حدود یک سال پیش، در یک شب خاکستری پاییزی، با دوستانم به باری در لندن رفتیم تا کار جدیدم را جشن بگیریم. ۸ ساعت بعد توسط کسی مورد تجاوز قرار گرفتم که هرگز او را ملاقات نکرده بودم. اواخر سال ۲۰۱۷ بود، همان سالی که جنبش میتو به راه افتاده بود و روزبهروز محبوبیت بیشتری پیدا میکرد. من از این جهت خوشاقبال بودم. شاید مثل کسی که از آتشسوزی جان سالم به در برده و میفهمد همسایه بغلیها هم از شعلههای آتش نجات پیدا کردهاند. در همان حالت شوکی که داشتم و ماهها هم ادامه داشت، علاقهای وسواسگونه به این موج جدید فمینیسم پیدا کردم. زنان افشاگر یکشبه به قهرمانان من تبدیل شدند و بس. اهمیت تمامی دیگر امورات دنیا برایم فروریخته بود.
کاملا از قید بدن و روزمرگیهایم رها شده بودم. مفهوم سلامت و اعتدال به کل برایم بیمعنا شده بود. خیلی خوب میدانستم که نوشیدن الکل با هدف کرخت و بیحس شدن، چقدر کلیشهای است. اما در این پوچگرایی تازهیافتهام، به تمامی دلایل غلط ممکن، به مصرف الکل ادامه دادم. پس از دوران شوک، وارد فرایند هضم واقعه شدم. این فرایند در یکی از تعطیلات آخر هفته ماه مارس اتفاق افتاد. هرچه که میخوردم بالا میآوردم. در نهایت خودم را به اورژانس بیمارستان محلهمان رساندم و هفته بعد به پزشک ارجاع داده شدم. پزشک تشخیص داد که دچار اختلال اضطراب پس از حادثه (PTSD) شدهام. ماههای بعدی، ترکیب حیرتانگیزی از تروما، غم و درد برایم به همراه داشت. میخواهم آنچه را که از آن روزها آموختم، با شما در میان بگذارم.
باید رابطه خود با بدنتان را بازسازی کنید
به عنوان زنی جوان در عصر شبکههای اجتماعی، نسبت به بدنم آگاهی کامل داشتهام. از دوران بلوغ، ضعفها و قدرتهایش را شناختهام. خودم را خوشاقبال قلمداد میکردم که هرگز رابطه نفرت با بدنم نداشتهام. هرگز اختلال تغذیه و یا اختلال خودزشتانگاری را تجربه نکردهام. اهل تغذیه سالم هم بودهام. اما بعد از اینکه مورد تجاوز قرار گرفتم، چنان اشرافی به بدنم پیدا کردم که پیشتر تصورش هم برایم غیرممکن بود. هرچقدر از احساس کثیف بودن پس از تجربه تجاوز بگویم، کم گفتهام. بدون اغراق، از درون و بیرون احساس چرکین بودن میکردم.
بلافاصله بعد از واقعه، با بدنم بدرفتاری میکردم. حس میکردم لیاقت احترام را ندارد. آشغالخوری میکردم، بیحدومرز الکل مینوشیدم، بیشتر از همیشه دچار اضافه وزن شدم و به طور کلی، بیتوجهی مطلقی به این جسمی که مرا به اینسو و آنسو میکشید نشان میدادم. اکنون در صلح بیشتری با بدنم به سر میبرم. البته تراپی و تمرینات معمولش به من کمک کرد تا بر این احساس کثیف بودن غلبه کنم. هنوز هم گاهی اوقات ناگهان به ذهنم خطور میکند به بدنم آسیب برسانم، یا اینکه حس میکنم اگر بالا بیاورم بدنم احتمالا تمیزتر میشود، اما حالا دیگر یاد گرفتهام که به صدای شرم درونم گوش ندهم.
