نویسنده: ژینا. س
میخواهم به یاد بیاورم آن روز را، میخواهم جزئیات بودن در آن لحظه را ریز و طولانی کنم، زمانی را که کوتاه بود. شب است، برادرش در اینستاگرام میگوید ساعت 10 صبح خاکسپاری است و آمبولانسی که میآوردش از راه سنندج میآید. سپس میگویند هشت صبح زمان جابهجا میشود، مکان هم نیز. اندوهناک به خواب میروم، با سردردی کلافهکننده و احساس پری در سینه. قلبم لبریز است، بالا میآید، راه گلویم را میبندد و احتباسی که میآفریند و سپس فروکش میکند تا دوباره شروع شود. منی که میانهام با خواب خوب نیست و وقت غمگاه میرود که میرود و گاهی میآید که بماند، تا به اندوه درماندهام وجهی فیزیکی نیز بیافزاید و اینبار میآید که نهتنها ذهنم بلکه تنم را هم با خود ببرد. البته این خیالی بیش نیست، چون صبح زود درمییابی که دوباره فریبت داده است و باز بیداری. هراسان گوشیات را چک میکنی. میفهمی که او رسیده است، نه از جاده سنندج بلکه از جاده بوکان. بعدها شنیدم مردم در همه ورودیها منتظر بودند چون انتظار این بازی کلافهکننده را داشتند و آن دیگران چه ساده بودند که این بازی را چیده بودند. بیشک نمیدانستند سقز کوچکتر از آن است که مردم را بپیچانند (سه ورودی اصلی دارد، ورودی بوکان، بانه و دیواندره که آن را با نام ورودی سنندج بیشتر میشناسند) و در عین حال بزرگتر از آن است (مردمانی با خشمهای بزرگ و مداوم که در میان شهرهای دوروبرش بهعنوان خشمگین بودن و دعوایی بودن معروفاند) که اسیر بازیشان شود.
میخواهم بروم ولی هنوز تصمیمم را به اهل خانه اطلاع ندادهام. بیرون میرویم پی کاری که ناگاه میگویم برویم آیچی. جواب میدهند که شاید خاکسپاری تمام شده باشد. میگویم این چیزی است که تا نرویم نخواهیم فهمید. و میرویم. آیچی در راه جاده بانه است. نزدیکش که میشویم صف طولانی ماشینها را میبینیم که دو ردیف در دو سمت جاده ایستادهاند و ردیف سوم هم در حال شکل گرفتن است. آنها را که میبینم میگویم ای وای برمن که دیر رسیدهام. اضطراب وجودم را فرا میگیرد. مبادا جایی برای پارک ماشین نباشد و مبادا سرافکندهتر از این بازگردم. آخر ما هم ردیف سومی میشویم. خیلیها با تاکسی میآیند. آنسوی جاده پیرزن و پیرمردی را با عصا میبینم که توان پریدن از نرده بین جاده را ندارند. پیرزن از زیر نردهها رد میشود و کمی دورتر مردی در زمینش را باز میکند تا دیگران ماشینشان را آنجا پارک کنند. بالاخره پیاده میشوم و راه میافتم. خط مارپیچ از عبور مردمان را در امتداد ورود قبرستان میبینم. از آن قبرستان متنفر بودم. زمانی آنجا پدربزرگ و مادربزرگم آرمیدهاند و چیزی که از آن به یاد دارم فقط آفتاب شدید بود و شیر آبی که از قبرها دور بود و میبایستی با تن نحیفمان آب را میکشیدیم تا مادر سنگ قبر پدر و مادرش را بشوید و امان از آن غم مادر که هربار میبایستی شاهدش باشم و اشکهایش که سرازیر میشد هنگامی که به پدر و مادرش سلام میداد. آنجا مکان اندوه بود، اندوهی ملالانگیز، سرزمین نیستی و ناامیدی. ولی اینبار پرازدحام بود و زنده.
