نویسنده: الهه
از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند[1]
به ع، ش، ن، غ، خ، س که سکوتهای میان کلامهای محبتمان[2] ناپدید نمیشود
این نامه را برایت از خاک کوچههای سرد با خون سرخ خود نوشتم تا روید خندهها ز درد[3]
در میانه جنبشها و مردگان آن سال
می خواستم یک ماه بعد از آخرین نامهام، نامه تازه رسیده ن را پاسخ دهم، یکی از کسانی که به هم مینویسیم. نامههای قبلیمان را به خاطر پاکسازی هرروزه اکانتها و ایمیلها پاک کرده بودم و دچار شک شدم که نکند آنچه را که در صدد نوشتنش بودم پیش ازین نوشته باشم؟ من به نون چه گفته بودم؟ جزییات و محتوای ایمیلها و چتهای قبلی، همین مکالمات ماهها و هفتههای اخیر را به یاد نمیآوردم. ما اصلا در مورد چه صحبت کرده بودیم؟ چه چیز قابلارجاعی بین من و او وجود دارد که دنباله کلامم را از آن بگیرم؟ برای هزارمینبار یک جمله بیتاریخ و بیزمینهشده از او در ذهنم درخشش گرفت. وصفی از دوست مردهاش کرده بود: «یک شال ساده را چنان به دور خود میپیچید که ...» همین. ادامه جمله در تردیدم رها و مبهم میشود اما تصویری از آن زن مرده که ندیدمش را هر چند روز یکبار جلوی چشمانم میآورد. تصویری که متعاقبا تصویر ن را هم کنار او احضار میکند. ن که به آندقت آن زن حالا مرده را تماشا و چنان خاطره روشنی را از او به من منتقل کرده بود. در حقیقت من از خلال بلندبالایی و شال به دور خود پیچیدن آن زن مرده رابطه خودم با نون را فراخوانی میکنم و احتمالا نون هم هنگام تماشای او چیزی دیگر را. تصویری از برق همیشگی چشمان نون و بعد سلسله تصاویری که در تکراری همیشگی بعد از آن احضار میشود و در تاریخ گردش میکند بیاینکه بتوانم منطقی برای ابعاد زمانی این فراخوانی بیابم. مثل هربار از اینجا که میخواستم دو کلمه پاسخ نامهاش را بدهم میرسم به شبی که ناگهان بعد سالها آشنایی به هم نزدیک شدیم و از تقاطع و تشابه عجیب سرگذشتمان در روایت کلیای که میشود از فضای دانشجویی و روشنفکری دهه 80 ایران داد، یکه خوردیم. مراوداتمان روی تقویم انقلاب به یادم آمد، چهلم ژینا و حدیث، با هم نگاهکردن به قبرستان سقز یا با هم گوشکردن به صدای بلندگوی مسجد مهاباد در شب تشییع فائق مام قادری. حیرت و شورمان در زمستان 96، همه اینها روشن و حاضر و نون که تندتند و باهیجان حرف میزند همیشه، اولین دیدارمان سالها پیش، جلوی تئاتر شهر در شبی زمستانی و اشباح مردگانی دیگر که همچنان در فضای آن سالهای پسا 88 معلقند. تماشاکردن سیگارکشیدن نون توی کلاسی از کلاسهای دانشکده علوم اجتماعی بدون اینکه بشناسمش و «شبی که پشت شیشههای پنجره سر میخورد»، دوباره انقدر زنده گویی همین الان است که ن بخواهد سیگارش را بتکاند.
