دیدبان آزار

به سپیده رشنو

دست‌های زن بی‌آرتی هشت صبح خیابان ولیعصر

نویسنده: خ. الف.

نمی‌دانم چرا گمان می‌کردم از الزهرا راهی میدان ولیعصر بودی که آن حادثه برایت رخ داد. شاید چون مسیر دایمی‌ام در تهران بود و ما بی‌آنکه یکدیگر را بشناسیم بسیار هم‌راه بوده‌ایم: از زندگی‌های بی‌افق در شهرهای کوچک تا دانشگاه الزهرا در تهران، از الزهرا به انقلاب. همین است که بارها حضورم را کنار تو، در مرداد ۱۴۰۱، در اتوبوس، لای جعمیت، تخیل کرده‌ام. پیش‌تر مثل تو از در شرقی الزهرا خارج شده‌ام، پای مجسمه شیخ بهایی سوار تاکسی شده‌ام، رسیده‌ام سر خدامی، سرازیری را آمده‌ام پایین سمت میدان ونک، از دورتر چشم‌انداخته‌ام و چک کرده‌ام که ون گشت ارشاد دور میدان هست یا نه، اگر بوده، با اضطراب رفته‌ام آنطرف میدان، سر جهان کودک، که مجبور نباشم از جلوی ون رد شوم، و دوباره برگشته‌ام این طرف خیابان و در ایستگاه ونک، سوار اتوبوس شده‌ام. با خیل جمعیتی خودم را کنار تو به زور چپانده‌ام توی اتوبوس که کسی فریاد زده «شالت را سرت کن».

(از اینجا به بعد را لازم نیست تخیل کنم. صدای مقتدر زنی در فیلمی که رایحه ربیعی از او گرفته،‌ وجود دارد. زنی که فریاد می‌کشد و می‌گوید فیلم را برای کل دنیا می‌فرستد. زنی که به‌زودی خواهیم دانست نامش «سپیده رشنو» است.)

به شجاعت تو نیستم. به بلندی تو فریاد نمی‌زنم. اما جنس این خشم و فریاد را می‌شناسم، صدای نفس‌های خشمگینت را. از آن من است، شبیهش را شنیده‌ام، از خودم، از زنان عزیزی که خشمشان را اندازه خنده و مهرشان می‌شناسم. من با تو آن زن را هزار بار از اتوبوس پیاده کرده‌ام. هزار بار برای پیاده کردنش احساس پیروزی کرده‌ام. هزار بار دانسته‌ام که صدای فریاد تو ما را همبسته کرد. هزار بار با تصویر آن همبستگی زخم تحقیرهایم را التیام داده‌ام: زخم تحقیرهای آستانه‌ی گیت‌های ورودی، زخم خاطره‌ی تحقیر چک کردن دایمی بدنم در دانشگاه، در خیابان، در پیشگاه چشم‌های پدر،  زخم تحقیر حرکت ناخودآگاه دست‌ها روی سرم برای نگه داشتن روسری، زخم تحقیر جاهایی که فکر کرده‌ام نروم بهتر است. زخم تحقیر همه حذف‌ها.

(از حادثه بی‌آرتی آن روز، علاوه بر فیلمی که خود سپیده گرفته، فیلم دیگری منتشر شد، از دوربین رایحه ربیعی و به هدف شناسایی سپیده. از آن فیلم یک برش کوچک از تصویر سپیده به‌سرعت فراگیر شد. حالا زنی که می‌خواست فیلمش را به کل دنیا بفرستد، در همه اخبار یک تصویر داشت: تصویری ناواضح و برش‌خورده از یک فیلم موبایل. شمایل زنی با موهای سنجاق کرده در دو طرف صورت، که دهانش به فریادی باز است و دست‌هایش را بلند کرده است.

کیفیت قطعه‌وار این تصویر اما امکانات زیادی را گشوده می‌کرد. حالا از پس یک سال واضح‌ترو مرئی‌تر می‌بینیم که چرا این تصویر آنچنان محبوب شد و در تمام ۴۵ روزی که او بازداشت بود دست‌به‌دست، موبایل به موبایل چرخید. حالا می‌شود فهمید که چطور چیزی آشنا در این تصویر مثل یک قطعه گمشده‌ پازل ما را به قبل و -در حالی که بی‌خبر بودیم- به بعد از لحظه پدیداری‌اش متصل می‌کرد. تصویر برش‌خورده‌ و محو سپیده، این تصویر فرودست و کم‌کیفیت، با دست‌های بالاآمده تصویری هم‌زمان پس‌‌نگر و پیشگویانه بود. پس‌نگر بود، چون می‌توانستیم دست‌های سپیده را در برش قاب امتداد بدهیم و او چوبی در دست داشته باشد، شبیه به همان چوبی که ویدا موحد، ۴ سال پیش، روسری‌اش را به آن گره زده بود. حتا پیش‌تر از آن، دست‌های سپیده می‌توانست دست بالاآمده یکی از زن‌هایی باشد که عکسشان را در تظاهرات ۸ مارس ۱۳۵۸ دیده بودیم.

