مریم عزیزم، امیدوارم که بهتر از همیشه باشی تا بتوانی دوره تلخ دوری از وطن و خانوادهات را راحتتر بگذرانی. گرچه این روزها اصطلاح راحتتر زندگی کردن، غیرواقعی و غیرملموس به نظر میآید. چه برای ما در ایران که هرروز شرایط سختتر و جو سنگینتر میشود و چه برای شما که هزارویک مشکل و مسئله دارید. اینجا همه خوبند و همچنان دلتنگ دوری از تو. و اما در مورد خودم، بهتر از هرکس میدانی که چقدر به هنر و بخصوص به سینما و فیلمبرداری علاقهمندم. آرزویم گذراندن دوره سینما و فیلمبرداری است. شب و روز فکرم متوجه این مسئله است که از چه راهی میشود به دانشکده راه پیدا کرد. راهی که پیدا نمیکنم هیچ، حتی روزنه کوچکی هم در برابرم نمیبینم. گاهی به سرم میزند دل به آب و آتش بزنم، خانوادهام را بگذارم و راهی خارج شوم. قانونی که ممکن نیست، قاچاقی؟ نمیدانم. بهخصوص از روزی که مسئله گرفتار شدن ... پیش آمد، آرزویم هزار بار بیشتر شده.
فکر میکنی قهرمانانی که در فیلمهای سینمایی تحسینشان میکنیم چیزی بیشتر از مبارزان کشورمان دارند؟ به تناسب فشار وحشیانهای که رژیم برای بقای بیشتر وارد میکند، فداکاریها و گذشت مبارزان ایرانی واقعا کمنظیر است. اما اصل موضوع، درباره ... میگفتم؛ همان دختر قدبلند آرام که در راه دبیرستان میدیدیمش و در انبار تعاونی محله کلاس سوادآموزی گذاشته بود. اغلب میگفتم آرامش این دختر و بیغمیاش عجیب است. خوش به حالش حتما در زندگی مشکلات من و تو را ندارد. ولی تو گفتی: «به ظاهر آدمها نگاه نکن، تو از کجا میدانی؟ شاید غوغای درونش را با ظاهر آرام میپوشاند.»
حالا میفهمم حق با تو بود، بعد از چند ماه، ... را برخلاف همیشه با چادر دیدم که به طرف خانهاش میرفت. قبول شدنش را در مرحله اول کنکور پزشکی تبریک گفتم. صمیمانه تشکر کرد و بهسرعت به طرف خانه رفت. چند ماهی بود که پیدایش نبود. بعدها فهمیدم که مخفی شده بود. آنروز هم آمده بود تا شناسنامه و مدارکش را برای ثبتنام در دانشگاه بردارد. با همه هوشیاری و زیرکیاش خام شده بود. فکر میکرد چون اسمش در لیست قبولشدههاست بنابراین او را نشناختهاند و دنبالش نیستند. یک ساعت بعد از دیدن او پاسدارها کوچهها را محاصره کردند. ابتدا دو طرف کوچه را بستند و جلوی تکتک خانهها را پاسدار مسلح به مسلسل و نارنجک و بیسیم گذاشتند. مرتب توی بلندگو اعلام میکردند: «هیچکس حق ندارد از خانه خارج بشود. همسایهها نگران بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. بعضیها حدس میزدند انبار مهمات بزرگی کشف شده است، آخر بسیج آنهمه نیرو و اسلحه غیرطبیعی بود.
پاسدارها به طرف خانه ... رفتند. خانه آنها نمیتوانست انبار مهمات باشد زیرا آنقدر کوچک بود که جای افراد خانواده نمیشد چه برسد به انبار مهمات. پاسدارها بهمحض ورود سراغ ... را گرفتند. گویا قبل از ورود آنها ... از دیوار حیاط خلوت خودش را به خانه همسایه رسانده بود. او محبوبیت زیادی داشت. همسایهها او را مخفی کردند. پاسدارها به مادرش گفتند: «ما رد دخترت را تا اینجا داریم که حدود یک ساعت قبل وارد خانه شده. بنابراین نمیتواند از این کوچه بیرون رفته باشد. مطمئن باش که زنده یا مرده او را پیدا میکنیم.»
بعد دستور دادند که تمام خانههای کوچه را بگردند. از بلندگو اعلام کردند که چنانچه ... را در هر خانهای پیدا کنند، تمام افراد آن خانه را به جرم مخفی کردن او بازداشت میکنند. خطر جدی بود، مخصوصا برای همسایه او. ... بههیچوجه نمیخواست مزاحمت و مشکلی برای دیگران ایجاد کند. به همسایه گفت که بیرون خواهد رفت. همسایه بهشدت با او مخالفت میکرد. با گریه و زاری، مانع او میسد و میگفت در زیرزمین خانهام خرتوپرت زیاد است، تو میتوانی بین آنها مخفی بشوی. ما هم میرویم طبقه بالا و با آنها صحبت میکنیم. ولی ... نپذیرفت. او برخلاف ظاهر آرام و بیتکلفش، تمام زندگیاش را در خدمت خوشبختی و بهروزی مردم گذاشته بود. او از راحتی و آرامش زندگیاش برای رفاه دیگران گذشته بود، حالا چطور میشد آرامش و امنیت همسایهاش را برای حفظ جانش به خطر بیندازد؟ نه این ممکن نبود. از زیرزمین بالا آمد و خودش را به کوچه رساند. با دیدن او، پاسدارانی که جلوی خانهها کشیک میدادند به طرف او هجوم بردند. انگار که فتح خیبر کردهاند. مثل اینکه نمیدیدند ... با پای خودش آمده است، وگرنه چه بسا آنها پیدایش نمیکردند.
اول چشمهایش را بستند و بعد دستهایش را. درحالیکه فحشهای رکیک که فقط شایسته خودشان بود میدادند، او را سوار ماشین کردند، بیآنکه بگذارند از مادرش خداحافظی کند. با بردن او، شعله نفرت در قلب تمام همسایهها نسبت به رژیم و پاسدارها نیرومندتر از پیش زبانه کشید. از آنروز، جریان ... دهانبهدهان بین اهل محل میگردد و به خیلیها در شهر رسیده است. خودم هم وقتی در جریان زندگیاش قرار گرفتم متوجه شدم که با تمام جوانیاش به چه بلوغی رسیده بود. باور کن به او رشک میبرم. از او بعد از گذشت یک سال، هنوز خبری نشده و حتی نمیدانند در کدام زندان اسیر است. برایت نوشتم که از آنروز بیشتر از گذشته وسوسه میشوم که حتما در این رشته درس بخوانم تا روزی بتوانم زندگی ...ها را بهصورت فیلم دربیاورم. اگر تو میتوانی لااقل کمک فکری به من بکن. دلم برایت خیلی تنگ شده. به امید دیدار. قربان تو.