لیلا حسینزاده: ما از زندان میرویم اما زندان از ما نمیرود، چشمان تکتک هماتاقیهایم وقتی روی زمین میکشیدندم و حتی فرصت آغوش و بوسهای، فرصت یک خداحافظی نداشتم، روی شانهام مانده. باید بنویسم تا چشمانشان را از دوشم زمین بگذارم، تا قلبم که حالا یک گوشهاش عادلآباد است، آرامتر بتپد. باید بنویسم.
اکثر اتاقها پنجره ندارند. تهویه ندارند. دو راهروی عمود بر هم که یک راهرو چند پله پایینتر از دیگریست، همان راهرو که سه اتاق دارد، که زندانیهایی که چندسال آنجا ماندهاند به مشکلات تنفسی و ریه گرفتار شدهاند. راهروی بالایی پنج اتاق دارد، دو اتاق قتل و مواد چسبیده به محل اعدامند.
یعنی حبسشان با شنیدن مداوم صدای اعدام گره خورده. همه ماجرا این نیست. قتلیهای زنان عادلآباد اکثرا شوهرکشی کردهاند. قصه تکراری بسیاری این است: در کودکی بهاجبار شوهر داده شدهاند، اکثرا ازدواج فامیلی. زمان گذشته و فهمیدهند زندگیشان را نمیخواهند، نه راهی برای فرار، نه راهی برای طلاق.
بسیاری با مردی دیگر رابطه گرفتهاند و دریک لحظه تبانی، شوهر را کشتهاند. حالا خودشان و معشوقشان همدستان قتل، زندانیان قتل. یک روز صدای اعدام را که شنیدیم، صبح در راهرو پچپچه بود، که همجرم فلان زن که در اتاق قتل زندانیست، بالای دار رفته. یک لحظه باخودم فکر کردم یعنی این صدای ضجههای معشوقش بود که شنید؟ صدای دار معشوقش بود که صریح میشنید؟ بله.
چهار اتاق راهروی بالایی روزمره درگیر شنیدن فریادهایی هم هستند که از «زیرزمین» زیر پایمان میآید. نمیدانم این زیرزمین محل نگهداری اعدامیان بود یا چنانچه در بند شایعه بود «سیاسیها را آنجا کتک میزنند.»ت نفس زندانیان راهروی پایینی و گوش زندانیان راهروی بالایی تحت شکنجه مداوم است.
ظرف را باید در آبخوری میشستیم که در محیط توالت و حمام است، هیچ سینک ظرفشویی در کار نیست(بجز اتاق نوجوان) همانجا که دست و پا و دماغمان را میشستیم و مادران کودکانشان را میشستند، ظرف میشستیم. خود زندانیان سعی کرده بودند تفکیکی بگذارند، که مثلا دو شیر آب برای ظرف و دو شیر آب دیگر برای شستشوی دیگر، تفکیکی که در تراکم جمعیتی بالا اغلب شکست میخورد.
وقتی دمای آب «استخری» میشد، وقت حمام بود. سردمان بود و میگفتند به دلیل استفاده زیاد از مخزن آب فرصت نمیکند داغ شود. ساعات محدودی در بعضی روزها آب استخری میشد و اگر خیلی خوششانس بودیم لحظاتی آب گرم را هم تجربه میکردیم، بهجز دوش حمام دیگر مجرای آب گرم وجود نداشت و کودکان با همان آب سرد شستشو میشدند.
اتاقی بین ۵۰ تا ۶۰ متر مساحت، ۴۷ نفر آدمیزاد را در خود جا میداد، میگفتند بیشتر هم میشود. همهچیز ممنوع، همهچیز ممنوع، چند مثال: کوتاه کردن مو، سیگار، آدامس، تخمه، ترکیبات کافئیندار، کشیدن شکل با خودکار روی دست(تجاهر به خالکوبی)، بازکردن لای قرآن بیآنکه یک سوره را کامل بخوانی(تجاهر به سر کتاب بازکردن)،کتاب حافظ (امکان تفال)؛ بچههای معترض بین خودشان آموزش انگلیسی گذاشته بودند و زارع محصول فرهنگی گفته بود ممنوع است! هیچ امکانی برای گذران وقت نبود، حتی دو تا توپ و بدمینتون را زارع در کمد اتاق فرهنگی قایم کرده بود و یک بار بچهها با کلی التماس بخشی از وسایل را از او گرفتند.
هرروز صبح یک اتاق باید اجباراً به مراسم «صبح روشن» میرفت: بهایی و سنی را مینشاندند پای دعا برای ظهور امام زمان و بهترین بخشش این بود. چادر اجباری بود، بارها در طول هفته میگفتند فردا بازدیدکننده داریم، بجای هفت صبح، شش صبح بیدارباش میدادند، زندانیها باید سریع آماده میشدند: جوراب، آستین بلند، حجاب زیر چادر، چادر. و آماری مینشستند.
تا میآمدند تکان بخورند، داد میزدند یاالله یاالله. و این حبس در حبس، این آماری نشستن در اتاق اغلب تا ظهر ادامه داشت و بازدیدکنندهای هم در کار نبود. بیگاری بکن، تایم تلفن بگیر. بزرگترین بخش بند کارگاهش بود، عمدتا قالیبافی و خیاطی و زندانیها تولیدات عمده میکردند و بجایش تایم تماس میگرفتند، گاهی هم لطف میکردند یکقرانی بجای دستمزد، مثلا برای یک تابلوفرش دستباف، ۱۰۰ هزار تومان به زندانی میدادند.
