نویسنده: مهسا غلامعلیزاده
قول نمیدهم متن منسجمی بنویسم. انتظار بیجایی است. برای بیسروته نویسیام، هزار شاهد هم ردیف کردهام. امان از قدرت و اسارت. آدم سر میچرخاند و میبیند در حالِ پاسخگویی به سیستمی است که مدام از آن فرار کرده. مثلا همین گشتن دنبال مدرک برای اثباتِ اعتبارِ عصیانت. چرا و به چه کسی بدهکارم؟ نمیدانم. فهمیدهام هیچ هم درست نیست که آدمی وقتِ نوشتن بشود خدایی عادل و بیطرف. کجای دنیا بر مدارِ عدالت و انصاف چرخیده که از کلمات، چنین انتظاری میرود؟ معلوم است که نشدنی است. اصلا همان جملۀ معروف که «بیطرف، بیشرف است.» بله! نوبت به اثباتِ خود که برسد، پای شرافت و غیرت و اصالت میآید وسط و انگارنهانگار که چند صباحی پیش علیه تمام این مفاهیم هم قلم زدهایم. گفتم دیگر؛ زمینِ گرد، تاریخِ گرد، مغزِ گرد. هر چه دستوپا بزنیم، باز انگار نقطه، سرِ خط، میرسیم جایی که هزارباره با خودمان دستبهیقه میشویم. ولی همینش خوب است. آزادی و آزادیخواهی یعنی همین. یعنی خود را دریدن برای بریدنِ این تکرار. یعنی «من تن نمیدهم به بایدِ شما؛ هرکه و هرچه هستید.» گاهی جداشده از تن، خودم را میبینم که نه! کم هم تن ندادهای زن...بله! به همهشان اعتراف میکنم اما جا نمیزنم. میمانم بر تعلیقِ مدام. بر آویختگی به هزاران اما و اگرِ کمجان و سرکوبشده. مخلصِ کلام اینکه، روایت میکنم از تن و روانی آشفته برای تمامِ آنها که شعورشان لبریز است از شوریدگی.
سه سال از آن روزها میگذرد. چرا و چگونگیها هنوز ادامه دارند. چه شد که راهیِ خیابان شدیم؟ چطور خونین و ترسخورده ادامه دادیم؟ کجا تمام شد؟ اصلا تمام شد؟ نامش چه بود؟ انقلاب؟ خیزش؟ جنبش؟ اشتباه نکنید! خبری از تحلیل نیست. باز هم روایت، قرار است بتازد بر این خطوط. سال گذشته، همین روزها، عکس سرو و سمان و رفقای گیلان را پرینت کردهام. هوا گرم است. پیراهنِ مشکیِ بلندی پوشیدهام. صبحش رفته و روی دستِ چپم یک طرحِ تازه از تعلیق را ثبت کردهام، گویی که میشود آویزانی را جایی بند کرد. دلم شور میزند. اولینبار است که میخواهم در یک تجمعِ «قانونی» شرکت کنم. خیابانهای ناآشنای تورنتو را گز میکنم. توی گوشم پر است از آهنگهای انقلابیِ «آن روزها». آوای فارسی میشنوم. گوشهایم را خالی میکنم. دورِ میدان، نرسیده به پارک، پرچمِ سهرنگِ شیروخورشیدداری میرقصد. عینک ندارم. عکسهای دیگری هم پخش میکنند. نزدیک میشوم؛ عکسِ شاهزاده. دوستِ جدید انگلیسیزبانم هم قرار است امروز بیاید. از صبح، مرور خاطراتم فقط رژۀ تصاویر نبوده. اینهمه عکس و اسم و شور و مرگ را روی پلِ لرزانِ ترجمه، به یاد آوردم. با خودم فکر میکنم عکسِ شازده را که ببیند، چه باید برایش بگویم؟ که کیست؟ یا چه کرده؟ ته میکشم. نه که کلمه کم بیاورم، جای پاسخِ این سوال، خالی است. خبری از ادا و استعاره نیست. به قولِ این خارجیها، «لیترالی» خالی است. شاید باید بیشتر از او و اقداماتش بخوانم.
