بازماندگان تجاوز جنسی اغلب در مورد درک از خود در زمان «قبل و بعد» از تجاوز صحبت میکنند و این مفهوم با تجربه من از تروما مانوس است. پس از حمله دو مرد به خانهام که نزدیک بود کشته شوم، دیگر عملکرد سابق را نداشتم و هر رویایی که درباره آیندهام خیالپردازی میکردم و ممکن بود من را یاد «قبل» از آن اتفاق بیاندازد، در جعبهای خیالی گذاشتم و کاملاً نوارپیچشده، جایی دور از دسترس و در عمیقترین گوشه کمدی تاریک قرار دادم.
نمیتوانستم با خود پیشینم روبهرو شوم – زنی شجاع، جسور و سرشار از امید به آینده. شخصیت جدیدم برای بقا به تمام و کمال انرژی من نیاز داشت، ذرهذره و لحظهبهلحظه به جلو حرکت میکردم. هر قدم را باید آگاهانه برمیداشتم، چون تلاش میکردم تعادلم را حفظ کنم و نفس بکشم. فقط بر لحظه کوتاه بعدی تمرکز میکردم، سپس لحظه بعدی و بعدی – و اینگونه هرروز به جلو پیش میرفتم.
در مقطعی امیدوار بودم که این فرجههای کوتاه، زمان و بهبودی کافی را برایم فراهم کند تا بتوانم راهی برای زیستن با اندکی آرامش پیدا کنم. اینطور بگویم، میخواستم بدون قلبی که مانند بالهای مرغ مگسخوار میتپد، به سادگی زندگی کنم و مغزم را از انتظاری دائمی برای خطری غیرمترقبه که میتوانست بدون هیچ هشداری از راه برسد، تسکین دهم. با شروع زندگی جدید، آن جعبه که حاوی شخصیت پیشین من بود، همراه با تمام آرزوهای سابقم کاملا گم شد. آن زن جوان با اعتماد به نفسی که فکر میکرد میتواند دنیا را تغییر دهد، ناپدید شده بود.
نباید اندوه ناشی از تجربیات تروماتیک را انکار کنیم. به رسمیت شناختن (مجاز دانستن) صداقت و اصالت آن احساس، به هیچ وجه، زندگی ساختهشده «پس از آن اتفاق» و عزیزانی که در آن زندگی میکنند را تحتالشعاع قرار نمیدهد. حس کردن احساسمان، هدیهای است که میتوانیم به خودمان بدهیم، تا با آنچه که در تقلا برای زنده ماندن، از دست دادهایم مواجه شویم، خسرانی که حتی برای فردی که آن را تجربه کرده، غیرقابل درک است.
طوری برای زندگی گذشتهام سوگواری میکنم که تابهحال نکردهام. انتشار اولین کتابم درباره تجاوز و عواقب آن، اشتیاقی در من برانگیخت تا آن دختر جوان (خود سابقم) را در فضا و زمان پیدا کنم و دوباره با او آشنا شوم. او برنامههای زیادی داشت و دلش میخواست نویسنده شود.
دوران راهنمایی و دبیرستانم در یک منطقه روستایی در شمال شرقی اوهایو سپری شد. من سخنران جشن فارغالتحصیلی بودم و به عنوان شاگرد اول و یک دانشجوی بالقوه موفق در آینده مدرکم را گرفتم و دانشگاهی در نزدیکی بوستون انتخاب کردم. برای رفتن از شهری که احساس میکردم در حدواندازه خواستههای من نیست، اشتیاق فراوانی داشتم. اهدافی داشتم که بسیاری از دوستانم نتوانستند یا نمیتوانستند داشته باشند، زیرا فقر یا مسئولیتهای خانوادگی آنها را به شهری که خانوادهشان برای نسلها در آن ساکن بودند محدود و پایبند کرده بود. دل تو دلم نبود که شیکاگو را ترک و زندگی بزرگسالیام را، حالا هر معنایی که برای من بهعنوان یک نوجوان 17 ساله داشت، آغاز کنم.
