دیدبان آزار

برای محمد قبادلو و خانواده‌اش از طرف زنی رهایی‌یافته از قصاص

«مردم پرعشق و پراحساس سرزمین من تو را نجات خواهند داد»

این روزها و شب‌ها که بوی مرگ تمام ایرانم رو گرفته بیشتر به عقب برمی‌گردم، نزدیک هفت سال از آن روزها می‌گذرد. روزهای عذاب‌آوری که هر ثانیه به اندازه یکسال زمان‌بر بود، احساس کرختی و غم تمام وجودم را می‌گیرد. قلبم از هجوم این همه غم و خبرهای بد مچاله می‌شود، محمد، من با این غم و سختی بیگانه نیستم؛ تک‌تک ثانیه‌ها جلوی چشمم رژه می‌روند.‌ روزی که حکم اعدام برام صادر شد شکستم، حس گیج و مبهمی داشتم، باورم نمی‌شد تو این سن حکم مرگم صادر شود. آن‌همه امید و آرزو باید با من دفن می‌شد. هنوز خیلی جاها بود که نرفته بودم، خیلی کارها بود که دوست داشتم انجام بدم، من هنوز خیلی آرزوها داشتم. قسمت بدترش این بود که باید سعی می‌کردی قوی باشی، نباید این حس و درد را به خانواده منتقل می‌کردم، دوست نداشتم فکر کنند ضعیفم، دوست نداشتم غصه بخورند. از دادگاه آمدم بیرون مادرم سراسیمه به سمتم دوید. وقتی با وحشت و اشکی که در چشماش بود پرسید «چی شد؟» کاملا از چشم‌هایش می‌خواندم که نمی‌خواهد خبر را بشنود.

من خوب می‌فهمم حس محمدمهدی کرمی را که از پدرش خواسته به مادرش نگوید حکمش اعدام است.‌ من هم با بغض فروخورده فقط یک کلام به مادرم گفتم هنوز حکمی صادر نشده است. ولی مادر است مگر می‌شود به او دروغ گفت؟ مگر ممکن است از چشم‌هایم نفهمیده باشد؟ حال مادرت را می‌فهمم محمد، ضجه‌های مادرم هنوز جلوی چشمم است.

توی ماشین جو سنگینی بود، احساس خفگی می‌کردم، ولی نمی‌خواستم گریه کنم، من اولین بار بود که حکم اعدام می‌گرفتم ولی آن مامورها برایشان عادی بود و بارها با افراد اعدامی مواجه شده بودند. از اینکه آدم ترسویی به نظر بیایم متنفر بودم، اما شدیدا آزرده بودم از حکم ناحقی که بهم داده شده بود. خانواده فهمیده بودند، به آنها امید می‌دادم و از آینده حرف می‌زدم، از کارهایی که می‌خواستم در زندگی انجام بدهم. به حکم اعتراض زدم اما تایید شد. حال محمد و خانواده‌اش را می‌فهمم، چیزی بدتر از مرگ و خود اعدام.

می‌دانستم هرلحظه امکان اجرای حکم هست، احساس یاس می‌کردم، تنهایی مفرط، تمام وجودم ترس بود. دوست داشتم بنشینم و زار بزنم تو بغل تک‌تک هم‌بندی‌ها، اما نمی‌کردم. ته هواخوری دقیقا کنار گلخانه جای همیشگی من بود، چه گریه‌ها که نکردم، چه شکوه و شکایتی که به خدا نکردم. خدا شاهد بی‌گناهی من بود و کمکم نمی‌کرد. می‌گویند خدا دیر نمی‌کند، می‌گویند خدا تا لبه پرتگاه می‌برد ولی می‌خواهد پرواز یادت بدهد. من هم رها کردم و خودم را سپردم. خدا بنده‌هایش را برایم فرستاد، برایم رضایت گرفتند، پول جمع کردند و با کمک‌های مردمی به زندگی برگشتم. خواهرم با گریه می‌گفت: «ما تنها نیستیم، کلی آدم پشتمونه خدا تنهامون نذاشته.»

خنده و گریه شوق درهم شده بود، کسانی که من را نمی‌شناختند حلقه دار را از گردنم باز کردند. مردم کشورم را دوست داشتم، تازه فهمیدم یک سری حرفا فقط برای ایجاد تفرقه است و چقدر هموطنانم همدیگر را دوست دارند و تنهایت نمی‌گذارند. وقتی به این فکر می‌کنم که با کابوس بودن در انفرادی از خواب می‌پریدم، یاد محمد می‌افتم و حالی که دارد، حالی که حق هیچ انسانی نیست. با فکر کردن به جوان‌هایی که این روزها ممکن است طناب دار دور گردنشان بیافتد، تمام بدنم لمس می‌شود، با تک‌تک سلول‌های بدنم حس می‌کنم، ترس از مردن هرلحظه آدم را می‌کشد، سیاهی دور آدم را می‌گیرد و همزمان دوست نداری عزیزانت را ناراحت کنی. تمارض به حال خوب کردن برای کسی که با کابوس مرگ زندگی می‌کند خیلی سخت است. کاش به جای طناب دار مدال افتخار یا قهرمانی می‌انداختند گردن جوانانمان.

باید به محمد کمک کنیم. خدای من و محمد یکی است، کسانی که من را نمی‌شناختند کمکم کردند، مطمئنم مردم به محمد کمک خواهند کرد و نمی‌گذارند طناب دار دور گردنش بیفتد. فراموش نمی‌کنم مردم چطور نجاتم دادند. هم خدای ما یکی است و هم مردم همان مردم. مردم برای تو هم پایان خوشی رقم خواهند زد محمد. از خدا می‌خواهم مزه آزادی و تولد دوباره را بچشی و درگیر روزمرگی‌ها بشوی، کافه‌های نرفته را بروی و عاشقی کنی. مردم نگران و پیگیر زندگی من بودند و حتی بعد آزادی رهایم نکردند. مردم پرعشق و پراحساس سرزمین من اعتراض خواهند کرد و  تو را نجات خواهند داد.

مطالب مرتبط