آلمان غربی، ۱۹۵۸_ سه سال دارم. مادرم به من میگوید که هیچوقت از غریبهها شکلات نگیرم. اما غریبهها و شکلات تابهحال برایم مشکلی ایجاد نکردهاند.
۱۹۵۹_ زیر میز نشستهام و پایین پای زنان فامیل بازی میکنم. آنها راجع به جنگ و تجاوز صحبت میکنند، از زنانی اسم میبرند که در طول جنگ و هرجومرجهای پس از آن مورد تجاوز قرار گرفتهاند. من همیشه معنای تجاوز را میدانستم. مادر خوشاخلاق و معتدلم از پدرش متنفر است. از ۱۲ سالگی - یا شاید هم ۱۴ سالگی- که او را فرستادند تا با خانواده داییاش زندگی کند، دیگر با پدرش حرف نزده است. من هیچوقت پدربزرگم را ندیدم. او مادربزرگم را آزار میداد و من فکر نمیکنم موتی[1] (مادرم) هم از آزارهایش در امان مانده باشد.
در دوران کودکی داستانهای زیادی در مورد جنگ و هولوکاست میخوانم و فیلمهای زیادی پر از صحنههای کشتوکشتار و تجاوز تماشا میکنم. ترسیدهام و با خود فکر میکنم که چه زمانی نوبت به من میرسد؟ کی من را صدا میکنند که به همسایه کمک کنم؟ آیا زنده میمانم؟ اگر آره، چه چیز از من باقی خواهد ماند؟ با خود سناریوهای مختلفی را تمرین میکنم اگر در اردوگاه کار اجباری باشم،. چه کنم … اگر وایکینگها و مغولها برگردند چه کنم؟ یاد میگیرم که بجنگم. با پسرها دعوا میکنم. کلاس جودو ثبت نام میکنم. تمرین میکنم تا در دویدن، مخفی شدن، بالا رفتن، ثابت ماندن، شنا، شیرجه و حیلهگری بهترین باشم. فکر میکنم که زیر آب پنهان شدن، مهارت بسیار مهمی است و میتوانم از ساقههای نی برای نفس کشیدن استفاده کنم. من عصبانی هستم. (حتی الان هم هنوز عصبانی هستم.)
دهه ۱۹۶۰_ از همسایهمان که با دخترانش دوست هستم، میترسم. سعی میکنم که از او فاصله بگیرم. یکبار در ماشینش بالا میآورم. بابت این اتفاق متأسفم، اما در عین حال خوشحال هم هستم؛ چون انتقام با سرعت زیاد راندنش را گرفتهام. بعدها متوجه میشوم که از صلیب سرخ و دو خانم مسن دزدی کرده است. همچنین، در محله شایعه شده که دختر کوچکترش که به هروئین معتاد است، به شهر فرار کرده است. دختر بزرگش به من میگوید که پدر، خواهرش را آزار جنسی میداده است. من اصلا تعجب نمیکنم.
۱۹۶۸_ سیزده سالهام که آزار کلامی و متلکپرانی را تجربه میکنم. قلبم تند میزند. احساس خطر و شرم میکنم. ولی انگار این یک رفتار عادی است. هیچکس کمکم نمیکند. من از محوطههای ساختمانسازی دوری میکنم و مسیر های جایگزین و بعضاً دورتر را برای تردد انتخاب میکنم. آرزو میکنم کاش پسر بودم.
۱۹۶۹_ وقت دکتر داشتم و دیر به کلاس میرسم. وقتی وارد کلاس میشوم، آقای معلم بلند میپرسد: «و دکتر چه کارت کرد؟» همکلاسیهایم زیر خنده میزنند. زانوهایم سست میشوند. همگی میدانیم که معلم راجع به رابطه جنسی حرف میزند. میخواهم از بدنم جدا شوم.