بیشتر بخوانید:
«باید رابطه خود را با بدنتان بازسازی کنید»
دوست دارم تفکرات قالبی نسبت به بازماندگان تجاوز را به چالش بکشم
در روزهای اول ورودم به دانشگاه، همچنان احساس عدم تعلق و بیگانگی میکردم. دوستان جدیدم به مکانهای زیادی سفر کرده بودند، طعم غذاهایی را چشیده بودند که من هرگز در مورد آنها نشنیده بودم. به تعداد بیشماری از نویسندگان مورد علاقهشان اشاره میکردند. وانمود میکردم آنها را خواندهام تا شرم خود را از اینکه هرگز درباره هیچیک از آنها نشنیده بودم، پنهان کنم. به سرعت دریافتم تحصیلات دبیرستانی من بهشدت ضعیف بوده و خیلی کمتر از آنچه فکر میکردم میدانستم. میخواستم بدانم چگونه میتوانم قبل از اینکه کسی متوجه شود سطح خودم را به آنها برسانم.
در عرض یک ترم رشتهام را از اقتصاد به ادبیات انگلیسی و آمریکایی تغییر دادم. این دورهها ما را ملزم میکرد که حداقل یک کتاب در هفته بخوانیم، بنابراین با گذشت زمان و از طریق ملویل، چاسر، ییتس، وولف، استین، دیکنز، مککالر و دهها کتاب دیگر راه افتادم. همچنین تا آنجا که میتوانستم در کلاسهای نویسندگی شرکت میکردم و امیدوار بودم در نهایت شغلی در حوزه ویراستاری و انتشارات داشته باشم، در این حال برای ارتقای مهارتهایم برای تحصیلات تکمیلی پول پسانداز میکردم.
یادگیری تفکر انتقادی از طریق خواندن و بیان خلاق از طریق نوشتن، من را بیش از هر زمان دیگری که به یاد داشتم، خوشحال کرد. در مجموع تجربه دانشگاه به هدایت ارزشهای در حال شکوفاییام کمک کرد و در عین تعهد به عدالت اجتماعی و فمینیسم نیز در من رشد یافت. پیش از پایان سال اول، گرایش جنسیام را عیان کردم، یک سورپرایز خوشایند. خواندن، در ابتداییترین روش آن، به من کمک کرد تا کمتر احساس تنهایی کنم و نوشتن، پیوند میان مغز و قلبم را فعال کرد. راهم را پیدا کرده بودم، رویاهایم روشن و اعتماد به نفسم در حال انفجار بود.
من آن دختر جوانی را دوست داشتم که در دانشگاه تا حد زیادی به آنچه که میخواست تبدیل شد. دختری سرزنده و پرانرژی که فکر میکرد دنیا از آن اوست. پس از چهار سال تلاش کشف هویت و برنامهریزی برای زندگی، با اشتیاقی فراوان به استقبال آینده رفت. با همه چالشها و فرصتهایی که زندگی به همراه دارد. تا موقعی که دیگر زندگی ادامه نداشت، تا اینکه دو مرد پنجره او را برای بالا رفتن انتخاب کردند.
دو سال بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه و 10 ماه پس از کار کردن به عنوان معاون سردبیر برای یک نشریه ملی، در خانهام مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم. نتوانستم به کارم ادامه دهم، خیلی زود آنجا را ترک کردم و بهمدت بیش از دودهه از مرور کردن گذشته خودداری کردم، زیرا زندگی کاملاً جدید و متفاوتی برایم ساخته شده بود.
در 40 سالگی، دوباره شروع به نوشتن کردم. نوشتن داستانهایی درباره دوران کودکیام. در ابتدا فقط محض خاطر اینکه یک بار دیگر به حسوحال نوشتن کلمات روی کاغذ عادت کنم، مینوشتم. با تمرین عصرگاهی به نوشتن ادامه دادم. داستانها کمکم رشد پیدا کردند و با مفاهیم تابآوری و فائق آمدن بر چالشها را بیشتر آشنا شدم، مفاهیمی که سابقا نامانوس به نظر میرسید. آهستهآهسته نوشتن از تروما و اثرات آن را آغاز کردم. به پیشنهاد یکی از دوستانم برای شرکت در یک کلاس رقابتی یکساله خاطرهنویسی که در خیابان گراب و توسط یک گروه از نویسندگان مشهور در بوستون برگزار میشد، درخواست دادم. انتظار زیادی نداشتم، اما میدانستم که به خاطر همین تلاش به خود افتخار خواهم کرد. پیشنویس خاطرات من توسط کمیته انتخاب تایید شد و من وارد آن دوره شدم.