و بازخوانی این تصویر محو امروز چه آشکارا یادمان می آورد که تصویر سپیده فریادزن با دست‌های بالابرده، شبیه تصویر زنانی خواهد بود که چند ماه بعدتر، در خیزش «زن، زندگی، آزادی» روسری‌هایشان را  پیش از آتش‌زدن دور سر می‌چرخاندند، شبیه تصویری که از روسری چرخان زنان گورستان آیچی خواهیم دید، شبیه زن‌هایی که روی سطل‌های زباله، روی کاپوت ماشین‌ها دست‌هایشان را بلند کردند تا به مردم در خیابان علامت پیروزی نشان بدهند. ما تصاویر انقلابی‌مان را از دل زندگی روزمره پیدا می‌کنیم. تصویر سپیده، که فریاد می‌کشد و دست‌هایش را بالا گرفته‌ است. آیرونیک اینکه تصویر او توسط دشمنش مخابره شده. ما تصاویر زنان انقلابی‌مان را مدیون دشمنانمان هستیم، همچنان که انقلابی شدنمان را. آنگاه که لای جمعیت اتوبوس غرق زندگی عادی هستیم، اما فریاد تحقیرشان بلندمان می‌کند، از عمق چاه‌های سیاهی و فریادمان می‌کند بر سر آنان که ما را تحقیرشده می‌خواهند.)

چند هفته بعد تصویر دیگری از تو رسید. تو را با چهره‌ای درهم شکسته و آزاردیده پیش دوربین نشانده بودند. اصرار نداشتند سرحال و سالم به نظر برسی -آنطور که معمولا تلاش می‌کنند زندانیان در مراسم اعتراف اجباری به نظر برسند -در تصویر قبلی که برایمان مخابره کرده بودند زیادی پرقدرت بودی. حالا می‌خواستند تحقیرشده و منفعل و در حال توبه به نظر برسی، پیش پرده اتاق اعتراف اجباری، همانطور که دشمنانشان، ما، را دوست دارند به تصویر بکشند. نقل قولی معروف و هولناک از قول لاجوردی در دهه 60 وجود دارد که میگوید «ما اسم این پیچی که به زندان اوین می‌رسه گذاشتیم «پیچ توبه». نمی‌دونیم چگونه است که هرکس از این پیچ رد میشه، توبه می‌کنه، تواب میشه.» لاجوردی و دیگران بهتر از هرکس دیگری می‌دانستند چرا اسرای یکی از مخوف‌ترین و هولناک‌ترین زندان‌های جهان توبه می‌کردند. تصویر تو با آن بک‌گراند آبی برای اعتراف اجباری، خشم خاطره‌ تحقیر را دوباره به ما برگرداند.

ما در آن روز هنوز نمی‌دانستیم با تو چه کرده‌اند. نمی‌دانستیم به صورتت سیلی زده‌اند، با کفش لگد زده‌اند به جای پای سوخته‌ات. می‌توانستیم حدس بزنیم اما چه بر سر تو گذشته است. تو با صورت غمگین و درهم شکسته‌ات حتا خودت بودی. همان زن خشمگین بی‌آرتی هشت صبح خیابان ولیعصر. این را چند ماه بعد مطمئن‌تر شدیم وقتی با موهای بازت که حالا تا سرشانه می‌رسید به الزهرا بازگشتی. تصویرت در محوطه‌ دانشگاهی که می‌شناختم دوباره یادم انداخت که تو زندگی خودت را کردی و زندگی‌ات مثل زندگی بسیار زنان دیگر، تا قبل از این تصویرها، یک مبارزه‌ نادیده بود. تو زندگی‌ات را از سر گرفتی، میل و زندگی‌ات توبه‌پذیر نبود. و این‌بار این‌ها همه در مقابل چشم‌های ما رخ داد. تو زندگی‌های بی‌صدا و تصویرمان را با روایتی که از خودت ساختی دیدنی کردی.

 

مطالب مرتبط