۱۹۶۸ تا ۱۹۷۸_ بسیاری از ما هیچهایک میکنیم. وگرنه چطور اینطرف و آنطرف برویم؟! من سعی میکنم که مراقب باشم. هرگز سوار ماشین دو مرد تنها نمیشوم. همیشه حواسم هست که در موقع احساس خطر چطور در را باز کنم. هرگز سوار ماشین مردهایی که حس خوبی به آنها ندارم، نمیشوم. به جای سوار شدن میگویم: «خیلی ممنون، ولی مقصد من جای دیگری است.»
۱۹۷۰_ در راه برگشت از مدرسه، در دو مایلی خانهمان، راننده کامیون از مسیر اصلی خارج و وارد یک جاده خاکی میشود. با صدای بلند به او میگویم که نگه دارد و بگذارد پیاده شوم. ولی او تا زمانی که حسابی از جاده اصلی دور شویم، به راهش ادامه میدهد. میدانم چه غرضی در سر دارد. جایی کنار جنگل توقف میکند و سعی دارد مرا بگیرد. عصبانی میشوم. میچرخم و مشت راستم را به صورت گوشتالویش میکوبم. با دست چپم در را باز میکنم و بیرون میپرم. میدوم و میدوم و میدوم. به هیچکس از این ماجرا چیزی نمیگویم.
۱۹۷۱_ در یک فروشگاه بزرگ کار میکنم تا برای یک سفر دانشجویی به ایرلند پول جمع کنم. مدیر فروشگاه مدام به بخش پلیورهای مردانه که زیر نظر من اداره میشود، سرکشی میکند. با هم حرف میزنیم و من احساس میکنم که مهم هستم. او مرد جا افتادهای در حوالی۴۰ سالگی است. یک روز به من میگوید که برای لحظهای بیرون بروم. میروم. کنجکاوم که بدانم چه شده است. میگوید که دوستم دارد و میخواهد باهم رابطه جنسی داشته باشیم. وَرِ کودکم دوست دارد به این موضوع بخندد، اما وَرِ در حال بلوغم عصبانی است. تصور اینکه به من دست بزند، حالم را بهم میزند. میگویم: «نه». در صورتش خشم را میبینم. داد میزند: «ایرلندیهای احمق. چطور میتوانی به همچین کشور لعنتیای بروی؟» من هم داد میزنم که: «تو هیچچیز از ایرلند نمیدانی. چطور اظهارنظر میکنی؟!» به داخل برمیگردم. حتی به ذهنم هم نمیرسد که ممکن است اخراج بشوم.
۱۹۷۱_ پدرم در حال مرگ است. کشیش در دفترش، میگیردم و میبوسدم و درحالیکه دستش را به سمتم دراز کرده است، لبخند عاشقانهای به من میزند؛ که یعنی بیا از این فراتر برویم. یک در، ما را از همسر و هشت فرزندش که در حال خوردن ناهار هستند، جدا کرده است .خشکم زده است، میلرزم، مثل لبو سرخ شدهام و عصبانیام. در را باز میکنم و همینطور در بعدی را و صحنه را با امید به حفظ شأن و منزلتم، ترک میکنم. دیگر هرگز به مدرسه مذهبی یکشنبهها نمیروم. به کلیسا هم نمیروم. ماجرا را برای مادرم تعریف میکنم و از او میخواهم که با کشیش صحبت کند. اما او هیچکاری نمیکند. او هرگز با مردان قدرتمند مقابله نمیکند. کشیش به خانهمان میآید تا کنار پدرم باشد، پدری که هرگز در طول زندگیاش احتیاجی به کشیشها نداشته است. میدانم که کشیش به دنبال من آمده است. مادرم به او کیک تعارف میکند، چون عرف چنین است. از یک درخت بالا میروم و تا وقتی که کشیش نرفته است، پایین نمیآیم. احساس میکنم به من خیانت شده است.