رفتم و رفتم، ماسک به صورت گذاشته بودم و از ترس آن آفتاب بیکران عینک آفتابی به چشم داشتم. به ازدحام مردم رسیدم. بار دیگر شرم بر من غلبه کرد، آخر کسی ماسک و عینک نداشت. فهمیدم هنوز به خاکش نسپردهاند. پدرش حرف میزد و میگفت بگذارید مراسم کامل انجام شود. فهمیدم دعوا بر سر نماز میت است و عدهای پا در کفش کرده بودند که نباید نماز میت خواند زیرا او را به خاطر موهایش که این دین ممنوع کرده است کشته اند. این جماعت را میشناسم، در اطرافیانم دیدهام، غالبا متولدین دهه 50 و اوایل دهه 60 هستند، آنهایی که همه تقصیرها را گردن دین میاندازند و کارشان فحش دادن به دین یا به قول مذهبیها «کفرگویی» است. یکی از آنها که پشت سر من است بلند میگوید که بگذار پدرش بگوید، ما نمیگذاریم نمازی خوانده شود. دلگیر میشوم برای پدری که نمیگذارند آخرین چیزی که میخواهد را برای دخترش انجام دهد و برای گروهی از مردمانی که سادهانگارانه تمام نفرتشان را فقط حواله دین می کنند. همانهایی که کارشان انکار است مدام، ولی بههنگام تقسیم ارث با خواهرهایشان، همان شرعی که از آن بیزارند را مبنا قرار میدهند. آخرش نماز را نخواندند و نمیدانم چگونه مُلا رسید که تلقین و یاسین بخواند.
آرام در قبرش میگذارند و شعارها شروع میشود؛ اول مرگ بر دیکتاتور است و شعارهای تکراری. سپس عدهای شعار میدهند: «مردن له سەر ڕوسەری تاکوو کەی قوڕبەسەری (مرگ بە دلیل روسری، تا کی چنین خاکبرسری)» و سپس زنی که جلوی من ایستاده است فریاد میزند: «ئێمە حیجاب مان ناوێت!(ما حجاب نمیخواهیم)» کمی با او همراهی میکنند و سپس خاموش میشود. نمایندگان و روح ناسیونالیم کوردی به کار میافتند و سرود «ئەی ڕەقیب» را میخوانند. جمعیت پرشور همراهی میکنند: «ئەی ڕەقیب هەر ماوە قەومی کورد زمان (ای رقیب هنوز هم قوم کوردزبان وجود دارد)». پرشورتر ادامه میدهند: «کەس نەڵێ کورد مردووە( مبادا بگویید کورد مُردە است)» و در آخر بە بیت مورد علاقەام میرسند: «ئێمە ڕۆڵەی ڕەنگی سور و شۆڕشین سەیری کە خوێناویە ڕابردوومان( ما فرزندان رنگ سرخ و انقلابیم، نگاە کن تا گذشته خونینمان را دریابی).» قلبم دارد پرواز میکند، هیچوقت جرأت دوست داشتن این سرود را نداشتم. اما خواندن جمعیت چیزی را در درونم بیدار میکند؛ گذشته سرکوبشدهام را و امیال پنهانی که با آن بزرگ شدهام. روح حسرتی چندصدساله در من سر برمیآورد. سپس چندی از مردم شعار آشنا برای ما و غریبه برای دیگر مردمان جغرافیای ایران سر میدهند. شعاری که پیشتر بارها از دروازه تلویزیون شنیدهام اینبار در حضورم زنده میشود: «ژن، ژیان، ئازادی» و همە تکرار میکنند. پیش از این نمیدانستم آوایش از نزدیک بسی زیباتر است. قلبم پرواز میکند.
نمیدانم چە کسی یا کسانی روسریشان را درمیآورند و در هوا میرقصانند و همراه با گفتن «ژن، ژیان، ئازادی» بسان چوپی در هوا میچرخانند. موجش یکبەیک بە جمعیت منتقل شدە است و ما هم تقلید میکنیم. از آن گروه زنی کە جلوی من ایستادەاند زنی نسبتا مسن روی برمیگرداند و با لحنی تند و معترض رو بە آنها کە از میل زنان دیگر جمع تبعیت نکردهاند میگوید: «چرا روسریتان را درنمیآورید از چه میترسید؟ بدتر از این هم مگر میشود؟» من مبهوت حرکت، میخواهم این لحظه را در ذهنم جاودانه کنم. دیگر آنجا نیستم. تنم با قلبم پرواز کرده است. سرگیجه دارم و پاهایم سست است. از آن لحظههاست که میدانی قرار نیست دوباره ناظرش باشی، همانها که با تمام سلولهایت ایمان میآوری که بهقدری خوششانس بودهای که زندگی فرصت لمس و نظاره آن را به تو داده است. سخن را همینجا به پایان میرسانم. زیرا که جهان برای من همینجا تمام میشود و باقی یادآوری تکرار لمس آن لحظه است.