عزیزترینهایتان ممکن است رنج شما را درک نکنند
هیچچیز دردناکتر از این نیست که عزیزانتان به خاطر شما سختی بکشند. خودم را تقبیح نمیکنم، صرفا حقیقت را میگویم. من خوشاقبال بودم و هستم که شبکه حمایتی عظیم و پایداری داشتم. اما هرچه تعداد کسانی که دوستشان دارید بیشتر باشد، افراد بیشتری هم بابت آنچه که بر شما گذشته آزرده میشوند: خانوادهام، دوستپسرم، دوستان صمیمیام، دخترخالهها و دخترعمههایم. من دائما با این احساس که رنجم را به آنها تحمیل کردم، در تقلا بودم. هنوز هم هستم. آنها خشمگین بودند (من نبودم)، گیج شده بودند، احساس نگرانی و گاهی هم سوگواری میکردند. ترومای ثانویه میتواند هولناک باشد. خیلی گیجکننده است که درگیر آزردگی دیگران باشی در حالی که خودت زجر بیحد و حصر میکشی.
اما سردرگمکنندهتر این بود که عزیزانم مستاصلانه میخواستند به من کمک کنند و همزمان هم از درک واقعیتی که میگذراندم، عاجز بودند. هیچکدام از دوستانم تروما را تجربه نکرده بودند و این موضوع حس انزوای من را تشدید میکرد. انزوایی که در ذات تجربه تجاوز نهفته است. کنار آمدن با تجربهای که حتی نمیتوانی برای عزیزترین و نزدیکترین کسانت توضیحش بدهی، چیزی است که تا ابد من را درگیر نگه خواهد داشت.
روابط آسیب خواهند دید
این یکی از سختترین عواقبی است که باید پذیرفت؛ وقتی اتفاقی هولناک برایتان میافتد، روابط و دوستانی را از دست خواهید داد. نه عادلانه است و نه صحیح و نه خوشایند. اما تروما گسستنهایی به دنبال دارد. گاهی به این دلیل که افراد شما را متعجب میکنند و آنطور حامیانه که انتظار داشتید ظاهر نمیشوند. حرفهای نامعقول و آزاردهنده میزنند. عموما هم تقصیر آنها نیست چون حساسیت در فرد ترومادیده شدیدا افزایش پیدا میکند. PTSD همچنین میتواند سبب رفتارهای غیرمنطقی و دمدمیمزاجی شود. رفتارهایی که اطرفیان را از شما میراند. ساده است؛ هیچکس دوست ندارد با فردی که دائما در رنج و مشوش است وقت بگذراند. غیراخلاقی هم نیست چون انسان است دیگر. ما همه سعی داریم از خودمان محافظت کنیم.
بیشتر بخوانید:
«بعد از اینکه به من تجاوز کرد گفت که خیلی زیبایم»
برای بازماندگان تجاوز؛ شما تنها نیستید
در طی ماههای پس از تجاوز، رابطهام با دوستپسرم نابود شد. با توجه به نشان تروما که بر موجودیت ما به عنوان یک زوج، حمل شده بود، پایان ما چندان غیرمنتظره هم به نظر نمیرسید. در آن موقعیت دهشتناک، چشمانداز روشنی در افق نمیتوانستیم ببینیم. فکر میکنم کمکم رنج و درد را برای یکدیگر تداعی میکردیم. این را هم بگویم که برخی روابط هم بیش از گذاشته عمیق میشوند. برای مثال رابطهام با اعضای خانواده. البته ما پیشتر هم صمیمی بودیم اما پس از تجاوز، وارد ورطه جدیدی از صداقت عاطفی شدیم. ما به خانوادهای تبدیل شدیم که سر میز غذا از احساسات خود حرف میزنند و بیبهانه به یکدیگر ابراز عشق و محبت میکنند. چه کسی میداند فردا چه بر سرمان خواهد آمد؟
روزهای برخی روزها خوشایندند و برخی دیگر وحشتناک
این روند شاید هیچوقت تغییر نکند. گاهی صبحها بیدار میشوم و تا آخر شب هیچ نشانی از تروما نمیبینم. همهچیز پس ذهنم خفته است و بیدار نمیشود. اما برخی روزهای دیگر بیدار که میشوم حس میکنم جای قلب، یک تکه سنگ در سینهام و به جای مغز، سیمخاردار در سرم قرار دارد. در این حالت نمیتوانم حتی یک ساعت بعد را تصور کنم. گاهی روزها هیچ حسی ندارم. مطلقا هیچ. از این حالت بیشتر از همه میترسم. چون در این نقطه است که نگران میشوم که نکند آن خود همیشگی نیستم.