۱۹۷۲_ حالا پدرم از دنیا رفته است. تحملم بیشتر شده است و احساسات کمتری بروز میدهم. روی هرۀ بلند پنجره نشستهام و منتظرم تا کلاس زبان فرانسهام شروع شود. پاهایم آویزانند و در خیالات خودم غرق هستم که معلم سر کلاس میرسد. آمادهام که پایین بپرم و بروم سرجایم بنشینم که ناگهان آقای معلم پای راستم را میگیرد، انگشتهایش را دور مچ پایم حلقه میکند و با خنده میگوید: «میخواستم ببینم که انگشتهایم به دور پایت میرسد یا نه.» زبانم بند آمده است و از دست خودم عصبانیام که چیزی نگفتهام و فقط قرمز شدهام. از این موضوع حرفی به مادرم نمیزنم.
۱۹۷۲_ من و مادرم به هامبورگ نقلمکان میکنیم. آنجا فامیل و آشنایان زیادی داریم. روزی در یک بستنیفروشی، مرد فروشنده که من تنها مشتریاش هستم، روی پیشخوان خم میشود و پستانم را فشار میدهد. این بار موفق میشوم دستش را پس بزنم و داد بکشم: «نکن! دیگر هرگز پایم را اینجا نمیگذارم.» درحالیکه میلرزم و احساس میکنم تحقیر شدهام، آنجا را ترک میکنم. ماجرا را برای مادرم و خاله آنالیز[2] تعریف میکنم و از آنها میخواهم که با بستنیفروش مقابله کنند، ولی آنها این کار را نمیکنند. از آنها میخواهم که دیگر به آن بستنیفروشی نروند، اما آنها همچنان زمانی که هوس بستنی میکنند، به آنجا میروند. احساس میکنم که به من خیانت شده است و عصبانی هستم. وقتش است که بیشتر حواسم را جمع کنم و خودم از خودم محافظت کنم.
بیشتر بخوانید:
وقتی مرگ سهم مردان میشود و تجاوز سهم زنان
نظامیگری و خشونت علیه زنان؛ دو روی سکه «دیگریسازی»
۱۹۷۲_ یک باند موتورسوار به من و دوستم اولا[3] حمله میکنند. مردان درشتهیکل ما را محاصره کردهاند و هرلحظه محاصره را تنگوتنگتر میکنند. هدفشان تجاوز کردن به ما است. افراد زیادی در محل حضور دارند اما هیچکس متوجه ماجرا نمیشود یا میترسد که کمک کند. رو به رییس باند میکنم؛ قدرت و غیرتش را زیر سوال می برم: «کاری ازت بر نمیآید؟ زورت نمیرسد آدمهایت را جمع کنی؟» درحالیکه دستهای آدمهایش را روی تمام بدنم حس میکنم، با او چشمدرچشم میشوم. دستور میدهد رهایمان کنند. اولا و من که به شدت آزرده شدهایم، قسر درمیرویم. ما فرار میکنیم! به هیچکس چیزی نمیگویم.
۱۹۷۲_ با خواهر ناتنیام بسیار صمیمی هستم. او یک نسل از من بزرگتر است و کمک میکند تا در هامبورگ شهر جدیدم، بگردم. او برایم از رابطۀ تازهاش با مردی میگوید که در جنگ جهانی دوم، در شوروی اسیر بوده است: «او شکنجه شده است، توسط یک افسر زن شکنجۀ جنسی شده است. او از لحاظ جسمی و عاطفی آسیب دیده است.» هربار که راجع به این قضیه حرف میزند به حرفهایش خوب گوش میدهم؛ اما میترسم که بپرسم شکنجه جنسی یعنی چه؟
فیلادلفیا ۱۹۷۴_ برای یک سازمان داوطلبانۀ آلمانی کار میکنم و مأموریتم با اتحادیۀ کارگران کشاورز متحد[4] است. در ماجرای بایکوت انگورها که توسط سزار چاوز[5] و دولورس هورتا[6] سازماندهی شده است، مشارکت دارم. همکارم در دفتر کارگران کشاورز متحد فیلادلفیا، از یک ماموریت برگشته است. پریشان است و گریه میکند. به او تجاوز شده است. کنارش مینشینم و دستانم را به دورش حلقه میکنم. چه کار دیگری از من ساخته است؟ رئیسم به پلیس زنگ میزند.