برخی اصول نویسندگی را فراموش کرده بودم - جدایی شخصیت از راوی، ایجاد فراز و فرود داستانی یا عناصر مختلف برای فضاسازی. معلم بازخوردهای سخاوتمندانهای به من میداد. دوباره مهارت نوشتن را پیدا کردم. مینوشتم و بازنویسی میکردم و نوشتههای همکلاسیهایم را میخواندم، این کار مهارتهای ویراستاریام را که مدتها خاموش و غیرفعال مانده بودند، تقویت کرد. با گذشت هفتهها و ماهها اتفاقی رخ داد. آن جعبه غبارآلود و قدیمی که در گوشهای دور از مغزم بود، شروع به جنبیدن کرد، سپس لرزید و بعد صدایی از آن بلند شد.
دختری جوان با موهایی بلند و نقشههایی بزرگ فریاد زد: «من اینجا هستم.» او زمان زیادی منتظر مانده بود، جلو آمد و دست به دست من داد. گفت: «تو میتوانی این کار رو انجام بدی» و ادامه داد: «هنوز برای بازگشت به رویاهایت دیر نیست و همه آن زمانی که صرف کردی کمک کرد تا داستان دقیقی که باید گفته شود را خلق کنی.» آن دختر جوان و با اعتماد به نفس که فکر میکرد میتواند دنیا را تغییر دهد برگشته بود و من با اشک شوق و در کمال ناباوری به استقبال او رفتم و به او خوشآمد گفتم.
بازپسگیری خود سابقم و همچنین بازیابی اشتیاق به نوشتن - که برای تمرکز بر زنده ماندن آن را کنار گذاشته بودم- احساس بسیار شگفتانگیزی بود. کتابی که نوشتنش را شروع کردم به کتابی متفاوت تبدیل شد، به کتابی در مورد تأثیر خشونت جنسی و چگونگی تشدید آن توسط مجریان قانون، سیستم قضایی و به طور کلی جامعه که جرایم جنسی را کماهمیت جلوه میدهند. تجربه و چگونگی مسیر زندگیام که تروما آن را تغییر داده بود، دیگر موجب شرمساری من نبود. حالا دیگر آن اتفاق خارج از تجربه درونی من قرار داشت و میتوانستم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم.
کتابم را اواخر ماه ژوئیه سال جاری منتشر کردم. این رویداد بزرگ، لحظات غافلگیرکنندهای برایم به همراه داشته است. از جمله شنیدن تجربیات خوانندگان درباره تروما و حس تهی شدن از خود. در طی این مسیر از حمایت خانواده، دوستان، همکاران و تیم انتشاراتم برخوردار بودم. اکنون در کنار من دختری شجاع و جسور با موهایی بلند قرار دارد که به من اطمینان میدهد در تمام این مدت همراه من بوده است و فقط منتظر بود تا دیده شود، منتظر بود تا من قهرمان زندگی خودم شوم، قهرمانی که در تمام این مدت به آن نیاز داشتم.
میشل باودلر نویسنده کتاب «آیا تجاوز جنسی یک جنایت است؟» است. او مدیر اجرایی بخش سلامت و تندرستی در دانشگاه تافتس است و پس از فارغالتحصیلی از دانشکده بهداشت عمومی هاروارد، بیش از یک دهه در مورد مسائل عدالت اجتماعی مرتبط با تجاوز جنسی کار کرده است. او در سال 2017 جایزه یادبود باربارا دمینگ را دریافت کرد و عضو گروه Ragdale و MacDowell است. نوشتههای میشل در نیویورکتایمز و مجلات ادبی منتشر شده و مقالههایی از او نامزد جوایز پوشکارت شدهاند.
نویسنده: میشل باودلر
برگردان: مرضیه اینانلو
منبع: Psychology Today