هرگونه برخورد اتفاقی یا به تعبیر بدیو هرگونه «شاعرانگی اگزیستانسیال» بر حذر می‌دارد (Badiou, 2021, 8). فکر می‌کنم چنین تصویری از عشق را می‌توان به روابطی که بیش از دو نفر در آن خود را دوست‌دار یکدیگر می‌دانند نیز تسری داد. به همین ترتیب در رابطه‌ باز هم همچون هر رابطه‌ دیگری نمی‌توان وضعیتی را متصور شد که چیزی در خطر نباشد و میلی سرکوب نشود. اما تلاش برای بازشناسی، مادامی که تعهدی باشد که همه‌ طرفین رابطه عهده‌دار آن شده‌اند، می‌تواند تا حد زیادی به شکوفایی و بالندگی بیشتر یک نسبت عاطفی یاری رساند [حالا سوال دیگری را از خودم می‌پرسم: شاید غایت دوست‌ داشتن، نه شادمانی، بلکه رابطه ساختن و خلاقیت و جستجوی معنا باشد[13] ؟].

به ریشه‌های بازشناسی بازمی‌گردم. بازشناسیﹾ دو نفر را در نسبتی آیینه‌وار با یکدیگر تعریف می‌کند که در آن، یک نفر توسط دیگری بازشناسی می‌شود و دیگری نیز به همین ترتیب مورد بازشناسی قرار می‌گیرد. به این ترتیب، سوژه با تعامل با دیگر سوژه‌های خودسامان[14]،‌ خوداگاهی‌ای مبتنی بر عاملیت مستقل خود به دست می‌آورد. در یک نسبت عاطفی نیز هریک از طرفین رابطه با بازشناسی دیگری،‌ به رشد عزت نفس، احترام و اعتماد به نفس و در نتیجه به رشد اخلاقی دیگری یاری می‌رساند. در صحبت از فرم رابطه، رمان زنی که آمد بماند[15] نوشته‌ سیمون دوبووار نمونه‌ای است که می‌تواند نکاتی را چه درخصوص فرم رابطه‌ باز و چه درباره‌ بازشناسی در یک نسبت عاطفی به یادمان آورد.[16] دوبووار در این داستان که رابطه‌ سه شخصیت اصلی، فرانسواز و پی‌یر (زوج دوتایی) و زَویه (زنی که وارد زندگی آن‌ها می‌شود) را نشان می‌دهد، کاراکتر زنی (زَویه) را ترسیم می‌کند که هرقدر مقابل پیِ‌یر با اعتماد‌به‌نفس و دلربا ظاهر می‌شود، مقابل فرانسواز،‌ زنی که خود را دوست و حامی او می‌داند، ظاهر کودکی بی‌دفاع را به خود می‌گیرد، کودکی که در عین حال رفتارهای خودخواهانه‌ای از خود نشان می‌دهد. زویه وارد زندگی زوج می‌شود و در هرکدام احساسات متفاوت و متناقضی برمی‌انگیزد. فرانسواز هرچند خود کسی بود که بار اول به زویه روی خوش نشان داد و از او دعوت کرد تا با هزینه‌ آن‌ها در پاریس زندگی کند تا بتواند آینده‌ای برای خود بسازد، حالا با دیدن توجه پی‌یر نسبت به آن زن، احساس حسادت می‌کند. در وضعیت سه‌نفره‌ای که دوبووار توصیف می‌کند،‌ هرچند زن و مرد رابطه خود را بازنمایی آیینه‌وار یکدیگر یعنی یک شخص در دو بدن می‌دانند، اما درنهایت بازشناسی حاصل نمی‌شود چون فرانسواز بیش از آن که میل خود به زن دیگر (زَویه) را نشان دهد (میلی که برای خواننده مبهم باقی می‌ماند)، تلاش می‌کند تا میل مرد رابطه (پیِ‌یر) به زویه را در خود تصور کند، میلی دسترسی‌ناپذیر.[17] 