۱۹۷۴_ یکی از افراد ثابت صف اعتصابات کارگری، زنی سفیدپوست است که یک بچۀ دورگه دارد. او برایم میگوید که با یک افسر پلیس سفیدپوست، معامله کرده است. اینکه هروقت که افسر اراده کند، در ماشین پلیس با او رابطۀ جنسی داشته باشد و در عوض افسر پلیس، دوستپسر سیاهپوستش را که پدر بچهاش است، کتک نزند. زن سعی میکند که از افسر دوری کند اما زیر بار مسئولیت محافظت از خانوادهاش قرار دارد. وحشتزده وخشمگینام. تصویر او که به طور مرتب در پشت یک ماشین پلیس مورد تجاوز قرار میگیرد هرگز از سرم بیرون نمیرود.
۱۹۷۵_ در راه برگشت از اعتصاب کارگری، از میان یک بلوک شهری که همۀ خانههایش تخریب شدهاند، عبور میکنم. میبینم که یک مرد زنی را کتک میزند. زن روی زمین میافتد. مرد به او مشت و لگد میزند. زن بلند میشود و تلوتلوخوران سعی میکند که فرار کند. ترمز میکنم، از ماشین پیاده میشوم و فریاد میزنم: «نزنش.» او مشت میزند. جیغ میکشم: «بس کن.» هردو بالا را نگاه میکنند. تکرار میکنم: «نزنش.» مرد دور میشود. چه کار دیگری از من بر میآید؟ کمی بعد سوار ماشینم میشوم و به راهم ادامه میدهم.
۱۹۷۵_ در تظاهراتی که برای اتحادیه سازماندهی کردهام، با یک پیرمرد ۸۰ ساله آشنا میشوم. از اطرافیان میشنوم که او یک سرباز کمونیست و فعال مدنی بوده است. او از مککارتیسم[7] و اتحادیۀ کارگران صنعتی جهان [8] برایم تعریف میکند. از او خوشم میآید. برایش احترام قائلم و میخواهم راجع به جنبشهای گذشته از او یاد بگیرم. او برای صرف شام من را به خانهاش دعوت میکند. باهم شام میخوریم. خانهاش خالی و محقر است. روی تنها مبلش مینشینیم. میگوید که در دوران کودکی والدینش را در یک آتشسوزی از دست داده است. سپس به سمتم خم میشود که مرا ببوسد و سعی میکند که خودش را روی من بیاندازد. هلش میدهم. دستوپایم را جمع میکنم. دارم شاخ درمیآورم. ۸۰ سال سن دارد. کار داوطلبانه میکرده است. میتوانم به او آسیب بزنم اما نمیزنم. به سمت در میدوم، میلرزم و بهشدت مأیوس شدهام.
۱۹۷۵_ به خانهای اشتراکی در غرب فیلادلفیا نقلمکان میکنم و به سازمان «جنبش برای جامعهای نو»[9] ملحق میشوم. با همخانههایم قرار گذاشتهایم هر زمان که زن همسایه مورد خشونت شوهرش قرار میگیرد، به او پناه دهیم. حواسمان به او هست. گاهی اوقات به سختی خودش را به خانۀ ما میرساند، درست قبل از اینکه دست شوهرش به او برسد، فحشش بدهد و به در لگد بزند. او اما هربار بعد از مدتی پیش شوهرش برمیگردد.