اینباکس-دایرکت-حافظه خالی و غیرقابلرجوعم در مواجهه با نامه نون و تردیدم در مورد آنچه که پیشتر به او نوشته بودم توصیفگر وضعیت کلیتری است که این روزها آن را تجربه میکنیم. چتها و جملاتی که گاها بنا به ضرورت و اضطرار موقعیت جلوی چشمانمان ناپدید و آنسند میشوند گویی که هرگز دیالوگی اتفاق نیفتاده است؛ برگشت دائمی به لحظه پیش از انعقاد کلام. تنظیم سلفدیستراکت چتها، ازبینبردن معمولیترین مراودات روزمره، پاکسازی آخر شب ابراز عشقها و کلامهای محبتی که دوست داری در طول روز برگردی و مزهمزه مرورشان کنی، گفتوگوهای جمعی، شوخیها و... تاکید و گوشزد هرروزه آدمها به هم که هیچچیزی نباید روی دیوایسهایتان نگه دارید. هرچیز بیاهمیتی ممکن است در پروندهسازی علیه شما استفاده شود. ممکن است مجبور شوید برای هر جمله معمولی ساعتها بازجویی پس بدهید. بنا به موقعیت حساس امنیتی بهوجودآمده پس از خیزش، ما تمام تاریخچه گفتوگو و آرشیو مراودات شخصیمان را پاک کرده، از دست داده و میدهیم و این ازدستدادن و فقدان آرشیو شخصی در لحظه احضار تاریخِ روابط، ما را میفرستد به سیاهچالهای از تصاویر و خاطراتی عمومی که در بستری پهناور و قابلدسترس برای همگان جاری است؛ بستر اشتراکی روابط و عواطف. ازدستدادن آرشیو شخصی و رهنمونشدن به آرشیو جمعی. چه ازدستدادن عجیبی، چه فقر متناقضی. از ایمیلهایی که با ن ردوبدل کردیم دیگر چیزی ندارم اما میدانم در نقاط مختلف خیزش ژینا، پای هر تصویر، فراخوان و تظاهرات چطور بهت و شعفمان را با هم به اشتراک گذاشتیم و به تصویری جمعی چشم دوختهایم. چهبسا در لحظه حذف یک جمله بیاهمیت در یک پیام خصوصی، مدت مدیدی مکث کرده باشیم. شکل کلمات، آن کلمات ساده را مدتی تماشا کرده باشیم، آنطور که نون آن زن مرده را تماشا کرده بود که شال سادهاش را به دور خود میپیچد و ناپدید میشود. برای اینکه روزی در مورد خطوط صورت و سرانگشتانش و شیداییاش با بهار شهادت دهد.
امروز، روز چندم انقلاب است؟
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد
از من پرسید «چند وقت است که دوستت دارم؟» حافظه من و موبایل و اکانتهایم برای بازیابی دقیق آن زمان آغازین خالی است. تنها میدانم از هفتههای اول انقلاب است که دوستش داشتهام. آرشیوهای شخصی پاکشده در دوران ترور و خطرهای امنیتی، در جریان یک خیزش که مراودات روزمره دوستانه و عاشقانه را هم تحت تاثیر خود گذاشته و در برابر آن در معرض آرشیو جمعی خیزش بودن. حجم بزرگی از تصاویر، جملات، لحظات و ویدیوهایی که جمعا به تماشای آنها نشستهایم و با شدتی کمیاب از آنها متاثر شدهایم. جملات و استوریهای پیش از مرگ آنها که کشته شدهاند را با هم مرور میکنیم، ویدئوهای شورانگیز یا جگرسوز مبارزان را با هم تماشا میکنیم. دوست داریم چیزی را که دیدهایم به عزیزانمان نشان دهیم. تجربه و مواجهات خود را در قالب نوشتههای بینام منتشر میکنیم و این توده چگال خاطره جمعی را سنگین میکنیم. بینامشدن در یک آرشیو جمعی و اتصالات شخصی پیداکردن دوباره با این خاطره جمعی، «این را ببین»ها. یک روز با ش با مویههای مادر شورش نیکنام گریه کردیم و از مادرهایمان حرف زدیم: «در مویههای مادر شورش نیکنام انگار مادرم را پیدا میکنم و آشناییای که با وجود کوردبودن انگار تا حالا متوجهش نشده بودم، حتی آن طرز روسری بستن خیلی برایم آشناست. خیلی برای مادرم دلتنگ». گریه. میتوانم بارها با مرور مویههای مادر شورش نیکنام، لحظه نزدیکیام به ش را، مادرهامان را و تاریخ دوستیمان را فراخوانی کنم بدون اینکه بایگانیای، عکسی یا نامهای ازین تاریخ در اختیار داشته باشم. زندگی و ارتباطات شخصیمان میان لحظات مختلف خیزش ژینا نشانهگذاری میشود: «این زن را ببین». گریه. و «مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور»[4] را ببین. گریه. این بدن پر از ساچمه را ببین