به همین ترتیب بازشناسی نشدن در یک نسبت عاطفی، می‌تواند نیاز به خودبیانگری و عزت‌نفس و ابراز خود به‌عنوان سوژه‌ای خودآگاه را به خطر بیندازد. اگر بازشناسی برای خلق و تثبیت هویت خود ضروری است، بازشناسی نشدن، ادراکی که فرد از خود دارد را نیز دستخوش تغییر می‌کند. من در یک نسبت عاطفی ممکن است احساس کم‌ارزش بودن یا بی‌اهمیت بودن کنم اگر ارزشمندی و میل من به دوست داشته شدن بازشناسی نشود، اگر دیده نشوم و دوست داشتن من در این رابطه بدیهی پنداشته شود، نه چیزی که مبتنی است بر تبادل و مراقبت.

من بازشناسی را از نزدیک‌ترین دوستانم آموختم. از سین و عین و ر و الف آموختم که بازشناسی عمیقاً با تواضع هم‌بسته است و تنها می‌توان با اظهار فروتنی در برابر دیگری و البته پرورش میلی برای کشف و دیدن خوبی و زیباییِ منحصربه‌فردی که در هر شخص وجود دارد، آنان را به رسمیت شناخت. در گفتگو با دوستانم بود که از ارزشمندی خودم اطمینان پیدا کردم و مشوقی یافتم برای ادامه‌ آنچه آغاز کرده بودم. دیدن اینکه انسانی با اشتیاق و علاقمندی به من نگاه می‌کند و می‌پرسد و می‌شنود، برایم هربار یادآور دوست داشتن و دوست داشته شدن بود. عجیب نیست که بیشترین آسیب و رنج از عدم بازشناسی را نیز از آن‌هایی دیدم که بیشتر دوستشان داشتم. احتمالاً اینجا باید از محدودیت‌های بازشناسی پرسید، اینکه چه زمانی اتکای صرف به بازشناسی، می‌تواند صرفاً ما را در مسیر میل‌ورزی دیگران سوق دهد و نه در مسیری که به خودشکوفایی و زیست خلاقانه و آزاد منجر شود[18].

 

منابع:

Al-Saji, Alia. A Phenomenology of Hesitation: Interrupting racializing habits of seeing. In Emily Lee (ed.), Living Alterities: Phenomenology, Embodiment, and Race. State University of New York Press, 2014.

Badiou, Alain. In Praise of Love. United States: The New Press, 2012.

Foucault, Michel. Ethics: Subjectivity and Truth. United Kingdom: Allen Lane, 1997.

Kimmerer, Robin. Braiding Sweetgrass: Indigenous Wisdom, Scientific Knowledge and the Teachings of Plants, Milkweed Editions, 2013.

Murdoch, Iris. The Sovereignty of Good. London: Routledge, 2014.

Young, Iris Marion, On Female Body Experience: “Throwing Like a Girl” and Other Essays, Studies in Feminist Philosophy. New York: 2005

 

پانوشت‌ها:


[1] recognition

[2] از معنای دوست داشتن برای هر فرد صرف نظر می‌کنم و آن را در معنای موسع علاقمندی به کار می‌برم.

[3] https://plato.stanford.edu/entries/recognition/

[4] La petite mort

[5] attention

[6] Gift economy

[7] reciprocity

[8] Negative effort

[9] از رضا برای یادآوری این نکته ممنونم.

[10] Emotional agency

[11] Affective attachments

[12] hedonist

[13] اینجا به مفهوم Eudaimonia کری جنکینگز، فیلسوف کانادایی فکر می‌کنم که آن را در برابر شادی برمی‌کشد.

[14] Autonomous

[15] She Came to Stay

[16] تحلیلی مشابه در این پادکست: https://overthinkpodcast.com/episodes/episode-17

[17] Unfathomable

[18]از سمیرا و ال ممنونم که دقیق و موشکافانه می‌بینند و نظراتشان راهگشای نوشتن این متن بود.

مطالب مرتبط