به نظر من بخش عمده روند بهبودی این است که یاد بگیری با روزهای بد زندگی کنی. یاد بگیری بعد از شبی انباشته از کابوس و روزی سراسر هجوم خاطرات تجاوز، خودت را سرپا نگه داری. و اما وقتی یک همکار با دامن کوتاهت شوخی جنسیتزده میکند چگونه دچار فروپاشی نشوی؟ بعدا به این موضوع بازمیگردم چون خودم هم هنوز پاسخی برایش ندارم.
زندگی ادامه دارد
زندگی ادامه پیدا میکند و این موضوع توامان موجب امید و ناامیدی من، راه نجات و حکم مرگ من است. این احساسی است که همه ما دائما دچارش میشویم. برخی افراد بدون تجربههای هولناک زندگی را پشت سر میگذرانند و برخی دیگر رنجی به اندازه 10 نفر را بر دوش خود حمل میکنند. قطعیتی وجود ندارد و برای انسان زندگی در عدم قطعیت دشوار است. تجربه تروما مهارت شما را برای مواجهه با این عدم قطعیت بیشتر میکند اما هرگز آسان نمیشود.
زندگی من متوقف شده بود و تماشای اطرافیانم که زندگی خود را پیش بردند، برایم سخت بود. گاهی با فکر کردن به اینکه چقدر بلایی که سرم آمد ناعادلانه بود کاملا مغلوب میشوم و کم میآورم. اخیرا وضعیت روانیام به جایی رسیده که بتوانم به سر کار برگردم. یک سال اخیر را در خانه نشستم. فقدان استقلال مالی احساس بدی به من میداد و بابت اینکه «قویتر» نبودم و زودتر سرپا نشدم، حالم از خودم بهم میخورد. در اواخر دهه سوم زندگیام، دوستانم را میبینم که نامزد کردهاند، بچهدار شدهاند، به درآمدهای شغلی بالا رسیدهاند، در حالی که من روی تخت دوران بچگیام مینشینم و از فکر اینکه دیگر هرگز به خود واقعیام بازنگردم، اشک میریزم.
اما این حقیقت که زندگی تداوم دارد و باید ادامه پیدا کند، مرا هم مجاب کرده که ادامه بدهم. در پایان یک سال دشوار و طولانی، احساس میکنم که در حال بیرون آمدن از یک تونل تاریک هستم. پارهوقت در شغلی که دوستش دارم مشغولم و حس میکنم بهخوبی انجامش میدهم. دارم از تکهپارههای باقیمانده وجودم، اعتماد به نفسم را بازسازی میکنم. یک سال گذشته و من همچنان با عواقب بلایی که آن مرد به سرم آورده، دستبهگریبانم. هرگز درد و رنجی را که بر زندگیام تحمیل کرد، فراموش نخواهم کرد اما امیدوارم و باور دارم که یک روز، این واقعه و رنجهایش آنچیزی نباشد که وجود مرا تعریف میکند.
این متن در ماه ژانویه سال 2019 نوشته شده است و عدم تطابق زمانی به همین دلیل است.
برگردان: غنچه قوامی
منبع: guardian