ببین. بهت. این دختران دانشآموز را ببین ببین، اشکخند. این جمعیت را ببین، او را ببین پیش از اعدام، ما را ببین، خودمان را ببین، معلم اعدامیمان را، جوانی بیستودوسالهمان را ببین[5] و اینگونه جوانی مشترکمان را فرا میخوانیم. یکی از کسانی که در روزهای ابتدایی خیزش ژینا بازداشت و بعد از چند ماه آزاد شد، در مواجهه با عکس معروف سیل جمعیت و آن دختر بالای ماشین در چهلم ژینا با بهت و شعف در توییتر پرسید: «میدانید این عکس متعلق به کی و کجاست؟» این پرسش ساده که ممکن است به کرات در فضای مجازی پرسیده شود بسیار تکاندهنده بود. او چیزهایی را که این چند ماه تجربه مشترک ما از زندگی بوده ندیده بود. دیگر برای کسی که از بازداشت میآید نه ضرورت بازگویی مسائل شخصی، بلکه شوق بازگویی و نشاندادن این تجربیات و تاثرات جمعی-شخصی- عاطفی است که وجود دارد. دوست داریم به دوستان دربندمان این لحظات اشتراکی را نشان دهیم. جهان پس از ژینا را به آنها نشان میدهیم آنطور که شوق داریم جهان را به کودکانمان نشان دهیم و معرفی کنیم، آنطور که رودخانه و جنگل و پروانه و گل و گنجشک را به کودک نشان میدهیم و میگوییم: ببین! ببین:
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
سرودها، داغ ها، سوگواریها، سیل جمعیتها و آنجا که خاطره و آرشیو سیال شخصی-جمعیمان را ساختهایم را به دربندانمان که جهان تازه را تجربه نکردهاند نشان میدهیم و میگوییم: «ببین.»
در روزهای آغازین وقتی خیزش در فاز شیداییاش بود، اگر اکنون را فاز افسردگی آن بنامیم، اتفاقی عجیب برای معترضین میافتاد. ما شوریدگان انقلابی همه خواب عشق و عشقورزی میدیدیم. عشاق مرده یا ناشناس به خوابمان آمدند که با آنها عشقورزی کردیم. صبحها پا میشدیم و تا شب بر حسب مختصات زمانیمان تعریف خوابها میرسید. روانکاو یکی از رویابینها به او گفت: «خواب عشق نشان امید است.»
«امید یعنی همینکه چیزی بهیکباره شکل بگیرد، آنهنگام که در اعماق سیاهی نشستهای، امید باید بر تو نازل شود؛ یکباره و برقآسا؛ آنچنان که توان تحلیل را از تو بگیرد.»[6]
چطور دیدن خواب عاشقانه در دوران یک انقلاب اپیدمیک میشود؟ چطور سیکل منظم پریود به هم میریزد؟ چطور انقلاب در شخصیترین وجوه زندگی مداخله میکند و همهچیز را دستخوش تغییر میکند؟
طنین شوم «پاکسازی»
در جمعی از دوستانم در حال حرفزدن بودیم. صحبت یکی از دوستانمان بود که دستگیر شده بود و دیوایسهایش را «پاکسازی» نکرده بود. یکی گفت: «او "حتی" خاطراتش را هم پاک نکرده بود، مگر آدم در جمهوری اسلامی خاطره دارد؟» و اشتباهبودن نگهداری خاطرات شخصی زیر ضرب امنیتی حکومت جمهوری اسلامی را یادآور شد. لحظه تکاندهنده این مکالمه، بدیهیبودن این «پاکسازی» آرشیو و خاطرات شخصی برای شهروندان معترض تحت حکومت جمهوری اسلامی بود. شنیدن طنین کلمه «پاکسازی» که در جمهوری اسلامی تاریخی طویل دارد، این هول را مکرر میکرد. پاکسازی گستردهای که حکومت در دهه 60 و در جریان انقلاب فرهنگی در دانشگاهها و در علوم انسانی انجام داد و آنرا به اشکال مختلف تا همینروز ادامه داده است به طوری که امروز ما شاهد همان پاکسازی گسترده در دانشگاهها و موج اخراج دانشجویان و اساتید معترض به حکومت هستیم.
آیا در پاکسازی خاطرات شخصی، همچنان حکومت است که دارد چیزی را پاک میکند؟ یا این پاکسازی، نامگذاری آیرونیکی بر یک اصل فعالیت سیاسی در حکومتی سرکوبگر و امنیتی است؟ ما داکیومنتها، چتها و تاریخچههای شخصی و نامهای خود را پاک میکنیم که بهعنوان نیروی مبارزه کمتر هزینه بدیهم و بیشتر دوام بیاوریم، پاککردن ردها و اثرانگشتها و ناکامگذاشتن پلیس و در عین حال پیگرفتن، ساختن و فراخواندن تاریخهای شخصی از خلال پیوستن به آرشیو خاطرات جمعی. پیداکردن هم در نقاط مختلف یک خیزش و منتظر وقوع خاطرهای از آینده شدن در پیچهای خیزشی که هنوز و همچنان در راه است.