به جمعیت نزدیک میشوم. اسم پارک، ملکه است و آدمها زیرِ اسبِ رمکردۀ یک پادشاه جمع شدهاند. گروههای پراکندهای هم گوشهوکنار مشغول صحبتاند. برخی هم مشغول عکسگرفتن با عکسِ کشتهشدهها و زندانیها. مینشینم روی یک نیمکت. صدای شعار میآید. میخواهم عکس بگیرم از «زن، زندگی، آزادی»ها! تلفنم خاموش میشود. هر شعار، دلم را میلرزاند. برای بیشترشان یک تصویر از خیابانهای تهران توی سرم، بالا میآید. صدایم در نمیآید. عکس بچهها هم لولهشده در دستانم میمانند. نمیتوانم بنشینم. قدم میزنم. به آدمها و چهرهها نگاه میکنم. «الان فکر میکنن اومدم راپورتشونو بدم»، این مغزِ آسیبدیده از شک و خشم. «تا آخوند کفن نشود، این وطن، وطن نشود...» بلند و رسا. طاقتِ این فریادها را ندارم. به نفرتم از آخوندها فکر میکنم. راه میافتم برای رفتن. هرچه دورتر میشوم، طنینِ صدا کم و کمتر میشود. بغض، دهانم را تلخ میکند. بساطِ کفن و دفن، کی برچیده میشود؟
توی کافه نشستهام. گوشی را زدهام به شارژ و موهیتو مینوشم. عکسِ لولشدۀ بچهها را نگاه میکنم. چرا نگرفتمشان بالای سرم؟ چرا نامشان را فریاد نزدم؟ یاد عکسهای خودم میافتم. مگر همینجا نبود؟ دو سال پیش که ما با نخهای شکافتهشده از پتوهای قهوهای اوین، صورتهای بیرنگوروی یکدیگر را بند میانداختیم، عکسهای رنگی و خندانمان روی دستِ رفقایمان بالا رفته بود؛ «آزادشان کنید!»... از خودم بیزار میشوم. برای من خوب بود و برای دوستانم نه؟ نکند دماغم را بالا گرفتهام؟ عزیزی این را کوبید توی صورتم. بیخبر از مشتی که هرروز خودم حوالۀ این صورت میکنم. اشک، امان نمیدهد. همهچیز تار میشود. خیره به آدمها بیکه ببینمشان، باز میپرسم؛ شلخته و درهم. چرا همهچیز بهنظرم توخالی میرسد؟ در دلِ تورنتو، فرسخها دور از صادقیه و ستارخان و بلوار کشاورز، مخاطبِ شعارهایمان کیست؟ سرِ چه کسی را قرار است درد بیاوریم؟ دلِ چه کسانی را قرار است بلرزانیم؟ عکسِ بچهها را دوباره نگاه میکنم. یادم میآید. یک کیسه شعار داشتم. روزِ دومِ اعتراضات. موقعِ فرار به داخلِ پارکِ لاله، از دستم افتادند. فرصت نبود که برگردم و برشان دارم. تمام «زن، زندگی، آزادی»ها و «مرگ بر دیکتاتور» و «هدف، کل نظامه»هایم توی پارکِ لاله پخش شد. صدای تیر میآمد و ویراژِ موتورها و جیییزِ شوکرها. آنها را «» که بالای سرم ببرم. این عکسها را چه؟ «نخواستم» که بالا ببرم. فرق همینجاست. آنجا میخواهی و نمیشود، اینجا میشود و نمیخواهی. آخر خواستن چه معنایی دارد وقتی هیچ نخواستنی جلویت قد علم نمیکند.