قبل از حضور معترضین در بند، برخورد برخی زندانبانها با زندانیان مطلقا نابودکننده کرامت انسانی بود، برای مثال: در صف فروشگاه ایستاده بودم که این صدای رسا و راحت را از جانب یک زندانبان خطاب به یک زندانی که در انفرادی بود شنیدم: «میری جلوی در اتاق جلو همه زندانیها میافتی به پای همکارم، پاش رو میبوسی، واقواق میکنی میگی گه خوردم، تا از انفرادی درت بیارم»، چرا؟ نه چون حتی زندانی به مامور توهینی کرده بود، صرفا جوابش را داده بود. رییس بند، امیدوار، بند را مثل بسیاری دیگر از بندهای عمومی بر اساس دو عنصر اداره میکرد: مخبر، قلدر. چنان زندانیها را تحت فشار میگذاشت و آزادی آنها را معطوف به رفتار در زندان میکرد که صدا از کسی در نمیآمد.
بند اینگونه اداره میشد، اما اینها برای آرامش بند کافی نبود. در بند زنان عادلآباد جنایتی هولناک علیه زندانیان عادی از طریق قرصهای اعصاب و آرامبخش در جریان است. در اتاق خودمان زیاد میدیدم که فرد شاید بهاندازه چهار ساعت در روز بیدار بود. حتی یکبار دادن قرصهای گویا اشتباه کار بچههای اتاق معترضین را به تشنج کشاند.
زندانیها نام قرصها را نمیدانستند. با چشمان خودم دیدم که بخاطر عادیترین دعوای فیزیکی که حتی در بند سیاسی هم شاهدش بودهایم، چنان قرص در دهان یکی از زندانیان ریختند که بعد از چند روز توان تکلم درستی نداشت. یکی از زندانیان، راسخ و برغم فشار رییس بند ایستاد و قرص اعصاب را ترک کرد و لرزش دستانش قطع شد.
اجناس فروشگاه نه بر اساس نیاز زندانیان که براساس بیشترین سود تعیین میشدند. زندانیان مدتها حسرت سبزیجات تازه داشتند. مگر کسی از مرخصی برمیگشت و بهاندازه ذرهای با خودش میآورد. طی چهار ماه و نیم که آنجا بودم فقط یکبار فروشگاه سیبزمینی آورد.
دو شب قبل از انتقالم، زندانیان در غذای بند، تخممارمولک پیدا کردند. غذاها چنان بیکیفیت بود که وقتی یکبار به دوستم در گوهردشت گفتم ناهار برنج سفید و کمی کشمش سوخته داریم تعجب کرد که مگر وعده غذایی حساب میشود؟ درخصوص اقلام ترهبار و فروشگاه، بند زنان بشدت حتی وضعش از بند مردان همان زندان هم خرابتر بود.
روزمره بند با شدتی از اختناق همراه بود و خشونت ماموران به زندانیان بحدی به نحوی «عادی» زیاد بود، که تذکر من به یکی از زندانبانها، رضایی، که بهم توهین نکند منجر به برخورد فیزیکی او با من شد (گفتم فرصت بده متن ابلاغیه را بخوانم بعد امضا کنم و اعتراض بنویسم، گفت مگه ما علافیم. رفتم به سرشیفت تذکر دادم، آمد جلو و گفت تو از لنگه دمپایی من کم ارزشتری، گفتم توهین نکن، فیزیکی بهم حمله کرد) حساب کنید که اینها نحوه برخورد با زندانی سیاسی آن بند بود که تازه امکان رسانهای کردن مسائل را داشت، ببینید شرایط توهین و برخورد با زندانیان عادی بصورت روزمره چه بود.
رسیدگی پزشکی بند بهمعنای دقیق کلمه فاجعه بود. زندانی دیابتی با زخم پایی که هر دم گسترده تر میشد و پاسخ به او این بود: طبیعی است. بی هیچ تمهیداتی افراد را با اچآیوی مثبت یا هپاتیت رها میکردند، بارها تقاضای تست هپاتیت دادم و وقعی ننهادند. همهچیز طبیعی بود، ما حتی بابت قرص مسکن، بابت مسکن! با خساست بهداری مواجه بودیم و گهگاه زندانیان بیدسترسی به مسکن درد میکشیدند. زندانبانها در مواجهه با حال بد زندانیان، بارها آرزوی مرگ برایشان میکردند.
حتی درخصوص الهام افکاری وقتی در اعتصاب غذا بود و خون بالا آورده بود و حالش بد بود و نگران جانش بودیم، یکبار که بچههای اتاق معترضین زندانبانها را صدا زدند تا به دادش برسند، زندانبان پس از یک ربع، آرام قدم برمیداشت و داد میزد: «بمیره، به درک.» و اعتراض شدید من برایش شوکهکننده بود، اینچنین برایشان تحقیر عادی بود. لک سیاه بزرگ روی گونه، داغ آب تصفیه نشده عادل آباد است بر صورت زندانیان.
تکلیف روزنامه، مجله و کتاب هم که در چنین بندی مشخص است. چندتا کتاب که اکثرا توهین به مفهوم کتاب بودند در قفسه گذاشته بودن، نه روزنامه نه مجله، هیچ. حتی اکثر کتابهای داستان و رمان را همچون خطر میدیدند. توییتر فعلا اجازه بیشتر نوشتن نمیدهد، این آخرین متنیی است که در عادلآباد نوشتم.