۱۹۷۶_ در یکی از خیابانهای اصلی محلۀ جدید، مردی با یک سلام دوستانه متوقفم میکند. به او سلام میکنم. میگوید: «میخواهم با تو رابطه جنسی داشته باشم.» مهربانانهتر از لیاقتش به او جواب میدهم: «علاقهای ندارم.» چون نمیخواهم با او درگیر شوم. پاسخ میدهد: «برو به جهنم. چون سیاهپوستم! آره؟ نژادپرست لعنتی.» درحالیکه میلرزم از او دور میشوم. چه مزخرفی.
۱۹۷۶_ با دوستم ایمی،[10] برای گردهمایی ملی جنبش برای جامعهای نو، به شهر کانزاس هیچهایک میکنیم. آخرین ماشینی که سوار میشویم، یک کامیون بینشهری است. ایمی روی صندلی عقب ماشین خوابش میبرد و شب آرامی را سپری میکند، درحالیکه من تمام شب را صرف رد کردن حرفها و لمسهای راننده میکنم. میگوید: «شما به من بدهکارید و باید درعوض با من رابطه جنسی داشته باشید.» ما به سلامت به ویچیتا میرسیم. با چشمهای خسته به گردهمایی میرسم و برای یکی از دوستانم ماجرای آزار را تعریف میکنم. میگوید: «بهش فکر نکن.» از بیتفاوتیاش خشمگین میشوم.
۱۹۷۷_ در کلاس دفاعشخصی بدون خشونت شرکت میکنم. ما از داستانهای پیروزی و بقا، برای هم میگوییم. من به گروههای «زنان سازمانیافته علیه تجاوز جنسی»[11] و « زنان علیه اذیت و آزار»[12] میپیوندم. در سازماندهی راهپیماییها علیه خشونت جنسی مشارکت میکنم. در جلسات گروهی مشاوره، خشمگین میشوم و گریه میکنم.
۱۹۷۷_ به عنوان مشاور در سازمان بحران تجاوز،[13] داوطلب همکاری شدهام. اغلب شبها در یک اتاق کوچک در یکی از دو بیمارستانی که امکانات لازم برای بررسی تجاوز جنسی را دارند، مستقر میشویم. منتظر میمانیم که بازماندگان به ما مراجعه کنند. نمیدانم چطور با قربانیان خردسال برخورد کنم. هیچ تخصص و حرفی برایشان ندارم. برای آنها، زندگی هرگز به حالت قبل بازنخواهد گشت. بعضی شبها خط اضطراری تلفن را به خانه منتقل میکنم. با زنگ تلفن از خواب بیدار میشوم: «زنان سازمان افته علیه تجاوز جنسی. بفرمایید؟!»
لندن ۱۹۷۸_ من و اسکات[14] در همبستگی با مبارزۀ آفریقا علیه امپریالیسم، به خدمۀ کشتی «عملیات نامیبیا»[15] شیوههای مقاومت مدنی بدونخشونت را آموزش میدهیم. در خانۀ خدمه میخوابیم. جایی که من اقامت دارم، همیشه پدر مست و دیوانۀ خانواده پشت در اتاقم منتظر است. راهرو منتهی به اتاقی باریک است و هربار که برای رفتن به دستشویی از اتاق بیرون میآیم، او سعی میکند به من دستدرازی کند. او را به عقب هل میدهم. خیلی قوی نیست و میدانم چطور از دست مستها قسر دربروم. بااینوجود شبها نمیتوانم بخوابم. میترسم قفل در را بشکند و وقتی که خوابم حمله کند. این در حالی است که همکارم اسکات هرروز صبح سرحال و شاداب است. وقتی از رفتار پدر به پسر خانواده شکایت میکنم شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «آره، پدرم همینطور است.»