خودم را آرام میکنم که از اول هم این تجمع را برای تماشا آمده بودم. در تجمع غروب، هم فریاد میزنم، هم عکسِ بچهها را بالا میبرم. راه میافتم در خیابانهای شهر. همین شهری که هیچ شباهتی به شهری که در من ساکن است ندارد. بچهها را وسطِ پارک دوم، میبینم. مشغولِ آمادهسازی تجمع. بیقرارم. نمیتوانم بروم پیششان. پارک را چرخ میزنم. دلدل میکنم و میروم نزدیک. تمامِ تنم نبض گرفته. سخنرانیها و شعارها و فریاد زدنها شروع میشوند. بازهم صدایم جانی ندارد. چندباری همراه میشوم. اما راضی نیستم. توی ستارخان، شبِ قبلِ بازداشت، نفسم با هر شعار میرفت. آرشوار، جانمان را تیرِ صدا، میکردیم که بلرزد خیابانها زیرِ پای آنکه بست نشسته و حرکت را به ما حرام کرده. عکس بچهها اما توی دستانم هست. با عکسشان، عکس هم انداختیم. کسی پرسید و گفتیم چراکه نه. لبخند هم زدم بهگمانم. در گذار، بوی تغییر میآید. دوستِ خارجیام مدام چک میکند و میپرسد «چه حالی دارم؟» آن لبخند مصنوعی ولم نمیکند. و تکرارِ مبتذلِ «خوبم»، برایش با هزار جانکندن حالم را توصیف میکنم. نمیتوانم فریاد بزنم، چراکه انگار این فریاد باید از دلِ ترس بیاید بیرون بلکه بترساند. باید رو در روی نیروی سرکوب، چشمدر چشم خصم، باشد که معنا پیدا کند. اینجا انگار، صدا باد میشود و میرود همهجا و هیچجا. آنجا اما، صدا میخورد به دیوارِ ترس و ستم، میلرزاندش و بازمیگردد به ما؛ هزارباره و پرزورتر. ما ترسیده و لرزان میگوییم «نترسید نترسید، ما همه باهم هستیم»، صدا میرود، میترساند و بازمیگردد «بترسید بترسید، ما دیگه باهم هستیم.»
سه سال از آن روزها میگذرد. از آن جنونِ جمعی، از آن لحظاتِ دلهره، از آن یقین که «اینبار رفتنیاند.» دوستی میگوید یادش هست در بین استوریها، شماره هم گذاشته بودم برای پیداکردن همدیگر. گفت که متعجب مرا دنبال میکرده. راستش خودم که به روایاتِ خیابانم نگاه میکنم، وحشت میکنم. ما بودیم؟ چه میکردیم؟ آن حجم از شجاعت و امید چطور چندروزه، همهجا را قرق کرد؟ این حیرت هنوز هم ادامه دارد. هنوز پر هستیم از لحظههای بیهمتای باهمبودن و نترسیدن. هنوز رعشه میافتد به تنمان وقتی یاد آن شجاعتِ جمعی میافتیم و هنوز میپرسیم که واقعی بود؟ حسرتِ بسیاری از ما بازگشتن به آن روزها و تجربهکردنِ دوبارۀ آنهاست؛ اینبار آرام و بهتمامی. خودخواهانه است، بله. بعد از آنهمه جانی که بیجان شد، اینهمه دیواری که قد کشید دورِ آزادیها، چه برگشتنی؟ اما شاید باید کسی بگوید از این حیرت؛ از اینکه بهقولِ دوستی، گویی دری باز شد، چیزهایی دیدیم و کشیدیم و بعد در بسته شد. ما نه آدمهای قبل شدیم، نه همان آدمهایی که پشتِ این در را دیدند، ماندیم. ما هزارباره از نو متولد شدیم. میانِ تمامِ این احساساتِ هزارگونه، یک حسِ کمتر گفتهشده، «خماری» است؛ خمارِ آن نشئگیِ شورانگیز. کنارِ بیشمار نام و نشانی که داشت، باید از آن مستیِ نامستور هم گفت؛ آن اوجِ جاودانه؛ آن آرزوی مدام؛ آنجا، «آنجا -که دیگر- شراب هم نمیبَرَد(مان)...»