این مداخلهای دوجانبه است. افراد شخصا در ساخت این آرشیو جمعی مداخله میکنند. دیگر آرشیوی برای بازخوانی خاطرات شخصی نداریم، دیگر نامهای ندارم که دوست مرده ن را همانطور که او توصیف کرده بود از طریق آن بازخوانی کنم. خاطره دیگر در گذشته حبس نمیشود بلکه سرشتی همواره زنده پیدا میکند. هرآینه، هربار که ترومای جمعی یا شعف جمعیمان ما را به گفتوگو بکشاند این دوست مرده ن است که دوباره شالش را به دور خود میپیچد. خاطرهای از آینده چون خیزشی که همواره ناتمام است و همواره سر خواهد رسید. خاطره- آرشیو شخصیمان دیگر نه در یک جا، بلکه در یک ناکجا انباشت میشود، یک فضای منفی، در سیاهچالهای متولد از خاطرات شخصی پاکشده. آرشیوهای معدوم ما جذب سیاهچاله عظیم خاطره جمعی شده و تا ابد در آن خواهند ماند. بیاینکه دقیقا بدانیم به هم چه گفته بودیم، مطمئنیم که با هم چیزها گفته بودیم، تاریخ جنبش گواه تاریخچهها شخصی ماست. هر تاریخچه شخصیای این سیاهچاله را چگالتر و میدان گرانش آنرا قویتر میکند در عین حال که گرانش قویتر این سیاهچاله خاطره جمعی، احوالات شخصی را بیشتر و بیشتر تحت تاثیر خود قرار میدهد و ناخودآگاهِ سیاست را گره میزند به عواطف، تروماها و آرزوها و تخیلات جمعی. و اینگونه است که میتوان یک شعار پاکشده روی دیوار را از روی شکل و شمایل رنگی که روی آن ریختهاند حدس زد، همانطور که میتوان گفتگویی را از روی صفحهای که پاک شده به خاطر آورد و جای کندهشدن برگههایی در دفتر خاطرات را حفظ کرد. و هنوز سکوتهای میانه میدان است که باید به آنها گوش دهیم. گفتوگوهای در آستانه، صدای سیاهچالهها، همان زمزمه ترسناک برای ستمگران، میشنوید؟
[1]شعرها از فروغ فرخزاد است که در حین نوشتن هر بند ناخودآگاه برای من تداعی شدند. اتصال به شعر فروغ که قسمتی از خاطره جمعی ما است میتواند برای هر کس تداعیگر تاریخچههای شخصیای باشد از نوجوانی یا جوانی. این مصراعهایی که به زندگی همه مان وصل است ما را نیز به هم وصل میکند.
[2] از فروغ
[3]وقت نوشتن این قسمت از سرود خندهام گرفت. اوضاعی که من و ن درآن به هم مینویسیم اینقدرها هم انقلابی و اضطراری نیست. من با خون سرخ خود چیزی ننوشتهام. زیادی حماسی و اغراقآمیزبرای بیان وضعیت اکنون. اما این سرود بهخوبی تاریخی از نسلی از ما را که بین اعتراضات 2009 و خیزش ژینا زندگی کردیم نشان میدهد. این سرود بازخوانی سرودی مربوط به جنبش سبز است و تنها کلمات مشخصی از آن تغییر کرده. کلماتی کلیدی که وضعیت اجتماعی سیاسی آن جنبش و این جنبش را و راهی را که نسلی از اما از اوایل تا پایان جوانیمان از اعتراضات 2009 تا به اینجا آمدهایم بازخوانی میکند و اشباح رفقایی که در این سالها و در افسردگی جامعه پس از 88 از دستشان دادیم را دوباره ظاهر میکند.
[4] جملهای از نوشته اینستاگرامی کاملیا سجادیان، مادر دادخواه محمد حسن ترکمان از کشتهشدههای جنبش ژینا
[5] اشاره به شعری شناختهشده از عزت ابراهیمنژاد از کشتهشدههای حمله به کوی دانشگاه تهران در سال 77: « ما را به خاطر بیاور! ما را که تازه جوانانی بیستودوساله بودیم، شور و عشق در سینه داشتیم و پیش از آن که عاشق شویم سینه بر خاک سوده مردیم.»
[6] https://harasswatch.com/news/2060/