فیلادلفیا ۱۹۷۹_ در ایستگاه خیابان سیام، منتظر رسیدن قطار هستم. در طرف دیگر ایستگاه مردی بلندقد ایستاده است. حس میکنم یک جای کار میلنگد. نگاهم به طرفش کشیده میشود. جلوی کتش را باز میکند. لخت است و آلت تناسلیاش شق شده است. احساس میکنم مورد تعرض قرار گرفتهام و خشمگینام. سعی میکنم نفس عمیق بکشم. وقتی ماجرا را برای یکی از دوستانم، تعریف میکنم، میگوید :«خوشحالم که اتفاق بدی برایت نیفتاد!» چی؟
متلکهای خیابانی در آمریکا، خاطراتم در آلمان را به یادم می آورد: «آهای عسل! میخوای با من بخوابی؟»، «عجب سینههایی»، «هرزه»، «ماچ، ماچ!»، «واااای، کونش را نگاه!!!»، «نمیدانی که داری چه چیزی را از دست میدهی!». بهاندازه کافی بالغ هستم که بتوانم با آنها مقابله کنم. دیگر یک مادر و کنشگر باتجربه هستم. اما واکنشی نشان نمیدهم و فاصلهام را حفظ میکنم، آزارگران خوششان نمیآید که در چشمشان زل بزنی و بگویی بس کن و من نمیخواهم که مورد ضربو شتم قرار بگیرم. هنوز هم سالها زمان لازم دارم تا بتوانم بدون تپش قلب از محوطههای ساختمانسازی عبور کنم.
در این متن حتی به روایت دهۀ ۸۰ هم نرسیدم. درحالیکه به اندازۀ ۴۰ سال دیگر ماجرا برای تعریف کردن دارم. در سال ۲۰۱۸ –سالی که این متن نوشته شده است- سوءرفتار جنسی در میان خبرها جای پیدا کرده است و دائم با این سوال مواجه میشویم که «چرا هیچچیز نگفتی و سکوت کردی؟» اما واقعیت این است که در بیشتر مواقع در موردش حرف زدیم و گاهی به تغییراتی منجر شد. به دخترانم میگویم که تحت هر شرایطی از آنها حمایت میکنم. وقتی از تحقیر یا آزار شکایت میکنند، همیشه میگویم: «میخواهید بیایم و یک صف اعتراضی تشکیل بدهیم؟»
خشم و ناامیدی زندگی مرا مدیریت نمیکند، بلکه کاملاً برعکس. من یک کنشگر امیدوار هستم. ماجراهایی که تعریف کردم همگی حقیقت دارند اما تنها بخشی از زندگیام را تشکیل میدهد. یک خانوادۀ بینظیر، رفقایی دوستداشتنی و اجتماعاتی لذتبخش دارم. تجربه خشونت و آزار جنسی، دریچهای است رو به رنجی که بهعلت جنگ، نژاد، طبقه اجتماعی، جنسیت یا هویت جنسی صورت گرفته است. درس مهمی که باید گرفت این است که از خودمان و دیگران حمایت و راجع به آن صحبت کنیم و برای ایجاد تغییر، دست به سازماندهی بزنیم. تنها چالش باقیمانده برای من این است که هنوز به سختی میتوانم در هتل، قطار، ماشین یا خانۀ دوستانم بخوابم. برخی شبها در خانه با صدای وزش باد، مویه درختان، یا قژقژ کرکرهها از خواب میپرم. ناخودآگاهم به من میگوید: حواست را جمع کن.
یادداشت نویسنده: در متن بالا، تنها در جایی که به اتفاق ربط مستقیم داشته است، به نژاد افراد اشاره کردهام. گفتگوها به صورت خلاصه و مطابق با آنچه که به خاطر دارم نوشته شدهاند.
نویسنده: آنتیه اولریک متیوس
برگردان: ستاره صالح
منبع: Common Dreams
[1] Mutti
[2] Anneliese
[3] Ulla
[4] United Farm Workers Union
[5] Cesar Chavez
[6] Dolores Huerta
[7] McCarthyism
[8] The Wobblies
[9] Movement for a New Society
[10]Amy
[11] Women Organized Against Rape
[12] Women Against Abuse
[13] rape crisis
[14] Scott
[15] Operation Namibia